آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

جرقه ی نگاهت

روزهای بی ستاره

نگاه آشنایی کافی ست تا تو را ببرد به خاطره ی گذشته های دور و  داغ

و لحظه های سراسر التهاب و تپش و اشتیاق!

گونه ی سرخ واژه ها

برق نگاه هجاها

لرزش خفیف بندبازی جمله ها

خبر از ایمانی می دهد عجین ِ عشقی زلال و بی ریا...

گم می شوی تا ته پاکی دلدادگی ها

غرق معصومیت نگاه کودک احساست،

در چشمه ی جوشان شعف می پری

و جانت به یکباره خیس لحظه های عروج می شود

معراج من و تو بر بالین سپید ابرها

و دالانی که حریر نگاه نقره فام خدا زینت ِآسمانش بود...


این روزها خاطره های سراسر شور و شعف آن روزهاست که ستون می شود بر لرزه های قامت شکسته ام و کورسوی امید می شود بر راه تاریک و سرد پیش رویم که ماندن و درجا زدن جز انجماد و فنا نیست و باید که رفت! 


کمی غبار خاطره ها را از سنگینی شانه هایم می تکانم و چارقد سیاه و سپید تقدیر را از سرم بیرون می کشم و پای افزار تنگ دنیا را از پای در می آورم و رها تر از همیشه می روم تا دل زندگی

می روم تا جنگ و مدارا و یافتن و شناخت

می روم تا شکستن دشنه های زهرآگین سرنوشت

می روم تا تحقّق ِاراده های پولادین درونم

می روم تا اقتــدار سبز سرو قامتــم

می روم تا استواری صخره های صعبِ ایمانم

می روم تا دل سپیـده و صبح و طلــوع امیــدم

می روم تا یافتن دلی که ارغوانی بود و گم شد


خاطره ها را می گذارم لا به لای تَرَک های کویر داغدار دلم

و می روم تا تمام کردن امتحان سخت و طاقت فرسای تو از زندگی، خدایم...


امید می خواهم

و توان

و علم

و ایمان


باور می خواهم

و دل

و پاکی

و نگاه تو را


به جرقه ی نگاهت

و نگاه عاشقانه ات بی نهایت محتاجم معبودم


نظرات 24 + ارسال نظر
مهرناز دوشنبه 10 مهر 1391 ساعت 10:01

به نظرم قدمی به سوی پیدا شون بود
خیلی خوشم اومد از این متنت..باریک آجی
فقط هرکاری میکنی کارو کاسبی ما رو کساد نکن

مرسی
دیشب تا نصف شب که خوابم نمی برد! اصن یه وضی

کار و کاسبی شما چیه آجی؟ گویندگی؟
نه قربونت! استعداد خاصی در اون زمینه ندارم

دختر مردابی دوشنبه 10 مهر 1391 ساعت 10:14 http://www.termeyeroya.blogsky.com

روزهای بی ستاره گاهی با یک نگاه آشنا می شود تا همیشه با آفتاب همخانه شد
روزهای بی ستاره را می شود با خاطره های سراسر شور و شعف سرشار از آفتاب کرد و تاریکی را تا همیشه از خانه آنها راند و اینگونه پای رفتن داری برای مبارزه
اینگونه ایمانت دوباره سر می افرازد و امیدت در بخیل ترین لحظه ها هم جوانه می زند
من اطمینان دارم که نگاه تو خانه امید است و قلبت سرای ایمان
و پاکی همخانه همیشگی دل توست ...

سلام فریناز عزیزم
همین که هر روز ردپای امید در این خانه پررنگتر می شود برایم کافی است

من با آفتاب رابطه ها داشته ام و خلأ سرد و یخ زده ی این روزها بر پیکره ی وجودم تندیس یخی دختری را ساخته که فراموش کرده می شود دوباره نگاهی آشنا را یافت و گرمای وجودش را به جان خرید
راست می گویی بانوی مرداب
باید که برخیزم و برم تا امیدم در بخل محض این روزها هم جوانه زند و ایمانم دوباره سربرافرازد...
باور می خواهم
باور بانو
باور و اراده

سلام نیلوفرین نگارم
استاد باور و اراده ی از دست رفته ی من می شی؟

محمد دوشنبه 10 مهر 1391 ساعت 12:48

برو دیگه اگه میخوای بری هی میگه میرم میرم سر جاشه هنوز

تو مگه منو می بینی که می گی سرجامم؟

چشم بصیرت داری؟

سرزمین آفتاب دوشنبه 10 مهر 1391 ساعت 18:09

؛روزهای بی ستاره؛

جالب بود
مثل همیشه یه چیز متفاوت توی نوشته ت بود

روزهای بی ستاره !!!

ممنون

همین یه عبارت برام بس بود تا باز کلی زووم کنم روی یه وبلاگ...

چقدر این نگاه شما رو دوست دارم
دقت و ذکاوت خاصتون که مثل یه آهنربا یه قطب های کلمه ای خاصی رو می گیره و روش زوم می کنه

روزهای بی ستاره یه فصل مبهم زندگیه منه...

سلام آفتاب عزیز
همیشه درخشان باشید

ⓖⓞⓛⒾツ دوشنبه 10 مهر 1391 ساعت 21:03

بیخوابی این روزا واگیر داره فریناز!
وختی نصف شبی بخوابی خوب اینم نتیجش میشه متن به این خوبی !

ادم کلی لذت میبره !
الان ینی عاشق شدی

نمی دونم توی دل شب چه سِرّیه که غوغا می کنه یه وقتایی!

عاشق کی اونوقت؟

ای بابا

ⓖⓞⓛⒾツ دوشنبه 10 مهر 1391 ساعت 21:08

رمز همیشگی؟؟؟

آره دیگه
رمز همیشگی

نیکی دوشنبه 10 مهر 1391 ساعت 22:31

خاطره ...
میدونم چه قدر کمرشکنه!
وقتی میاد به قول کتاب خاطرات یک گیشا نمیتونی جلوشو بگیری تا وقتی که خودش بخواد و بره! :|

واقعا هم نمی شه جلوشو گرفت...
میاد تو کلمه ها می شینه تو لحظه ها بعدشم ساده نمی گذره...انگار نمی خواد بره:|

سهبا سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 00:07

زیر باران عاشقانه نگاهش , باورت به یقین می رسد و امید , در دلت شکوفه میزند .... باور کن هیچ روز بی ستاره ای , از کورسوی ستاره ای خالی نبوده ! اما چیزی که دیده نمی شود , آفتاب درخشانی ست که این نور را از چشمانت دور کرده تا تو مهر را ببینی و نور درخشانش را ...
راستی چرا ما آدمها ماه و ستاره را می بینیم و خورشید را نه ؟! چرا چشمان ما برای نگاه به خورشید , توان ندارند ؟ چرا اینقدر ناتوان می شویم گاه ؟!

فرینازم , نوشته هایت تکان می دهند دل را . برفراز باشی نازنین .

چقدر خوبه که شما بارونو دیدین...
سرمنشا دیدن ماه و ستاره هم از نور خورشید سرچشمه می گیره و اذن تابش نور از نور مطلق ازل! انگار همه چی شبیه همه در راستای طول آفرینش تا برسه به اون جا که باید دلمو پیدا کنم

گفتین خورشید
یه زمانی اونقدر از خورشید نوشتم که دریای وجودم تبخیر شد...توان داشتن تاوان داره و کاش به ماه و ستاره ها قانع بودیم!

محمد سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 00:31

خودت گفتی سر جاتی هنوز که!
چشم بصیرتم کجا بود
همین چشما هم باید عینک بزنیم جایی رو ببینیم

من کِی گفتم اونجام؟ گفتم می خوام اونجا نباشم حالام تکونده شدیم یه جای دیگه ایم
نیگا
الان اینجام ولی اونجایی که اینجا بود نیستم یه جای دیگه اینجام

نیکی سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 01:40 http://www.mementto.persianblog.ir

آره ... جا خوش میکنه ...
ولی من به این مسئله رسیدم که شاید نتونی وقتی میاد بیرونش کنی . ولی میتونی کاری کنی که کلا نیاد! :)
هرچند سخته ...

کار که گذشته از نیومدن!
ایشالله دفه های دیگه

سخته دیگه! راستی چند روایت معتبرو خریدمو خوندم! خوشم اومد

نیکی سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 01:41 http://www.mementto.persianblog.ir

وااااااااای این عکس چه قشنگه :X دفعه ی اول که این پسست رو خوندم نمیدونم چرا عکسش یاز نمیشد.تازه باز شد

وای باران باران

امید گرمکی سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 10:56 http://garmak.blogsky.com/

جرقه نگاه را نمی دانم
من که از اتش نگاه می سوزم

خیلی گرم و دلچسب است

قدرشو بدونین
بهش بگین تو این سرمای پاییز به ما هم گرما بده با حضورش

دلم براشون تنگ شده

مهرناز سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 20:41

salam ajiiiiiii
Chesh sefid tar az man dide boodi!?
Rahat residi khoone?

سلااااااااام آجیم

خودم

آره تو چی؟ خوب رسیدی خوابگاه؟

خوش گذشتا

نیکی سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 21:46 http://www.mementto.persianblog.ir

کجایی سینا که ببینی که فریناز کتابی و که گفت میخونم خوند (آخه گفتش که یک ماه دیگه ازش بپرس قول میدم نخونده کتاب رو :دی فک کنم خودتم دیدی تو نظراتم گفت )

آره خیلی کتاب باحالیه! مخصوصا جملاتی و که وسط کتاب میاره ...من که عاشقشم


سیناس دیگه! اینا رو نگه سینا نمی شه

حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه رو هم دارم می خونم.اونو از کتاب خونه گرفتم. تازه استخوان خوک و دست های جذامی رو هم گرفتم از کتابخونه مون! ولی از اسمش می ترسم

دیگه یعنی ما داریم کتابخون می شیما

امضا نمی خوای؟

الـــــی سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 22:05 http://goodlady.blogsky.com

رفتی برو که اشک منت راه توشه باد
خرم بمان به دست دعا میسپارمت
هر جا که میرسی زمن حسته یاد کن
هر جا که میروی به خدا میسپارمت

غرق عکس پستتون شدیم بانو
بگردم این همه بارون رو

بگردم این همه نازیه نگاهو الی جون

هرجا که می روی به خدا می سپارمت
قشنگ ترین دعایی که دلم می خواد همیشه در حقم بشه
مرسی عزیزم

سینا سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 22:09

برو
فقط اهسته و پیوسته برو !

گه تند و گه خسته رفتن دست من نیست! کم کم که دستم بیاد سعی میکنم آهسته و پیوسته برم

مریم سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 22:35

و جانت یکباره خیس لحظه های عروج میشود
چقدر این جمله رو دوست داشتم فریناز
حس نزدیکی با خدا
بعدش در آغوشش آروم شدن
ممنونم از نگاه قشنگت

لحظه های عروج بین دو دل و روح یه جایی فراتر از زمین
حس وصف ناپذیریه که فقط باید برات پیش بیاد تا درکش ملموس بشه

ممنونم از حضور قشنگ تر تو مریمی

نیکی چهارشنبه 12 مهر 1391 ساعت 13:27 http://www.mementto.persianblog.ir

آره حکایت عشقی بی قاف و بی شین هم خیلییییی قشنگه یکی از داستاناش خیلی شبیه عشقیه که من تجربه کردم ... حرفاش ، اتفاقات ! همش انگار خودمم! :|

کدوم داستان؟
دارم میخونمش اتفاقا
الان تو دستمه

نیکی چهارشنبه 12 مهر 1391 ساعت 13:28 http://www.mementto.persianblog.ir

استخوان خوک و دست های جذامی هم اسمش از یه آیه از قرآن گرفته شده .
توی یکی از داستاناش میگه.بخونی متوجه میشی

واللا خدایی میترسم دست به کتابش بزنم

ولی دیگه وقت کنم باید بخونمش دیگه
باید تحویل کتابخونه بدیم بریم کتابای علمی بگیریم جاش

نگین چهارشنبه 12 مهر 1391 ساعت 13:31

توی این لینک استخوان خوک و دست های جذامی رو معرفی کردم
http://mininak.blogsky.com/1391/07/04/post-9/

اون جمله ای که فلسفی هست و تو همین لینک گذاشتم رو خیلی دوست دارم! واقعا خیلی قشنگ از فلسفه حرف میزنه آقای مستور! بخونی متوجه میشی چی میگم

این لینک هم حکایت عشقی ...رو معرفی کردم
http://mininak.blogsky.com/1391/07/04/post-10/

متن آخرین ایمیل امیر ماهان به مهراوه: هم که گذاشتم حس اون روزهای منه

چرا اسمت چپکی شد؟

مرسی نگینی
الان میرم میخونمشون

نگین چهارشنبه 12 مهر 1391 ساعت 13:32

الان پست خودم رو دیدم یادم اومد.از یکی از آیات قرآن نیست .از یکی از سخنان حضرت علی گرفته شده اسم کتاب

یا ابوالفضل! آخه اینم اسمه!
حالا باید امروز بخونم ببینم قضیه چیه

نیکی چهارشنبه 12 مهر 1391 ساعت 13:35 http://www.mementto.persianblog.ir

همون داستانی که توش امیرماهان و مهراوه داشت . نمیدونم کدوم داستانش میشه

حالا میرم پیداش میکنم

حکایت من به جاهایی شبیه که تو اکثر کتاباش واسه مهتاب نام هاش می نویسه
مخصوصا روی ماه خداوند را ببوس
کلا دوست دارم قلمشو
یه جنون خاصی داره

ندا شنبه 15 مهر 1391 ساعت 10:57 http://www.neday-zendegi.blogsky.com/

هر وقتی وارد وبت میشم یک نوشته تازه یک دلتنگی تازه و امروز هم متفاوتر از همیشه
خدا پشت و پناهت

دلتنگی های واحد با کلمه های تازه
این بهتره ندا جون

ممنون

محمدرضا چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 10:45 http://mamreza.blogsky.com

منم از این بارونا میخوام

منم دلم می خواد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد