ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هواللطیف...
از کجای قصه برایت بگویم؟ آخر قصه های ما همه رنگ و بوی زندگی دارند! انگار که آدم هایش سینه دارند و سینه ها دل و دل ها مملو از تپشی سرشار! گاهی به جبر زمین، و گاه نه که با اشتیاق چشمانی و آوای خوش خنده هایی که دلت را و جانت را به یکباره مجنون ترین بید گیتی می کنند...
رسیده ام به واژه های که بی اندازه برایم گنگ اند و پُرمعنا...
تپش! تپیدن! دل! قلب! عشق! زندگی! نفس!
گاهی دلم آنقدر کوچک می شود که از تپش آن برای خریدن یک پفک یا یک لواشک ترش ترش خنده ام می گیرد! آرام و با تبسمی شیرین ناشی از دلی که بچه ترین دل دنیاست وارد مغازه ای می شوم و پفکی می خرم و لواشکی و می روم می نشینم روی چمن های نم داری که سرشار از زندگی و حس سرسبزی و عشق و جوانه زدنند... نفس عمیقی می کشم به رنگ سبز! با لبخندی آبی رنگ! و شوق و ذوق کودکانه ای که من آن را زرد و نارنجی می بینم... می نشینم و خدایم را به میهمانی دو نفره مان دعوت می کنم. پفکم را می خورم و لواشکم را با ولعی تمام لیس می زنم و سرم را به آسمان می برم و غرق می شوم...غرق خنده های زیبای خدایم...خدایی که تا عمق دل بی قرارم شیرجه می زند و به یکباره تمام وجودم همه عشق می شود و همه شادی و کودکی و طراوت و نشاط و بندگی...
گاهی دلم به یکباره می تپد! بی هیچ دلیلی! بی هیچ نگاهی و یا صدایی و یا حرفی و کلامی! اما می تپد! شاید کسی جایی گلی را از زندگی ساقط می کند یا دلی را می شکند و یا خاطره ای از من لحظه ای از یادی می گذرد و دلش را می لرزاند... گاهی تپش دلم مملو از اشک شوق ست و گاه دلتنگی و گاه بی خوابی های شبانه و گاهی حتی پُرم از کابوس! در آن طوفان سرگشتگی ها و تپیدن های بی اراده، دستانم را به سوی او بلند می کنم و از لرزش بی امانشان می هراسم. زبانم همه «الا بذکرالله تطمئن القلوب» می شود و بس... دلم همه او را می خواند و او را می خواهد و همه ی وجودم به یکباره حیران او می شود که دل مرا باران کرده و «خیرالناصرین» است...
دیده ای لحظه های اضطرار و درماندگی همیشه هاله ای از ابهام و رویا پیش رویشان است؟همان لحظه ها که تو حواست نیست اما به یکباره می بینی دلت عجیب آرام گرفته و اوضاع بر وفق مراد گشته...آن لحظه های آمدن خدا روی زمین است و یا رفتن تو به آسمان ها و یا حتی جایی میان زمین و آسمان... لحظه های آرمیدن در آغوش امنی که تو را از تمام خطرهای زمین مصون می دارد و دلت را آرام می کند و دعایت را مستجاب... و تو به عمق زندگی بازمی گردی با دلی که حالا آرام ِحضور معبود است و بس...
من از جای جای تن زمینی ام تپشی را می شنوم...
از وجب به وجب روح ازلی ام
من گاهی به یکباره غم می شوم
و گاهی همه شادی و شعف و سرزندگی
گاهی لبریز از عشقم و گاهی در رخوت و دلمردگی
من از تمـــام دریچه های هستی تپــشی می شنوم
تپشی از قلب هایی که به رنگ خداست
و به بوی باران و بندگی و نیاز
من از رضایت تو شادمانه می تپم
و از نگاه مهربانت عاشقانه نفس می کشم
همه تــویی و جــز تــو را نمی طلبــم معبــودم
salam dostam..man asheghe in muzike aghay ebiam,,,,,,,,,,,,ibaram man ke kheili mafhom dare,,,,mers
سلام.
آره قشنگه
سلام
آدمه دیگه! یه روز شاده یه روز غمگینه! کلا آدم خیلی عجیبه و همچنین این دنیا... خوبه که بالاخره تموم میشه و میریم اون دنیا!
حالت چطوره فرینازی؟
سلام

چه پسر خجالتی دارم من
آره خوبه که تموم می شه ولی در قبال تک تک ثانیه هاش مسئولیم...باید خوب تمومش کرد
من که یه جاهاییشو وحشتناک به بطالت گذروندم!
مرسی خوبم.تو چطوری؟
forever رو واسه چی باز کردی دوباره؟ گلی می خواست بیاد تا حالا میومد
و من همه تو میشوم و تو همه دلدادگی
لحظاتی در میان سرگشتگی و بیقراری ام برای لحظه ای آرام میشوم و بوی بهشت به مشامم می خورد...
چشمانم نمدار اشک می شود و پلکهایم آرام روی هم می نشیند و دوباره باز می شود و در این کوتاهی بر هم زدن پلک من خدا را می بینم
سلام فرینازی...
وای چقدر قشنگ بود دختر
دلم آروم شدا
درست مث خوردن یخمک توو ذل گرمای تابستون
خیلی مزه داد
آآآآآخ گفتی یخمک

منم که عاااااشق این هله هوله هام
سلام عزیزم
خدا حتی با پلک های بازم دیده می شه
کافیه چشم دلت روی دنیا بسته بشه مریمی
هر چند همه جوره دیدنش خالی از لطف نیست
یادم رفت بگم...
چ شود؟! لواشک و پفک
من از بس لواشک غیربهداشتی خوردم داغون داغون شده معده ام
برای همین مامان طفلکی من تموم تابستونو به درست کردن لواشک برای من مشغوله تا مبادا هله هوله بخورم
دهنم آب افتاد
من که عاااااشقشم
چه مامان فعالی داری شما! من بیچاره خودم باید درست کنم بعد داداشا میان همشو یه لقمه می کنن اینه که کلا از خیرش میگذرم!
در حد یکی دو بار کم درست کردم امسالم
منم آب افتاد
خیلی خوب نوشتی فریناز عزیز
انگار می دیدمت رو چمنهای حاشیه زاینده رود نشستی و داری یواشک می خوری ...
منم که عااااااشق لواشک
اومدم تهران برام لواشک بخر سایه جون
اینهمه اظهار بندگی برای خدا چقدر زیباست
مطمئنا از دل می باشد
چون خیلی به دل نشست
حق یارتان ابجی!
راستی با گز نمی شود به خدا نزدیک شد؟!
این سه ماه نبودن کار خودشو کرد امید خان!

یه فیلتر قوی که غیر خدا رو رد نمی کنه!
این انرژی واسه نوشتن مطمئن باشین بخشیش از گزهای اعلای اصفهان تامین می شه
سلام خانوم خانومااااااااا


مث همیشه عالی نوشتی تو عمق نوشته هات که بری
چند تا چیز دلتو میبره!!
یکی دل مهربونته که حس میکنم خیلی به خدا نزدیکه!
بقیشم تو همین مایه ها بود
خلاصه دست ما هم بگیر با این دلت بابا ...ما فقیر فقرا هم دستمون به اسمون نمیرسه با دعاهات کمکمون کن
خیلی خیلی خوشحالم از حضور دوبارت فریناز عزیز
سلام گلی جون


چه اسمت بامزه ست
ممنون.خب از اول می گفتی یه چیز واحد دیگه
این حرفا چیه! شاید تو الان تو آسمونایی و کسی خبر نداره
خوش اومدی عزیزم
+
پفک خواستن ولواشک و این جور چیزا که خیلی خوبه

حس بچگی کلا خوبه
همه چی روبه راهه دیگه !
گفتم میای حالا فقط اسم خوراکیا رو می بینی یا
به ظاهر آره
ولی فقط به ظاهر...
آقا سینا داره قابل پیش بینی میشه.. ینی میشه تشخیص داد کامنتاش میتونه محتوی چی باشه.. منم همین حدسو میزدم
رفت واسه یه وقت دیگه.و. اما حتمیه



ضبط فعلا منتفی شد فریناز.. خونه شولوغ پولوغه که بیا و ببین
این متنتم که ( دوباره میگم)
معرکه بود... عالی بود.. منو نشوند درست وسط ِ بچگیام... وسط ِ خاطره هام!
سینا! چقدرم همه می شناسنت

پس فعلا کار بی کار
ولی ما هستیما! بعدشم میایم اینجا میفروشیم نونمون تو روغن می شه
حالا بذار! اولشه! الکی نبود نبودنم نگینی
کلاً دوستای مریم لواشک مواشک دوست دارنا
مث خودشن
من یه بار در سفرم به شمال براش آلوچه آوردم و برای همیشه با اتفاقای بعدش به قند و شکر خوردن افتادم
که دیگه هیچ وقت هوس نکنم برای کسی سوغاتی آلوچه لواشک بیارم
و...وا... وای بب... ببخ... ببخشین سلام یادم رفت
سلام فریناز خانوم
سلام آقا مجتبی

خوش اومدین
تا باشه از این سوغاتا منتها بهداشتی باشه که مشکلی پیش نیاد
میدونستم تشریف میارین زودتر ازتون طرفداری می کردیما
زاینده رود؟
شما اصفهانی؟
اصفهون نصف جهون
سی و سه پل؟
هتل عباسی؟
بله
نصف جهان چیه!
کــــــل جهان
عالی قاپو
پل خواجو
چهل ستون
منارجنبون
و...
فکر کنم خودت بدونی چقدر برام حرف زدن سخته...
تو دیگه چرا فاطم؟؟؟
سکوت خودم بس نیس؟
خدا که همیشه هست
فکر می کنی چرا
گاهی وقتا ( شایدم خیلی وقتا ) ما آدما فکر می کنیم خدا مارو فراموش کرده ؟
یه وقتایی می ایسته کنار، می خواد ببینه یادگرفتیم تنهایی هم راه بریم یا نه
یه وقتایی یم اونقد بهمون نزدیکه که نمی بینیمش!
ولی همیشه حواسش و حمایت بی دریغش هست
این عشق زیبا به خداوند همون هدیه ی قشنگ زندیگه
شاد باشی
نمی دونم...شاید
نبود که من درجا جون داده بودم...
مرسی رهگذر عزیز
جز آستان توأم در جهان پناهی نیست
سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست
چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلف توأم پناهی نیست ...
خیلی دلنشین بود عزیزم...
به از حمایت زلف توام پناهی نیست...
ممنون هدی جون
لطف داری
به به !!
سلامنعـــــــــــــــــــــلیکم خانوم !
چقدر خوشحال شدم برگشتی خونت عزیزم .. وقتی نظرت رو دیدم تو وبلاگم باور نمی شد که اومدی .. دلگرم قلم خوشگلت بودم که اومدی .. پس باش نازنین .. باش و خوشحالمون کن .
سلاااام آفتاب مهربون
منو خونه مو سرافراز کردین با اومدنتون
با اجازه ی خودش اومدم و هستم در خدمت همگی بانو
سلام فریناز جون
انصافا رگبار آرامشی...
برای ما هم دعا کن نازنین
ایشالله همیشه حاجت روا باشی
سلام آوا جان
داشتم ناامید می شدم از اومدنتا
ممنون. ایشالله
چرا آدمو تو این موقعیت قرار میدید
لواشک گز بابا بخدا ما احساس داریم
احساس چه ربطی به شیکم داره:))
چرا نوشتم احساس=))
اصولا برای آقایون که بی ربط نیست
تو رو نمی دونم
منم پسریووووووووووووم
پس تو هم پسر از آب دراومدی
ریش و سیبیلت کو؟
چه قد قشنگ احساسات رو با رنگ ها بیان کردی

بچه شدن دل رو خوب میشناسم ... وقتی دل ادم بچه میشه خیلی چیزا قشنگ میشه! خیلی
تازه نمی دونی چه بامزه خوندم این رنگا رو
امنیت و اینا دیگه
منم که دلم عاااااشق بچه و بچگیه
عزیزم قربون اون دل مهربونی که به صداقت میتپد
ممنون بانو
ممنون که امروزمو مملو از ندای آرامش زندگی کردین