آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

غصه و پسته

نشسته بود یه گوشه، غصه می خورد، صدای باز کردن پاکت غصه شو شنیده بودم!

خاطره ها رو دونه دونه برمی داشت می نداخت تو انگشتاش و بعد گاز می زد

خنده ها رو قورت می داد و گریه ها رو بالامیورد

من خودم دیدم تنهایی نشسته بود!

رفتم کنارش! آخه هر چی نباشه ما دوستیم دیگه! دوستم می گن وقتی خوبه که غصه هاتم بخوره نه فقط پسته هاتو!

غصه هاش همه شکلی بود! یکی حلقه ای بود، اون یکی سه گوش، یکیش چارگوش بود

اشکاشم که گوله گوله میومد

گفتم بش هندسه!

اسمت میشه هندسه:دی

گفت چرا؟

گفتم آخه همه خط های شکسته رو داری:دی

دست کرد تو دلش دو تا اشک بزرگ کج و معوج آورد بیرون! گفتم اینا چی ین؟ گفت اینم دلمه! دلمم شکسته:(

دارم غصه هامو می خورم خوب بشه

پاکت غصه هاشو ازش گرفتم. گفتم هندسه ی خوشگلم،تو باید الان هوا بخوری، بارون بخوری، آدامس بخوری، شوکول بخوری، پسته بخوری نه غصه های دو گوش سه گوش چارگوش و حلقه ای رو!

دستاشو گرفتم بلندش کردم. گفتم حاضری هوا بخوریم؟ گفت پس غصه هام چی می شن؟ راست می گفت! نمی شد که بندازیشون دور...حتی تیکه های دلشم بم چپ چپ نگا می کردن!

نشوندمش کنارم. گفتم به شرط اینکه بازی کنیم! اول حلقه ها رو بنداز تو انگشتای من! می نداخت تو انگشتام، منم اجی مجی می کردم غصه هاشو قورت می دادم که خودش نخوره:دی

غصه های گوشه دارش ولی بد بود. گوشه ها می رفت تو گلوم، تو دلم، تو نفسم، تو سرم، تو دستام، ولی مهم نبود! مهم این بود که اون نخوره!

آخرین غصه شم جا دادم تو دلم!پاکتو برعکس کرد دیگه هیچ چی نبود! غصه هاش تموم شده بود. دستاشو گرفتم گفتم حالا پاشو بریم هوا بخوریم:دی

حالا دیگه بی غصه بود، یه شوکول دادم بهش با یه آدامس. گفتم آدامستو جویدی بعد قورتش بده تا دلت بچسبه به هم:دی

دستاشو باز کرده بود، هوا می خورد، اکسیژن خالص! بردمش پیش گنجیشکا، آواز می خوند! زیر سایه ی درختای بید، با باد می رقصید! تا فواره های پر سر و صدا، تا آسمون پرواز می کرد! بردمش زیر بارونو خیس شد، می خندید، نفس می کشید، شاد بود، شعر می خوند، حتی به کسی نگیا ولی می درخشید! همه اونو می شناختن! می گفتن خیلی وقتا پیش وقتی بچه بود دوستمون بوده!

هندسه قشنگ شده بود، خیلی قشنگ

مثل خورشید می درخشید

مثل ماه زیبا بود

مثل بارون زلال

مثل دریا وسیع

مثل پرنده ها رها

مثل بلبلا نغمه خون شده بود

و دیگه خبر از غصه های هندسه ای نبود!


چشمامو بسته بودم که دیدم بوی پسته میاد

نشسته بود با دلش داشت پسته می خورد!!



http://www.defendingfoodsafety.com/uploads/image/Pistachio.jpg


نظرات 15 + ارسال نظر
عباس سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 16:22 http://abas.blogsky.com

الحق و والانصاف همشهری خودمی تو نوشتن هیچی کم نداری. خوشم اومد از مطالبت در حد تیم ملی. به منم سر بزن چرت و پرتامو بخون شاید ازین حال و هوا اومدی بیرون. نظر یادت نره

ممنون
چشم میام

نگین سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 17:29

محشر بود فریناز
انقدر شیرین و دلچسب بود که خدا میدونه!

همش منتظر بودم آخرش اسم ی نویسنده یا کتاب رو ضمیمه ش ببینم...

وری گووود!

الانم بخوای می نویسم کتاب رگبارآرامش فریناز دینگ دینگ
مرسی
راستش اول نمی خواستم بذارم! ولی گفتم اینم یه مدلشه دیگه:دی
این مدلی نوشتنو دوس دارم

نگین سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 17:30

ازین پسته هاش چرا به تو نداد؟

نکته ش همینه دیگه

نگین سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 18:08 http://zem-zeme.blogsky.com

خدارو شکر بالاخره بعد از دو سال چشمم به جمال اسمت کنار مطالبت روشن شد واقعا!!!

دلم واسه ی اسمم تنگ شده بود راستشو بخوای نگین

امیرحسین سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 18:44 http://bayern.blogsky.com

ده بیست سه پونزده
هزار و شصت و شونزده
هر کی میگه شونزده نیست
هیفده هیجده نوزده بیست

الــــــــــــهی
امیرحسین درست درست یادِ بچگیاش افتاده

برآورده شد...
خدا به دستهای پرتون نگاه کرد و برآورده شد
ممنونم ...
یک دنیا ممنونم که اینقدر خوبید...
یک دنیا ممنونم
این دستها را باید بوسید
باید طواف کرد
باید پرستید
و خدای این دستها را باید مرد
باید برایش مرد که اینقدر بی نظیره و مقتدر و مهربون...
:)
فریناز تو یکی از بهترین هایی
به خاطر فریناز بودنت ممنونم :)
به خاطر جمله جمله دعات
و دستهات
:)

الـــــــــــــــــــــی
خدا را شکر
وقتی اسمتو دیدم و نظرتو خوندم دیدم چشمام خیس ِ خیس شده
عزیزم خودت خوب بودی که خدا دعاهاتو برآورده کرد
الان میام پیشت عزیزم

یکی! سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 19:15

سلام..

آخی چه قدر دوست داشتم...ایول داری ..

منم دوست دارم غصه های مدل به مدل عزیزدلم رو خودم قورت بدم تا شاد بشه تا خالی بشه تا رها بشه تا بخنده نمکی تا نفس بکشه....


اما...هیچی و همه چی...!

خدایا...

سلام
چه عجب تو یه چی اینجا رو دوست داشتی یکی!

إ
اشتبا کردم؟
آخرش که تپق زدی باز

سایه سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 19:54 http://bluedreams.blogsky.com/

چه خوب که غصه هاش تموم شده بود ..

خوب نوشتی .. خندان نبود ولی ...

راستش نمی خواستم خندون باشه بانو
آخرش گریه م داره تازه
آره خیلی خوبه غصه هاش تموم شده بود

طهورا سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 20:29

جذاب مثل همیشه ...دلت زلالی آب رو داره ...برای همینه خوشرنگ و زیبا می نویسی...
روزگارت به خندانی پسته باشه همیشهسلام فریناز جان

سلام عمه طهورا
دلم براتون تنگ شده بود. کجا بودین؟
چشمای شما همیشه زیبا می بینن بانو و زیبا می خونن، در این شکی نیست

محمد سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 21:34

ببین این مواد روان گردان با جوونا چه نمیکنه!
توهم زده در حد بنز
قشنگ بود

بالاخره به حد بنز رسیدیم
تو چی که تو همون ژیانش موندی
اِهِم

محمد سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 21:37

تو انیمیشن عصر یخبندان 3 یه حیوونی بود اسمش باک بود سه تا قانون داشت:
1.به حرفهای باک گوش کٍنید
2. پشت سر باک حرکت کٍنید
3.هرکی خورده پسته بره وایسه پشت قصه

اونوقت ربطش به داستان فقط یدونه کلمه ی پسته تو قانون سوم بود؟
بابا تو عجب کلمه یابی داریا تو مغزت

زیتون (تغذیه اعصاب) چهارشنبه 24 آبان 1391 ساعت 11:39 http://zatun.blogsky.com

سلام

سلام

فاطمه چهارشنبه 24 آبان 1391 ساعت 20:33

میگم موافقی ی کتابی چیزی چاپ کنی؟

یعنی تا این حد فاطمه؟
کوتا بیا بابا
نه! مامان

نازنین پنج‌شنبه 25 آبان 1391 ساعت 01:26

فریناز

نمیدونم چرا این پستتو خوندم یه جوری شدم :|

فک کنم مث نگین منظور اصلیشو فهمیدی
باهوشیا

ر ف ی ق جمعه 26 آبان 1391 ساعت 08:23 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

وقتی که نام ِ خسته ی خودت را
در سطر ِ آیینه ها
گم کرده بودی!!
می دانستم که عاقبت یکروز
یک کوه ِ سربلند
به شکل ِ تندیسی از دلِ بارانی ات
و به اسم ِ فر یناز
هویدا خواهد شد
دوباره فریناز شدنت مبارک !!!

چقدر خوب می فهمین
چقدر خوب می رسونین
و چقدر خوبه که ر ف ی ق این دل بارونی شمایین
ممنون ر ف ی ق همیشه شفیق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد