آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سال ثانیه ای!

در یک ثانیه،

3600 ثانیه

به جلو می روم!


راستی

فاصله ام تا تو

چند سال ثانیه ای است

معبودم؟!


نظرات 17 + ارسال نظر
نازنین پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 15:58

بعضی وقتا توی یه ثانیه هزار سال میزنی جلو
ولی یه وقتایی هزار سال میگذره ولیمیبینی که تو یه ثانیه هم نتونستی جلوتر بری...

هزار سالشو نشنیده بودما!

هزار سال عمر می کنی تو؟

کوروش پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 16:14 http://www.korosh7042.com/

ثانیه ها و دقایق در بیت نیست
فاصله را
دل ها ست نشانه ی رسیدن و نرسیدن ها


کوتاه ،موجز و زیبا

فاصله ها را
دل هاست
نشانه ی رسیدن و نرسیدن ها...

می دونین چی سخته استاد؟
این که مجبور بشی با دلت فاصله بندازی
خیلی سخته...

ممنون بابت تعبیرتون

نگین پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 16:19

چه تعبیر ِ قشنگی!
اینکه فاصله رو با ثانیه قیاس کنی ...

کوتاه بود اما پر بود از رمز و راز...

سلام

مرسی نگین جون
آره
خیلی حرفا توش بود...

سلام

نازنین پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 16:38

منظورم هزار سال ثانیه ای بود
با این واحد شمارشی جدید من از نوح پیامبرم بیشتر عمر کردم

واحدشمارشی جدیدم نساخته بودیم که ساختیم!

می بینی چه باهوشیم ما؟

مهرداد پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 18:50

یک ساعت اینجا بودم آبجی فرینازم
فقط یه چیزی
هر وقت قرار بود دیگه من نبینمت قبلش حتما بد شو
شاید بشه فراموشت کرد
همین...
فریناز مگه تو بغض داری الان که من بغض کردم؟
مگه تو چشمات خیسه الان؟

سلام
یک ساعت؟ یعنی سه هزار و ششصد ثانیه...!!!

قول نمی دم داداشی.ولی الانم خوب نیستما!
مگه اینکه بغض این چند روزه با رفتن مشهد آروم بشه

بازم معجزه مهرداد
می بینی؟
بازم مشهد..

مریم پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 19:35 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

اینهمه عدد؟ حالا چرا 3600؟
نکنه از کسی طلب داری روت نمیشه بگی اینجوری میخوای بهش بفهمونی
فاصله ات با معبودت به اندازه فاصله رگ گردنت با گردنت است عزیزم
فریناز میخوام یه کاری بکنم باید از تو اجازه بگیرم اما روم نمیشه چیکار کنم؟

عزیزم انگار مطلبو نگرفتی!

یک ساعت 3600 ثانیه ست که جلو کشیدیم دیگه!
اوکی؟

چی کاری خانومی؟
بگو ببینم
گرچه حدس می زنم
من تو رو خوب میشناسم مریمی

اجازه ی منم دست خودشون بود بانو جان

فرشاد مسافر شهر باران پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 20:27

ﻓﺼﻠﻬﺎ راﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ات ﺳﻨﺠﯿﺪﻧﺪ ﺗﻮﺑﯿﺎﯾﯽ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ، ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ از ﻫﻤﯿﻦ روز، ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﯿﻦ دم ،ﻋﯿﺪﻧﺪ ... ﺟﯿﺮﺟﯿﺮک ﻫﺎ ﺷﺐ را ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺮای ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺮدن ﺑﺎ ﻣﻌﺒﻮد ﻣﯽ داﻧﻨﺪ.
شب مرموز
گنگ
خیره
ناشناس
ابتدای هر سال به جلو میریم و نیمه سال از روی بدبختی آدمیکه از بهشت رانده شده باز به عقب برمیگردیم...
من شنبه میرم مشهردو از اونجا هیهسفر پر پیچ و خم به سمت همه شهر های شمال خواهم داشت...
وای همه قطعات آهنگ مونده و من هنوز کار نکردم...
فریناز عزیز توام مشهد میری؟ ...یاد پارسال افتادم که...

تو بیایی همه ی ساعت ها
ثانیه ها
از همین روز
همین لحظه
همین دم
عیدند

تویی که شاید چونان همان کلاغ قصه ها باشد
که هیچ گاه به خانه نرسید و قصه ها به سر رسید

تویی که شاید همچو آن مصرع زندگی باشد
همان که می گوید:
زندگی
شوق رسیدن به همان فردایی ست
که نخواهد آمد

بگذریم...
همان ناشناسی ها را بِهّ که شناسان را پای افزاریست تنگ و محدود و نیمه راه

...........................
شنبه!
من از جمعه تا چهارشنبه مشهد بودم فرشاد
الان فکر میکنم تو هم رفته باشی شمال
خوش به حالت
دریا
سلام منو برسون به دریا

راستی دیگه نخوندی؟ فقط یه آهنگاتو گوش کردما
همون که یه بار به من و گلی داده بودی

فرشاد مسافر شهر باران پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 20:40

در بالا اون مشهد بود و هم رفتن به یه سفر جالب و پیچ در پیچ و با تجهیزات شمال بود...الفرار ازین دنیای صنعتی...برنامه دارم یه شب توی جنگل سیسنگان بخوابم....البته تنها نیستما...

یاد پارسال افتادم یه جا با گل مربم میگفتیم که عید شما بیای تهران با همه بچه های وبلاگی بریم پارک...یادت هست؟

خوب کاری میکنی
راستی مشهد خوبه که آشنا هم دارید دیگه راحت مثل مهمون میرید و میاید

آره یادمه
چقدر دلم واسه گل مریم تنگ شده...
نمیدونم تهران چه خبره که الان چند تا از تهرونی های وبلاگستان رفتن و برنگشتن!
خود تو هم خیلی کم می نویسی
فصلی یه پست!
حیفه به خدا

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 23:14 http://www.gole-hamishe-bahar.blogsky.com

نگرفتم چی شد آجی

بیخیال

خودم گرفتم

مقداد جمعه 4 فروردین 1391 ساعت 01:59 http://northman.blogsky.com

حرفای قلمبه سلمبه!

می تونیم!

مهران جمعه 4 فروردین 1391 ساعت 02:56 http://rozhaibigharari.blogfa.com/

سلام...

اه ابجی اگه توی که ۵۲ هفته فقط برا اقا مطلب می نویسی و همش با خدای خودت راز و نیاز می کنی احساس می کنی با خدات انقدر فاصله داری پس ما دیگه ول معطلیم دیگه..

سلام داداشی مهران

جدی که فک می کنم فاصله دارم
یعنی مث سابق نیستم
یه موقع هایی توقعم از خودم زیاد میشه داداش!

شکیبا جمعه 4 فروردین 1391 ساعت 03:24 http://kavirbienteha.blogsky.com

سلام فرینازی
خوبی؟

ینی هر یک ثانیه اندازه ی یک ساعت جلو میری؟!!
بازم به نظر من زمان یه چیز نسبیه که وجود قطعی نداره...
فاصله ما با معبودمان نزدیکتر از رگ گردمونه...

نمی دونم چرا گاهی فکر میکنم خدا همون چیزیه که درون ماست و ما با شناخت خود به شناخت خدا رسیده ایم...

اینم از عوارض مطالعه کتابهای خودشناسی!!

تا بعد...

سلام شکیبا جون
مرسی عزیزم

منظورم همین یه ساعتی بود که عقب کشیده شد! توضیح دادم توی کامنت های بچه ها فکر می کنم

کتاب های خودشناسی از همه ی نویسنده ها رو نخون که خیلی هاشون خودشونم هنوز گیج می زنن

رها جمعه 4 فروردین 1391 ساعت 11:42 http://zendooneman.mihanblog.com

گاه رفتن خوب است
گاه برگشتن
اما من دوست دارم همیشه بروم..
بروم تا برسم به اویی که میگوید نزدیک است
اما من از او دورم!

چه قشنگ بود رها جون

ممنون عزیزم
واقعا ممنون

ZiZo0o جمعه 4 فروردین 1391 ساعت 16:20

این یکی از عالی ترین جملاتی بود که خوندم ...




تو معرکه ای فریناز جوووووووووووووووووووووووونم

مرسی بانو جان
نه تا این حد!

در مورد کد میام پیشت خانومی

سینا جمعه 4 فروردین 1391 ساعت 16:44 http://omide-ma.blogsky.com

من الان نمیدونم تکلیف اون یه ساعتی که از دست دادیم چی میشه؟

شیش ماه دیگه میاد سر جاش خب
دیگه فک کردن داره!

حبیب.... چهارشنبه 9 فروردین 1391 ساعت 19:34 http://tekehayedel.mihanblog.com

سلام...

بهار بی تو چه بی نشاط آمد...

سلام

بهار بی او چه بی نشاط آمد...

راه نشاط چیه اگه اون و تویی وجود نداشته باشه؟

ندا شنبه 12 فروردین 1391 ساعت 22:03 http://neday-zendegi.blogsky.com/

خدا پشت و پناهت

سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد