آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

آفتابی رفتم و بارانی بازگشتم...

هواللطیف...


هنوز هم باورم نمی شود که کجا رفته ام و بازگشته ام!

من کجا و قدم برداشتن بر خاک پاک طلاییه کجا!

من کجا و غروب غریب شلمچه کجا!

من کجا و جنوب خاطره های ارغوانی کجا...

هنوز هم باورم نمی شود.تمام لحظه های سفرم سراسر بُهت بود و حیرانی و شیدایی... من بودم و خدایم و تمام رازهای سر به مُهر دلم... من بودم و حال غریبم و رقص نور میان شیار ابرها و جاده و لحظه به لحظه دور شدن از شهر و تمام آدم هایش... انگار که تنها عازم دیار نور بودم و خورشید، و همسفرانم هر کدام بالی از بال های مرا می گرفتند و می رفتم تا اوج... تا آشنایی... تا دانایی و شناخت و عرفه ی لاله های خوشرنگ آن روزها... می رفتم تا شناخت مردانی که مرد بودند و آدم ها به مردانگی شان سال هاست که قسم می خورند...

"به خوزستان خوش آمدید"

و رفتم تا خون من نیز گرم شود به هوای مردمانی که خونگرمی شان شُهره است و اما کسی چه می دانست من برای ذره ای وزیدن نسیم خنک سحری پای بر داغی لحظه های زندگی گذاشته ام و خود از درون داغم! آنقدر که شهرگی تمام شهر سر بر گدازه های کوره سرای دلم می گذارد و غصه دار می شود...

در دل شب آرام و بی صدا بر خاک پر صدای آن روزهای گذشته می گذاشتم و خیمه ای بود برای اقامه ی نماز عشق بر تمام لحظه های معجزه ی آفرین خدایی که آن لحظه ها بود و من در عمق ثانیه های اعجاز ِلطف و رحمت معبودم غرق بودم... و کسی چه می داند از استقبال من و بیرق های سرخ آن سرا و فانوس های روشن به نور سرخ لاله هایی عاشق، به طلوع خورشیدی که سرآغاز عرفه بود و بس...

در راه بودیم و سرزمین های خاکی که فقط خاک نبودند! سراسر خاطره بودند برای یکی از بازماندگان آن روزهای جنگ...ابراهیم چترایی، تخریبچی و فرمانده ی روزهای جنگ و قصه ی پُر غصه ی آقا محمد و خاطرات ارغوانی اش از آن روزها... او می گفت و دیده ها همه غرق زمین های خاکی و بی صدای پر صدای آن روزها بود و حواس ها به دنبال تجسّم لحظه های جنگ بر زمین های خاکی بیرون پنجره و اشک هایی که تمامی نداشت بر فرشتگی پاک ترین مردان خدایی...

طلاییه...

رسیده بودیم و من محو مردی از جنس آن روزها،همان ابراهیم چترایی را می گویم، که چگونه با یک پا ایستاده نماز می خواند و روی تمام سنگریزه ها و زمین های خاکی و ناهموار، چه ماهرانه با دو عصایش که مونس هفده سالگی اش بودند تا به الان، راه می رفت و به گرد پایش هم نمیرسیدم من...

و آنقدر از جسم خاکی یش را از دست داده بود که من مات او شدم و نگاهی که خود از خیرگی آب گشتم که چگونه نفس می کشد و زنده است!

طلاییه بود و دژی که می رسید تا به سه راهی شهادت و به قول راوی جبهه ها، احمدیان، چه مردان زمینی که از همین سه راهی به آسمان رسیده بودند و دلم می خواست از تمام سنگریزه ها و خاک های روشن آن جا می پرسیدم که آغشته به تن پاک چند مرد خدایی ست و در خون چند تن از افلاکیان خاک نشین غلتیده است...

پای برهنه می رفتیم تا سه راهی شهادت و پرچم های سرخ لاله نشان به استقبالمان می شتافتند... بگذرم از قصه ی استخوان های پدر آقا مهدی و حال غریبی که داشتم... من کجا و روز عرفه و خاک مقدس طلاییه کجا!!!...

گرد و غبار شد

گرد و خاک

و می رفت چادر ها به سر وقت آسمان خدا...

حالش عجیب بود و عجیب تر شد...انگار که باور نمی کرد آن همه گرد و خاک را!!

راوی در حیرتی شگفت انگیز فریاد زد که زائران زائران گرد و خاک شد!!!!

در سه راهی شهادت طلاییه نشسته باشی و گرد و خاک شود میهمانی خصوصی می شود...

و سکوتی عظیم برپا شد! انگار کسی باورش نمی شد میهمانی خصوصی شده باشد و این همه لطف! این همه رحمت و این همه مهربانی و این همه معجزه و این همه خدا و میهمانی خصوصی شهدا!!!

و انفجار بغض های در گلو خفته ی سالیان زندگی از گلوی عاشقان شتافته تا دل خاک های طلای طلاییه و کن فیکون شده بود و دیگر هیچ...

حالم غریب بود و غیر قابل وصف

نه در هیچ کلامی می شود گفت که من چه بودم و چه شدم و کجا رفتم و نه در هیچ نگاهی و هیچ آغوشی و هیچ بوسه ای... انگار که هنوز راه ابراز آن لحظه ها بر این زمین خاکی اختراع نشده است...

میهمانی خصوصی شده بود...

و با همان حال از تمام خاک ریز های طلاییه گذشتیم و رفتیم تا شلمچه...

دلم شرهانی می خواست و هنوز هم پر می کشد تا شرهانی شش سال پیش، اما برنامه عوض شده بود و رفتیم شلمچه...

شلمچه...

و داغی زمین های خاکی و بوی کربلا و نجوای عاشقانه ی سیّد تمام شهدا و عرفه ی دل های مضطر به درگاه خدا...

هیچ نمی گویم از آن ساعت ها...

از ساعت های نشستن و یا ربّ یا ربّ یا ربّ هایی که تمامی نداشت... و الهی العفو العفو هایی که بر در خانه ی محبوب جاری بود...

و غروب زرد و سرخ و نارنجی عرفه و تمام غم ها و دردها و گناهانی که در پاکی خاک مقدس آن سرزمین خاک شد و تهی شدم من...

از خاک پاک شلمچه که بازگشتم، سبک شده بودم و تمام هر آنچه بر دلم و بر وجودم سنگینی می کرد را جا گذاشته بودم... در بازی دستان خاکی ام با خاک های لاله نشان آن سرا که بوی سیب می داد و بوی خدا نام خورشیدی را حک کردم با تمام روزهایش و گذشتم و دور گشتم از آن سرا...

درست لحظه های آخری که خدا دستانم را گرفته بود برگه ی امتحان سخت این سال هایم را تمام کردم و به دستش دادم و تمام شد آن روزهای سرگردانی و گرانبها و امتحانی که پایانش مرا فرسخ ها از زندگی کنده بود و این همه راه را باید که می آمدم...

بهای آن تمام روزهای زندگی ام بود و دلم و حالا آرام ترین آرامش آبی رنگ خدا بر تمام لحظه هایم میهمان گشته بود و تمام خواسته ام رضایت معبود بود و بس و من نیز راضی یم به رضای او که قادر مطلق است و بس...

صبح خداحافظی با خاک پر خاطره ی اردوگاه لشکر 8 زرهی نجف نیز رسیده بود و دلم تنگ تر از همیشه با این سرا وداع می خواند... آرام می رفتم تا رد پاهایم بر جای جای آن سرا بماند و خاطره ی مرا و تمام حرف هایم را در دل تاریکی شب و فانوس های سرخ لاله گی یش از یاد نبرد و باز هم بشود که بازگردم به این روزها و لحظه هایی که ثانیه به ثانیه اش معجزه بود و حالا داشت که تمام می شد این سفر که برای من کم از معراج نبوده و نیست...

صبح روز جمعه بود و جاده های زیبای اهواز- شوش و من همان جا بود که عاشق تمام درختان جنوبی با شاخه های باریک و دراز سبزشان رو به سوی خدا شدم و عاشق تمام نخل هایی که دیده بودم و عاشق گذشتن و عبور از دو مزرعه ی آفتابگردان و طلوع محشر خورشید... که حالا خورشید برایم خورشید است و بس...

و گذشتم از آن دو راهی و راهم مستقیم بود نه به فرعی سمت راست و آن فرعی را گذاشتم تا برای همیشه بدون من بماند و هوایم به هوایش نخورد و تمام شود این روزهای پر امتحان...

در راه باران بارید، در جهت عکس رفتنمان، و خدا نیز جلوی پایم آب می ریخت که بدانم باید که گذشت و هیچ گاه بازنگشت و سپرد دست خودش و رفت...

باران عجین لحظه هایم شد و فرینازی که با دلی خالی بازگشت به دل های بارانی اش و هر لحظه به زندگی دوباره نزدیک تر می شد...

دلم از تمام شدن سفر گرفته بود، اما دانستم که باید روزی به مقصد رسید و خاطره ی راه های آن مقصد را نیز برایت زیبا می کند و ماندگار

و رسیدیم...

در باران رسیدیم

و خدا جلوی پایم آب ریخت

و به استقبالم آمد

و مرا از سفری رویایی بیرون کشاند

و من بیدار شدم...




http://s1.picofile.com/file/7540286555/231020121779.jpg


http://s1.picofile.com/file/7540268602/231020121780.jpg


http://s3.picofile.com/file/7540266769/241020121786.jpg


http://s1.picofile.com/file/7540272682/241020121789.jpg


http://s3.picofile.com/file/7540265157/241020121804.jpg


http://s1.picofile.com/file/7540281612/241020121813.jpg


http://s3.picofile.com/file/7540270107/251020121825.jpg


http://s1.picofile.com/file/7540276662/251020121837.jpg


http://s3.picofile.com/file/7540278602/251020121851.jpg


http://s1.picofile.com/file/7540293010/251020121849.jpg


http://s3.picofile.com/file/7540291826/251020121855.jpg


http://s3.picofile.com/file/7540274301/251020121860.jpg

نظرات 32 + ارسال نظر
ستوده یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 17:33

خوش آمدی به شهرمان عزیزم .
چرا نموندی خب میگفتی با ماشین بیایم دنبال با آقا بچه ها بیاریمت خونه خودمون .

ممنون بانو
دیگه سفر معنوی بود و وقت نبود.تازه شم گز نیورده بودم می فهمیدین عمرا میومدین دنبالم

ستوده یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 17:34

اتاقا اون دو روز هوا همش ابری بود دلمون گرفت .
این عکس ها بعضی هاشون معلوم نیست .
راستی اول شدم .
دوم

اون دو روز ولی مناطق جنگیش همش آفتاب بود...
تو فرق آفتاب نشستیم صاف صاف جلوش عرفه خوندیم
صبح جمعه که من اومدم بیرون ابری شد
فقط دوم یا این نهضت ادامه دارد؟

ستوده یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 17:36

من همون مرکز استان زندگی میکنم عزیزم .
میومدی خدمت باشیم .
حالا خوب بود سفرت .
رسیدن به خیر

بالاخره بعد دو سال و اندی ما فهمیدیم شما کجایینا
خدمت از ماست بانو
خیلی خوب بود.نوشتم که، قابل وصف نیست...
جای شما خالی

ستوده یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 17:38

میگم فریناز گرد وخاک عراقی نوش جان کردید .
دیدی ما چطوری از هوای پاک این سرزمین استفاده میکنیم .
تازه حلقمون پر میشه از مواد شیمیایی در خاک خفته از عراق امده

گرد و خاک طلاییه برای من گرد و خاک عراقی نبود! مقدس بود...
ولی اون دو روز به جز همون موقه اصلا گرد و خاک نداشتیما! حتی من هواتونو دوست داشتم.خیلی

ولی فصلای گرمتر مثل اینکه فاجعه س! مراقب خودتونو سلامتیتون باشینا بانو

طهورا یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 18:20

سلام فریناز جان
خوش اومدی...معراج نور ...در خاک ...دوباره دلم خواست .
این حال خوبت وصف کردنی نیست ...

سلام عمه طهورای زلالم
اصلا هم وصف کردنی نیست! لااقل با واژه هایی که بلدم

نگین یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 20:09

میگن تا سه نشه بازی نشه!

بار سومیه که میشینم پای پی سی تا بتونم متنتو بخونم!
هر دفه یه پارازیت میفته وسط نمیشه!

+اردوگاه لشکر هشت زرهی نجف رو یادمه... منم رفتم اونجا... فکر کنم سال 85 بود...
شلمچه ...
اهواز هم که این چند وقته هواش به نسبت قبل خیلی بهتر شده و به اطلاعتون برسونم این هوا میشه پاییز ما!
حالا برو به همون هوای اصفهونتون بناز که لنگه ش پیدا نمیشه!
زمستون ما میشه پاییز شما...
بهار ما میشه تابستون شما...
گرد و خاک هم که نوش جان فرمودین!
نمیخوام ناشکری کنم اما همه طرف داره به جنوبیا ظلم میشه!
همین گرد و خاک میشه که نباشه... ولی... آقایون...


بیخیال.. من بخوام درد و دل کنم از آب و هوای اینجا، طومار میشه!

اما اینم بگم.. خوزستان رو دوست دارم.. با همه ی بدیا و خوبیاش.. اهواز که دیگه بیشتر..

اردوگاهش اکثرا اصفهانیا رو میبرن! تو اونجا چیکار می کردی اونوقت؟
سال 85... منم 85 جبهه های جنوب بودم...یادش بخیر
ما رو می بردن دوکوهه اون زمان واسه خواب و استراحت شبانه

هر اتفاقی که برام افتاده باشه ولی بازم خوزستانو دوست دارم.از خیلی زمان قبل...از بچگی
یاد اون یویو هایی میوفتم که توی اهواز زیر یکی از پل های کارونش خریدیم و من بازی می کردم و آش رشته ای که می خوردیمو...
اهوازو از بچگی هام دوستش داشتم و دارم

نگین یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 20:12

من کلا سه بار یا چهار بار رفتم مناطق عملیاتی..
اما طلاییه رو نشد که برم...

یادمه اونجا من و داداشم دو تا پلاک خریدیم و تا همین یکی دو سال پیش داشتیمشون...

یا مثلا سر رسیدی که هنوز دارمش...

ولی فریناز... غربتش آدمو نابود میکنه...
بدون اینکه بفهمی غربتش میریزه تو دلت...
اینو تا حس نکنی نمیتونی درک کنی..
نمیدونم حس کردی یا نه..

من پلاکمو هنوز دارم.چسبیده به در کمدم. الان شیش ساله...
روش نوشته کربلای جبهه ها یادش بخیر...
سررسیدشم که واسه سال 86 بود رو دارم و هیچ وقت نشد توش چیزی بنویسم!
غربتش شاید! ولی بیشتر اون سوء استفاده از این غربت آدمو نابود می کنه! همون بحث شیرین آقایونو اینا!!!

غربت گفتی فقط می گم شرهانی...
شرهانی...
شرهانی...
اصلا منقلب می شم وقتی می گم شرهانی

نگین یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 20:20 http://zem-zeme.blogsky.com

عکس دوم محشره

عکس دوم توش یه قلبه
دو تا عکس دیگه هم داشتم نذاشتم!
اونام یکی یه قلب توشون بود

اگه تونستی قلب عکس دومو پیدا کنی

به شخصه عاشق عکس پنجمم

مریم یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 21:08 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام فرینازم
رسیدنت بخیر جان ِ دلم
زیارتت قبول عزیز

سلام مریمی
ممنون جای شما خالی خااانوم

محمد یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 23:29

که اینطور...


چه ربطی داشت الان

محمد یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 23:31

اووووووووووووووم مناطق جنگی نرفتم اصلا!
و احتمال هم میدم که نرم!
ولی خوبه دیگه خوش خوشانت شده رفتی برگشتی
عکسهای قشنگی بود

عقایدت مثل فرشاد ما می مونه!
ولی یه بار بری البته با شناخت خودت نه اون چیزی که ب س ی ج ی ا توی ذهنت فرو می کنن، خیلی خوبه

آره دیگه.خیلی خوب بود. باور کن داخلِ خارجایی که رفته بودم اینقدر بهم خوش نگذشته بود محمد!

هر عکس واسه یه قسمت خاصی از متن بالاییش بود

نازنین دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 00:37

رسیدن بخیر خانووووم

من که اخبارو پیش پیش شنیدم

پس میریم سراغ عکسا

ممنون عزیزم
بله
پیش پیش نیمه حضوری یم شنیدین
بفرمایین

نازنین دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 00:39

خب خوبه همنشینی با من ددره کم کم تاثیر میذاره

عکسای خیلی خوبی گرفتی
انشاله بهترم میشی


تو یادت نمیاد! داشتی به دنیا میومدی من از میله های بیمارستانتون عکس هنری گرفتم

به ما نیگا نکن! خوب موندیم

نازنین دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 00:41

عکسات همه شون قشنگن

اومممم ولی من از همه عکسات
عکس هفتمی رو
با اون یکی مونده به آخری رو
از همه شون بیشتر دوست داشتم

ممنون. چشمای خوشگلت خوشگل می بینن
هفتمی
سپیده دم صبح جمعه بود و بعد اذان صبح... دنیا دنیا حرفه برام رقص تک تک بیرقای اونجا
یکی مونده به آخری خرم آباده
تو شهرش دنبال مسجد می گشتیم واسه نماز که این عکسو گرفتم

مقداد دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 02:36

رسیدن بخیر

جای شما خالی

ر ف ی ق دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 08:26 http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

بی چتر و بی حصار !!
زیر باران رفتی
آخ که ...چه روزگار ِ زلالی داری

سلام بر مهر بانوی ِ نصف ِ جهان
کسی که آرامش در کلامش جاری ست

چتر برای آنانیست که یادشان می رود باران دست نوازش خداست بر شاخه های خشکیده ی احساس ما...
سلام ر ف ی ق عزیز
خوشحالم که گرمای حضورتون رو حس می کنم در این سرا
جاتون سبز سبز بود

محمدرضا دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 12:13 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
خوش آمدی کربلایی...

سلام
جات سبز بود محمدرضا
همون سبزآسمانی خودت
ممنون

امید گرمکی دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 16:04 http://garmak.blogsky.com/

آبجی ! خدا را شکر کن سالم رفتی و سالم برگشتی
خیلی ها به این خوش شانسی نبود


البته حواسم به هوای حال دلتان بود
معلومه خیلی بهش خوش گذشته است
قبول باشد

در راه زیارت دل که باشی شانس بر اینه که مستقیم صراطت به سمت او بشه و بس نه بازگشت به زندگی دودی این روزها!

خیلی
و شاید خیلی بیشتر از خیلی
نمی دونم تاحالا توی زندگی معجزه رو حس کردین یا نه
حس کردین حال منو می فهمین

فاطمه دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 17:03

سلام

خوش اومدی خانوم.

نت ما هم درست شد...
و باز ما فخر می فروشیم

سلام
بله
دیدیم آپ نمودید! اولم فخراشو کیلو کیلو می رفوشه بعد میاد رگباری ما

وقتی دیدم تو به روز شده هایی چشام گردالی شد قد دو تا هندونه

امیرحسین دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 17:14 http://bayern.blogsky.com

سلام

به به
شما کجایی آقا پسر؟
سلام

ye gharibe سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 02:15

shoma besyar khob va mehrabanid..man modathast weblog shoma ra mikhonam

eltemase doa farinaz khanum

ممنون.شما لطف دارین
سلام
و خوش اومدین گرامی

محمدرضا سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 10:01 http://mamreza.blogsky.com

سلام
راستی عکسهایی که گرفتی هم خیلی قشنگه.
هیچی نخری ترشی میشی

سلام
ممنون

خب اصفهانیا هم که هیچ چی نمی خرن کلا

الــــــــی سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 10:02 http://goodlady.blogsky.com

رسیدنت بخیر خانووووم
همین....

ممنون الی جون
ببخشید فرصت نکردم بیام پیشت

شکیبا سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 18:15 http://kavirbienteha.blogsky.com/

سلام فرینازی خوب

رسیدن بخیر

من خودم هیچ وقت جنوب و منطقه های عملیاتی نرفتم اما بابام 2 سال اونجاها بوده و....

کاش منم یه روز بتونم اونطرفا رو ببینم.

به به
سلام شکیبایی جونم
جای شما خالی

خوبه که بری.یعنی خوب که نه! خیلیییی خوب
یه جورایی مخصوصا تو جامعه ی الان به اعتقادات و ارزش های خودت پایبندتر می شی
من که اینطوری یم. چون واقعا سخته روی ارزش هات بمونی تو این شرایط!

بابای منم اونجاها بوده...بیشتره دو سال..

سینا سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 21:59

عه زنده ای ؟
شهید نشدی که !
خب همین که بسلامت برگشتی خیلی خوبه

نگاش کن چه منتظر بوده من شهید شم بگه من دوست شهید فریناز بودما
تازه شم شهادت اونجا یا تو راه اونجا یه افتخاره
بهتر از این زندگی پر دود و ماشینه با دلای غبارگرفته

سینا سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 22:00

این عکسات رو نمی دزن رفتی یه ارم گنده زدی روشون

بحث دزدی نیست!
بحث اینه که عکسا از خودمه
دوست دارم امضاش کنم؛ اینم یه نوع امضاس دیگه

سینا چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 10:24 http://omide-ma1.blogsky.com

حال می کنی علیرضا قربانی چقدر قشنگ خونده.
شعر از افشین یداللهی
موسیقی از فردین خلعتبری

آره
واقعا قشنگه
سلیقه ی داداش محمدم بود، منم خوشم اومد گذاشتمش وبم

نیمی زمینی ام
نیم آسمانی ام
محتاج پر زدن
مجنون آنی ام

سها چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 11:09

هی...... بانو...

به به
سلااااااام سها خانوووم
کجایی بابا شما؟

سها چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 11:10

راستی به اون فاطمه بگو تیکه تیکه اش می کنم. حالا دیگه منو داخل ادم حساب نمیکنه بیاد یه خبر بده که وبش درست شده نامرد.

وبش مگه مشکل داشت سها؟

سهبا چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 21:13 http://sayesarezendegi.blogsky.com/

تو کجا رفته ای فریناز ؟ وااای خوش به حالت عزیز دل ...

سرزمین نور و ناز آفتاب
آره
واقعا خوش به حال دلم بانو
خیلی یم خوش به حالش

محب شهدا پنج‌شنبه 11 آبان 1391 ساعت 09:48 http://nejat-yafteh.blogsky.com

سلام زائر کربلای ایران...
زیارت قبول...
خوشحالم که سبک شدی نازنین فرینازم...
همیشه به زیارت..
همیشه به بیابان گردی برای یار...
-غم عشقت بیابون پرورم کرد....

زهرااااااااااا
سلام عزیزم
جای شما سبز و سرخ و سپید بود بانو

اونجا فقط یه شعر زیر زبونم بود:
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند...

چه خوب گفتی زهرا
غم عشقت بیابون پرورم کرد...

همراه باتو دوشنبه 19 تیر 1402 ساعت 21:34


خوش بحال دلت آسمونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد