ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالبصیر...
این روزها حال و هوایم انگار مثل مرغ های سرکنده می ماند... که هر چه می پرد و می دود و پر پر می زند جان از تنش رها نمیشود... محکم چسبیده و او را با تمام زندگی در آغوش گرفته است...انگار می خواهد سر را به تن بند زند آن هم حالا که دارد می شود چهلمین روز...
رفته ام تا پارسال... تا اربعینی که همان روز بود و تمام شد... نه فهمیدم کی آمد و نه فهمیدم کی رفت... امسال اما... مانند تمام زائرانش با پای دلم پیاده روزهاست که راهیه کربلایش شده ام... دلم تاول زده انگار... درد می کند و می سوزد و اشک هایم می شود دریا دریا نمک بر زخم هایی که عمیقند... و کاری از دست کسی برنمی آید جز تو خدا... فقط تو
و دیروز عصر و بعد از مدار و باز هم شبکه ی امام حسین... غروب محشر راه نجف به کربلا بود و بین الحرمین مملو از سینه سوختگان سیاه پوشی که بر سر و سینه و جان خود می زدند و از حالا عزادار تو بودند سید آلاله های در خون تپیده...
و چقدر دلم می خواست حتی جای یکی از شاخه های نخل های بین الحرمینی بودم که همه می گویند بوی بهشت می دهد...
راستی بوی بهشت و بوی سیب حرمت واقعیت دارد؟...
کاش کبوتر می شدم...همین دو سه روز کبوتر می شدم و آنقدر بی وقفه و یک نفس پر می زدم تا به تو برسم و به امنیتی که تنها شنیده امش از آنان که تو را با تمام وجود بوییده اند و هوای با تو بودن را بارها بوسیده اند و غرق ِ تو شده اند...
کبوتر زائر کوی تو می شدم کاش...
خوش به حال تمام چشم هایی که شش گوشه ات را دیده اند...
خوش به حال تمام پاهایی که بین الحرمین تو و یار ِدلاورت را عاشقانه سپری کرده اند...
خوش به حال تمام عهد هایی که آنجا میان آن همه ایمان بسته شده
خوش به حال تمام دستانی که در و دیوارهایت را در شیارهای تنهاییشان ریخته اند...
خوش به حال تمام دل هایی که جایی میان امنیت ِ حضور ِتو جاخوش کرده اند و دیگر بازنگشته اند...
و دو روز است که از عصر می بینمت تا آنگاه که تو به جای خورشید آسمان میان غروب غریب کرب و بلا بدرخشی و نماز عاشقی به اقامتت اقتدا کنند... و هر بار غرق می شوم در افکاری که مرا عجیب می لرزاند... عجیب می ترساند... عجیب حتی می سوزاند...
کم جایی نیست کرب و بلایت...
و من حیران ِ واقعه ای دردناکم و فراموشی ها...
و چقدر میان ِ حسرتی عمیق غبطه می خورم...
حسرت
واژه ای که عجین ِ این روزهایم شده
حسرت ِ دیدار...
حسرت ِ ...نگذار مهربان اربابم...
به حق همان ها که یادم داده اند تو را مهربان ارباب صدا کنم و به یکباره حسی قریب در جانم حلول می کند...
نگذار که آمیخته شود این حسرت با نفس هایمان... با نفس هایی که برای من خود،نفسند و خود،زندگی اند و خود آلالگی...
و نگذار فاعل ِالتهابی به رنگ خونمردگیه بالای سر نبش خاطره ای شوم که بوی سیبِ تو با نوایش عجین بود...
به حق مهربانی ات مولا...
به حق آلاله های در خون ِ عاشقی تپیده ات آقا...
نگذار...
زخم خورده را نه نای سخاوت ِ نمک باران ِ تیزی ها...
زخم خورده را نه تاب ِ صبوری سوختنی بی ریا...
نگذار مولا
نگذار...
مهربان اربابم..
مهربان اربابم...
مهربان اربابم....
یکتای بی همتایم...
(- هوالبصیر... -)
می شود دنیایمان را پُر از اتفاقات واقعی کنی؟
می شود
کمی
به قدر خدایی ات
دست گیری...؟
دارد می افتد
من
او
ما
....
...
......
حالا که دارم می رم قم و جمکران شما هم با این آهنگ با من بیاین...
امیدوارم خیلی زود قسمتت بشه و ببینی با چشمای خودت...

هواییم کردی بدجور...
از بین الحرمین گفتی...مخصوصا فاصله ی اذان صبح تا طلوع آفتاب...
هر چی ام بگم می دونم که تا خودت نری و نبینی فایده نداره...
مثل خوده من که تا خودم نرفتم و ندیدم باورم نمیشد...
هنوزم گاهی باورم نمیشه رفته باشم...گاهی عکسای خودمو تو بین الحرمین که می بینم باورم میشه که واقعا رفتم انگار...
مرسی بابت این آپت که باعث شد برم زیارت مهربون اربابم...
اینقد دلم می خواد که نگو...


مامانم اینقده تعریف می کنه مخصوصا وقتی شبکه امام حسینو میذارم...
عکسم داری اونجا؟
حالا بهت میگم
مهربون ارباب...
دوس دارم این اسمشو
خلاصه که صبحم با مداحی وبم و آپ تو شروع شد و اشک
ممنونم...
برای امروز هم خیلی التماس دعا بانو
میگم شما اصن خوابیده بودی مگه؟

مداحی وبتو که خیلی دوس دارم
اصن منم مداحی می خوام خو
محتاجیم عزیزم
هوالبصیر....
واقعا که تمام اسم های خدا هر کدومشون یه دنیان...
اصی امروز شوما بد دل مارو کندی و بردیا آباجی!!
یادتون باشد آباجی...
باز لهجه ما اصفهانی شد
تازشم یه عاااااااااالمه اسمایی داره که اصن من عاشقشونم

اصی شوما که دلدون گوشه ی حرمشون موندس و نیوردِیدون آبااااجی
بیبین آهنگِشا نداریا:دی
اصل همون آآآآآهنگِشس اصی
سلام...

..هی فریناز...
...




پس تونم مرغ سر کنده شدی...ایول...!
چه محرم ها که رفت و هیچ نفهمیدم...
با پای دل رفتن خوبه...خعلی خوب تر از با پای جسم رفتن حتا!
بزار دلت بره جایی که دوست داره..تا آروم بگیره..
دلم تاول زده انگار...
که دلت تاول زده..ای وای.. ای وای...چه دردی داره..خدای من.
همون بهتر که کاری از دست کسی بر نمیاد...جدی میگم..
خداروشکر کن که فقط خدا باید یه کاری برات بکنه...!
و خداروشکر کن که میدونی فقط باید خدا یه کاری برات بکنه....
و بیخودی این در و اون درو نمی زنی..
بین الحرمین...
نمیدونم شایدم..
وقتی حسین(ع) ، عباس (ع).. توی قلبت باشن..قلبت میشه بین الحرمین...
جای یکی از شاخه های نخل...
ای بابا تونم که مث مایی..یه وقتایی جای یه چیزایی میخوام باشم..که ...
بوی بهشت و بوی سیب حرمت واقعیت دارد؟...
اوهوم..واقعیت داره...داره...
بوی سیب و حرم حبیب و ...
بوی یاس و خدای احساس و ضریح عباس(ع)..
هوای با تو بودن..هوای با حسین(ع) بودن...چه خوب هواییه....یکم نفس بکشیم..در هوای حسین(ع)..
کبوتر میشدم میپریدم تو آسمون کربلات....
زائر کوی حسین(ع)...
به خاطر افکاری که عجیب تو را می لرزاند... عجیب می ترساند... عجیب حتی می سوزاند...
فک کنم باید خدارو شکر کنی!
این افکار به همه کس داده نمیشه!! فریناز...
و خوشبحال همه اونایی که و همه ی مایی که مهر و محبت حسین(ع) تو قلبامونه...
اینو یادت رفت! کم چیزی نیست ...
و چه گوش هایی هستند که هنوز اسم حسین (ع) را هم نشنیده اند...
مهربان اربابم..نگذار..چی!
میگن دلت هوای هر کجا رو میکنه..همونجایی...
پس تو..او ..من...ما...همه اونجاییم..بین الحرمین...
ما با پای دل رفته ایم....
کاش مهربان اربابمون..
..آمدنِ دل(تو)..دل(او)..دل(من).... را قبول کند...
و البته که قبول میکنه..مهربان اربابه خُب..
قبولم کردی به پابوسی..ممنونم آقا...
داریم میفتیم...من ..او..ما....کجا!
شایدم در آغوش خدا...خدارو چه دیدی!
--------------------------------------------------------
منم واقعا کربلا رفتن با دل و جسم رو دوس دارم..
اما کربلا رفتنی قشنگه...که مهربان اربابمون...هم از رفتنمون پیشش خوشحال بشه...
--------------------------------------------------------
ولی همه اینا نظرات من بود...
--------------------------------------------------------
ببخش فریناز قصه ما...
متنت زیبا بود..
هو البصیر..
تو و محمدرضا افتادین رو موده نظرات بزرگا

سلام
اوهوم
آره... منم همینطور
آره خوبه ولی خیلی وقتا جسمم نیازه که بره...
یه وقتایی وقتی زیادی بره دلش واسه جسمم تنگ میشه اصن سردرگم می مونه! بالاخره دنیامون دنیای واقعیاس آخه لیلیا
آره یه وقتایی واقعا به اون اضطرار می رسی که فقط می گی خدا... فقط...
قلبت می شه بین الحرمین
اووووم
نمی دونم تو راه بهش فک می کنم! آخه الان دارم تند جواب می دم می خوام برم
فقط نظرتو که خوندم کلی گریه م گرفت...
ممنون واسه تموم نظرات خوب و کاملت لیلیا جون
خیلی خوشحالم که خیلی جاهایی که فکرشو نمی کردمو خوب درک کردی
مرسی
هوالبصیر...
دارم میام شهرتونا
میگما..چقد زیاد شد!...

ببخشید!
اتفاقا خوب بود
ایول
سلام من مهردادم
فریناز خانوم یادت میاد تقریبا 10روز دیگه میشه دومین سالگرد جدایی حمید از محدسه شما خبری ازشندارید بالاخره به عشقش رسید مهندس کوچولو کجاست؟
سلام
وااااااااای شما!!!
بعده دو سال!!!!!
نه دیگه ازش خبر ندارم... دیگه از وقتی وبشو بست بیخبرم ازش...
مهندس کوچولو رو چرا ازش خبر دارم
خوبه سلام می رسونه
...
نه
نرسید...
ببخشید اشتباهی نوشتم مهندس کوچولو
عیب نداره
خوشحالم کردین از حضورتون بعده این همه مدت
سلام
خوش بحالت بخاطر اونهمه اعتقاد و حس دلت...
مسلما جواب هم می گیری ازشون...
دیدم نوشتی : کاش من هم یکی از این آدمها بودم( بالای عکسی که یه جمعیتی در بین الحرمین دیده می شدن)...
می خواستم بگم : چه فرقی می کنه که کجا باشیم؟ همین که دلمون به تمامی مال یه جایی باشه و اعتقاد قلبیمون ما رو از اعماق وجودمون به چیزی پیوند داده باشه یه حس لذت بخش و پر اطمینان توی رگ و ریشه آدم عین خون توی رگ به جریان می افته...
بگذریم
شکسته بال تر از من میان مرغان نیست
دلم خوشست که نامم کبوتر حرم است
سلام
امید دارم که جواب می گیرم...
یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم که نتونستم این چند وقته بیام وبتونو حتی تبریک بگم تولدتون رو...ببخشید جناب
آره درست میگین ولی تو پستای رمزدارم که همون رمز قبلیه نوشتم منظورم چیه...
دارین که رمزشو؟
یه وقتایی واقعا باید با پای خودت بری...باید با چشمات ببینی...با دستات لمس کنی... یه وقتایی دل به تناقض می رسه وقتی صرفا تنهایی سفر کنه
آره... اون حس لذتبخشه که سرپا نگهمون میداره...
کاش یه لحظه کبوتر حرم بودیم...
اینقد دلم میخواد که نگو...
کامنت مهرداد رو خوندم....


وای خدا یه لحظه برگشتم عقب ...
قسمتت میشه آجی...ایشالا یه روز باهم میریم
عقب...

آجی یه زمانی من بودم و مهسا و حمیدعاشق محدثه و مهندس کوچولو که محمد خودمونه
جدی یادش بخیر...
بعدش توام اومدی ولی فک کنم اون وب حمیدعاشق محدثه نبودی! اصن خودمم الان آدرسشو ندارم
باهم
آره آجی خیلی باحال می شه ها! کل دالتونا بریم اصن
محمدو ولی نمی بریم
سفر به سلامت...خوش میای به قم..
من با یه گل خوشگل میام..پیشوازت...
ممنون لیلیا جون
خیلی یم اومدی تازشم
آخه گل... بوی زندگی میده...
گل خیلی دوس دارم
مخصوصا قشنگیه گل رز سرخ و بوی خوش مریم
ولی کلا همه گلا رو دوس دارم
چهل روز است که


آفتاب غم ِ بزرگی در نگاهش دارد !!
پیراهن ِ سپیده را سیاهی فراگرفته است !!
و خورشید از طلوع ی دوباره شرم دارد !!
و ما دلخوشیم
به
بوی ِسیب و
حرم ِ حبیب و
کرب و بلا
سلام بر فریناز عزیز
هزارو سیصد و هفتاد و شش سال است که عالم همه دیوانه ی حسینند
راستی این چه عطری است که این همه سال بوی ِ بهشتی اش تازه ی تازه است !؟
سلام ر ف ی ق عزیز...


و خودتون می دونین که برای چی اول سلام کردم!...
عطر ِ عاشقی
عطر ِ عاشقی
عطر ِ عاشقی...
چهل روز...
چهل روز است خورشید نام او بر سرای دلهامان می تپد
و چه خوب که زمستان است...
چه خوب که خورشید آسمان در خجلتی عمیق عجیب سرد است...
چه خوب که هرم نفس هامان همه از خورشید عشقیس که در دل هایمان طلوع می کند... ماه و ستاره می شود... سیب و ترانه می شود
و همه عشق...
و همه عطر عاشقی
و همه جنون و شراره و شیدایی...
دیدارتان جانی تازه می دهد به این سرا...
کاش بیشتر می تابیدید...
کاش
ناگهان عطر تو پیچید در آغوش اتاقم


با سرانگشت نسیم آمده بودی به سراغم
زیر و رو کرد مرا دست نسیمی که خبر داشت
من خاموش سراپا همه خاکستر داغم
بین آغوش تو بگذار بسوزم به جهنم-
که به آتش بکشد باغ مرا چشم و چراغم
بیت در بیت بیا پیرهنم باش از آن پس
آشنا می شود آغوش تو با سبک و سیاقم
حرف چشمان تو مانند غزل های ملمع *
واژه در واژه کشیده است از ایران به عراقم
«حمید رضا برقعه ای»
سلام فریناز جان ...زیارت قبول
حمیدرضا برقعه ای محشره

و انتخاب شما زیباتر...
ممنون عمه ی پاکی ها
درست روبروی حرم مطهرش ترمه ی پیچیده ی دلنوشته ی زیبایتان را گشودم و دادمش دست خودشان...
سلام رساندند بانو
قبول حق
و سلام