آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

جان ِ خسته

و تو یک روز، برای تمام لحظه هایی که بی رحمانه از تو دریغ می شوند و تند و تند و تند در بستری از رقابت می دوند، خواهی خندید و لبخند بخششت را بر تمام خساست روزگار خواهی ریخت تا کمی شرمسار سیلی هایش شود و برای کسی این همه عذاب را نخواهد...

آخرین روز ماه پیش کاش که برای همیشه در بستری از فراموشی پیچیده می شد و کسی آن را تا وسط دریایی بیکران پرت می نمود و می رفت تا جایی دور... دور... دور... آنقدر که به دست هیچ کسی نرسد و...

اما با خاطره ها چه می شود کرد؟ خاطره هایی که همین یک ثانیه ی پیش مرا از آن خود نمودند و با افعال گذشته باید صرفشان کنم! این خاطره ها آدم را ذره ذره می کُشند... آب می کنند و می سوزانند... و انگار تمام آن نیرو و قوای من برای جنگیدن تمام شده... بر بستری از سردترین و تلخ ترین اتفاقات هستی خوابیده ام تا مرا به هرکجا که می خواهد ببرد...

این ها همه نامشان اقتدار ِ زندگی ست....

اقتداری که بعضی ها با غرور اشتباهش می گیرند و حتی دوستش دارند...

دوستش ندارم اما برای تمام این دردها و اشک ها و آه ها و غصه ها خدایم را بیشتر از همه سپاسگزارم و شُکر می گویم، چرا که هنوز ایمان دارم خدایم بهترین کارگردان ِ زندگی ِ من است...

بهترین کارگردان...

من گاهی نظر می دهم و گاه می خواهم  اما نمی دانم کدام راه است و کدام چاه... کدام رضایت ِ خداست و کدام خشم... کدام صلاح است و کدام سلاح...

تنها به خودش پناه می برم...

تنها به روی خودش سجده می کنم و امنیت لحظه هایم را همه مدیون همان سجاده ی ترمه ی آبی آسمانی یم و چقدر خوب که می شود دقیقه هایی از روز را تنها روبرویش ایستاد و کسی به تو نخندد که داری با چه کسی حرف می زنی... و همیشه عاشق آخر نمازهایمم... آن زمان که سلام می دهی و تازه آغاز ِ حرف هاست... آغاز ِ گفتن ها و خواستن ها و شُکر کردن ها...

حتی نوشتن و توصیف آن لحظه ها هم برایم آرامشی زیبا را در پی دارد پس از این همه ناآرامی..

هنوز هم اینجا نوشتن برایم سخت است... که اگر نبود این روزها از آن روزهایی می شد که آنقدر باید می باریدم تا تمام این سرا را سیل بردارد و ببرد با خودش به جایی دور... شاید پیش خدا... اما همان بهتر که تمامشان تنها و تنها سهم دلی شد که آرام ِ جان ِ خسته ی من است...

دلی که هرگاه می خواهمش خطاب می شود که خموش... خموش... خموش...

و چقدر سخت است کسی که شب های تو را روز می کند کنار تو نباشد... و نداشته باشی تمام ِ بودنش را... تمام ِ تمام ِ تمام ِ بودنش را...

نفرین به فاصله هایی که مرگ بارند...


آنقدر حرف و واژه هست که نمی خواهم ببارند...آری حالا خودم به نخواستن رسیده ام...

نخواستن...

اربعین...

و دوباره خاطره ها...

کسی انگار به نیابت فرشته ی خودم دیروز آمده بود تا تمام شب زندگی مرا روز کند... و راستش را بخواهی با تجربه ای که داشت حرف هایی زد و کمی از بستر دردها جدایم کرد... از سری که بی رحمانه فقط می سوخت و چشمانی که...

این ها نعمتند... نعمت هایی که گاه نفسشان می کشی... به قدر همان بودنشان... و خودش گفت که قدر داشته هایت را بدان... با داشته هایت زندگی کن...

داشته ها...

در دلم گریستم و بارها فریاد زدم که دارم و ندارم!!!!!! بخدا دارم و ندااااااارم.... و این یعنی درد... یعنی درد... یعنی درد...

گفت چقدر پیــر شده ای...

تمام جانم را لرزاند... آنقدر که از سرمای دستانم دیدم که لرزید... دیدم که جاخورد... دیدم که چقدر با حسرت نگاهم کرد و گفت قدر این روزهایت را بدان... بدان... بدان...


باشد خدایا

قبول

به داشته هایم راضی ام...

اما

برایم

رویایی دست نیافتنی یش نکن...!



&/ شاید چند روزی کم باشم... آنقدر کم که در خودم محو شود تمام واژه های درد... حتی انگشتانی که دارند به زحمت می نویسند...محو...

آنقدر که یا گم شوم یا شب، روز گردد یا صبر ِ نفس هایم عمیق تر شود...

و حتی شاید بیشتر از همیشه باشم!

این روزها اتفاقات یکهویی می آیند... خبر نمی کنند...


&&/ برای تمام ِبودنت شُکر خدایم... هزاران هزار بار شُکر...



&&&/ بهمن ِمن آمد و چقدر به قول او پیــــر شده ام... ببخش برای استقبالی که برای تو نبود ماه  دوست داشتنیه من...


&&&&/ حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش

               از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد...



http://s1.picofile.com/file/7628436876/Capture.png



خاص نوشت:

یه فرشته ی کوچولو مثل خودت

چقدر دوست داشتم صداشو... ممنون ِ این حال ِ خوبی که بهم دادی


نظرات 17 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 2 بهمن 1391 ساعت 21:07 http://zem-zeme.blogsky.com

یه جاهایی گُنگ نوشتی یه جاهایی هم درد داشت..
یه جاهایی هم اُمید...

تلفیقی از این سه تا میشه چی؟

میشه یه حس ِ گُنگ بودن ... یا نمیدونم .. یه حس ِ سر در گمی..

آره؟!

یه جورایی آره...

لیلیا دوشنبه 2 بهمن 1391 ساعت 21:37 http://yeksabadsib.blogfa.com

متن عجیبی بودا....
درکش کردیم اما ..بوی ناامیدی...بوی غم و اینا......دوست ندارم ناامیدی و غم و...
----------------------------
دوست دارم بگم..

یدالله فوق ایدیهم...

دست نیافتنی اش نمیکنه برات..
آخه خداااااااااااااا.. ارحم الراحمینه ..

خدا دور نیست...
که بخوای بباری و سیل بیاد و ...همه چی رو ببره یه جای دور...پیش خدا.
خدا در کویر آرامش هم هست و روزهای بارانی بودن تو را هم یادش هست..
خدا هیچ وقت دور نیست...

اصن دومم!
به منم جایزه میدین آیا؟!

فریناااااااااااااااااااز.....منو نیگا کن...

یدالله فوق ایدیهم
مرسی لیلیا

یادم می مونه دیگه


خدا دور نیست... شاید ما کوریم...

جایزه چی هست اصن

نیمیخوام

محب الشهدا دوشنبه 2 بهمن 1391 ساعت 23:50 http://nejat-yafteh.blogsky.com

امام علی علیه السلام:
اگر به انچه که نخواستی نرسیدی،به آنچه که داری راضی باش وآنان را دوست داشته باش...
-----
می دانم واز این فاصله می شناسمت که هنوز در بند دوست داشتنی هایت هستی..
حق داری...سخت است که بگذار وبگذری...
اما فرینازجانم با همه باوروفهم کوتاهم به این رسیده ام که آنچه که نزد خداست برای ما بهتر است...
درست که طاقت فرساست که بگذری از میلی که با بند بند وجودت آمیخته ای؛اما عزیزکم...
خدا گاهی به ما می گوید نه...وروزی نه چندان دیر ودور بهتر از آنی که می خواستیم را نصیبمان کند...
آن روزها که در بند اسماعیل وجودم بودم...
این آیه قرآن به دادم رسید:

"وعسی ان تکرهو شی و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شی و هو شر لکم"
و چه بسا چیزی رو دوست نمیدارید در حالیکه خیر شما در انست وچه بسا چیزی را دوست میدارید و زیان شما در انست.
ومن بعداز ماه ها تب وتاب در آن لحظه آرام گرفتم...
روایتش را هم در اینجا نوشتم...
خواستی بیاوبخوان...
همه گفتنی ها را در اینجا گفته ام...
http://nejat-yafteh.blogsky.com/1391/05/22/post-140/

سلام و ممنون زهرای نازنینم

اومدم پیشت و جوابتو خصوصی دادم

باز هم ممنون

ღ مهــــرناز ღ سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 00:29

سخت ترین لحظه ای که یه دوست میتونه داشته باشه تو این مواقع...!!!
اینکه بخواد یه کاری رو واسه دوستش بکنه...بخواد کمک کنه اما ....
نه میدونه چطور...
و نه میتونه کمکی بکنه...
فقط و فقط
میتونه از دور این سختی ها رو نگاه کنه...
خیلی سخته...
خیلی آجی...

نگاه و شاید دعا...

اوهوم
سخته:|

محمدرضا سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 08:59 http://mamreza.blogsky.com

با رشته زلف توام امشب سر راز است
افسوس که شب کوته و این رشته دراز است...

افسوس که شب کوته و این رشته دراز است...

ღ مهــــرناز ღ سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 09:54

وقتی سکوت می کنی
وقتی سکوت مرا گوش می کنی
چیزی
آیا
برای گفتن هست؟
بگذار عاشقان قدیمی
هجران را بسرایند
و درازای شب را
و جهان را به یار بفروشند
برخیز
تا دست هایمان را بشوئیم
و با تکه ای
از پیراهنت
زخم زمین را ببندیم

با من همراه میشوی همسفر؟!

برای برخواستن اما نیرویی می خواهد به قدر ادای احترام یا علی...

دست های ما تمیز!
بگو افکارشان را بشویند...

ممنون

محب الشهدا سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 14:21 http://nejat-yafteh.blogsky.com

دلتنگ نباش خدا آن بالا حتی صدای تپش قلبهایمان هم خواهد فهمید..خواهدفهمیدکه چه می گذرد در دل وجان تو...
اوخوب می داند که تودر سخت ترین ودشوارترین حال هستی...
خدا دارد زیباترین تصویر زندگی ات را در سخت ترین احوالاتت می گیرد...
لبخندبزن فرینازم...

روزگار سختی است نازنینم...هرکس را که می بینی ومی شناسی غمی دارد...یا آنقدرآشکار که تومی بینی ومی دانی،یا آنقدر سخت وجانکاه که درنهانخانه وجودش پنهانش کرده وخون جگر می خوردو دم نمی زند...
آخرالزمان است دیگر....ایمان ها چون برگ درخت در حال ریزش است...ایمان که از دلی برود ،آرامش هم از دری دیگربیرون می رود..باید بترسیم از روزهای بدون او...روزهایی که نه حالی داریم ونه حضوری...خدا کند به قول است الله بهجت:ثبت قلوبنا علی دینک شویم...
کاش که صاحبمان بیایید وحال همه مان احسن الحال شود...
هروقت نفست تنگ شد،بدان دست خدا روی سینه ات است...دارد فشارمی دهدتا هرچه غیر خداست را از دلت بیرون کند...
قوی باش عزیز دلم...
خواهری جانم تودر تیر رس نگاه مهربان خدا قرار داری...
غمت نباشد که بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر...


به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد

گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد

با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد

علی اصغر داوری

خدا دارد زیباترین تصویر زندگی ات را در سخت ترین احوالاتت می گیرد...
لبخندبزن فرینازم...


ممنونم خواهری
یه آرامشی هست توی حرفات که باعث می شه حتی به زندگی سلام کنم... آروم تر بشم...

خدا می دونه حرفاتو چقدر نفس کشیدم...
خدا دستش روی سینته...

ممنون برای آرامش حضورت خواهری جونم

و عاااااشق این شعرم

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد...




صبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد...


باید بگذرم پس زهرا

سها سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 17:35

(ذره ذره می کشد این خاطرات ادم را)))
دلم تنگه فریناز...
دعام می کنی یا نه بانو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سهایی
سلام

بله که دعا می کنم
توام دعام کنیا باشه خاااانوم؟

سها سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 17:39

چقدر شبیه دل من نوشته ای تفسیر این روزهایت را !!!
توضیح داده ای هر آنچه را که من نای نوشتنش را ندارم و فقط به خدا می گویم و خلاصه در وب کوچک و غریبم می نویسم...
چه شباهتی!!!

بعضی وقتا اینطوری می شه
چیزاییو که می خوای بنویسی تو حرفای یکی دیگه میخونی و آرومتر می شی... سبک تر... رهاتر... انگار خودت نوشتی...

خوشحالم از این بابت
امیدوارم همیشه آسمونی باشی خانومی
دعای همیشگیه خودت که یادت رفت این دفه

شیرین چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 12:34 http://www.romantic6370.blogsky.com/

یوهوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
من اومدم دوباره
ببین این فریناز خانم چه کرده
ببینم دست و دلت و افکارت این حرفای قشنگ و پرمعنا رو از کجا میاره آخه
راستی یه قسمت از نوشته هات واقعا به دلم نشست
نشد کپی کنما عجب زرنگی ها
از اینها همه نامشان اقتدار زندگیست تا آغاز گفتن ها و خواستن ها و شکرکردن ها
فدای دلت بشم
برا من هم دعا کن
یادت نره ها

خوش اومدی شیرین جون

بله زرنگیم پس چی فک کردی

چشم... همیشه به یاد همه هستم بانو

لیلیا چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 13:21 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام

هنوزم که محوی..

امیدوارم اتفاقات خوب یکهویی بیان توی زندگیت توی لحظه هات ،فریناز دوست من.

اصن نفس هات خالی بشن از غم...

سلام
آره خب! واقعا درگیر بودم از خیلی جهات لیلیا

هنوز که نیومده
خوبش نیومده

هیییییی

نفس بیاد دیگه خالی و پر بودنش از چی رو راستش بش فک نمی کنم...

Sina چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 18:11 http://1aramesh.mihanblog.com/

سلاااااااااااااااااام... دست شما درد نکنه... دیگه حالا ما رو نمیشناسین!!! البته حقم دارینا چون من فقط یکی دو دفعه خدمت رسیدم...

سلام...
خب آخه یه سینای دیگه هم اینجا داریم ما

شرمنده نشناختم..

ای بابا...

Sina چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 18:18 http://1aramesh.mihanblog.com/

وااااااااااااااای چقده معصومانه و لطیف در آغوش خدا گره خوردین...

این یعنی آخیرِ آخرِ آرامش...

زندگی... اقتدار زندگی...

یا به قول حافظ عزیز که واقعا از این تیکه بیت خیلی خیلی خوشم اومد:

"کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد"

آفرین آفرین به این سلیقه...

نمی دونم چی بگم...

این فال بود به نیت مهم ترین نیت این روزها...
و گفت خموش...

سلیقه ی حافظ بود جناب

سهبا چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 21:45

خواندمت و زبان سخن ندارم ...
شاید این هدیه آغازین روزهای سالی نوست که بر تو نوید سالی پربرکت را می دهد ... برکتی در دل و اندیشه ات . راضی باش به رضایش و به حکمتش دل ببند ... بهترین برایت اتفاق خواهد افتاد عزیز ...

با تاخیر , اغازت مبارک نازنینم .

سلام سهبا جون

بانو نمی دونم چی بگم...
اونقدر به بهترین کم امیدم که حد نداره

باورتون نمی شه حتی کربلا نوشتیم دراومد اولویت اول بودیم! بعد یه اتفاقی افتاد که منصرف شدن!!!
این دلخوشیا هم نمی شن چه برسه به اتفاقات دیگه ی زندگیم...


آغازش پایان بهمنه بانو جان... آغاز ماهم مبارک

نازنین چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 23:10

چی شده فریناز؟!!!

کدوم اتفاق؟ :((
اصن نه این پستتُ دوس داشتم نه پستِ قبلیتُ نه این قالبتُ

من کاری ندارم باید عوضش کنی

فعلا خوبه
به کویر بودن میخوره قالبش

گلهاشم دوس دارم خب

رگبار که شد عوضش می کنم نازنین

تو که هم بارونی و هم برفی دعا کن خب

[ بدون نام ] چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 23:23

پشت کاجستان، برف
برف، یک دسته کلاغ
جاده یعنی غربت
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب
شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط

من، و دلتنگ، و
این شیشه خیس
می نویسم، و فضا
می نویسم، و درو دیوار، و چندین گنجشک

یک نفر دلتنگ است
یک نفر می بافد
یک نفرد می شمرد
یک نفر می‌خواند

زندگی یعنی: یک سار
پرید
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی‌ها کم نیست:
مثلا این خورشید
کودکِ پس فردا
کفتر آن هفته

یک نفر دیشب مرد
و هنوز،
نان گندم خوب است
و هنوز، آب می‌ریزد پایین، اسب‌ها می‌نوشند
قطره‌ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون
فقرات گل یاس..

+ و خدایی که همین نزدیکیست

ممنون نازنین جونم

اتفاقا همیشه و خیلی وقتا همون اس ام اس همیشگیت توی ذهنم مرور میشه که توی این شرایط همیشه برام می فرستادیش

ممنون

mosaieb جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 23:56 http://www.secret65.blogsky.com

درود
خیلی قشنگ نوشتی...
توکلنا علی الله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد