آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

لب ِ تاب!!!

هواللطیف...

 

دستانم بی حرکت بر کلیدهای چیده شده کنار هم مانده بود.. روزهاست که تنها سایه بانی شده و با باد افکارم کمی می چرخد و تمامش به دست کلیدی دیگر به فنا می رود... هر چه تمام حرف ها را کنار هم می چینم نه مرا راضی می کند و نه او را از من... سنگین تر از همیشه می روم به دنیای بیرون از این جعبه... جعبه ای که من زمانی به آن می گفتم لبِ تاب!!! از آن تاب های بچگی که با طناب می بستیم و اگر درست روی آن نمی نشستی میان زمین و هوا معلق می ماندی و اگر بیش از حد تاب می خوردی می افتادی... لب ِ تاب اگر می نشستی آنقدر سُر می خوردی تا کمرت به تاب می رسید و پاهایت به زمین و دستانت محکم دو طناب اطراف را گرفته بود که بیش از این بر روی خاک ها نغلتی... لب ِ تاب ِ من نیز همین جعبه است با چهار نقطه اضافه تر بدون یک عدد کسره! جایی میان رویا و حقیقت تاب می خوری... گاهی سُر می خوری تا ته یک رویا و چقدر رویاهای خوب و شیرین عاقبت بدی دارند... با تمام وجود می لرزی که کاش جایی رویاهایت دست یافتنی می شدند... مگر نه اینکه می شنوی و می خوانی؟ پس فقط چشم ها و دست ها اضافه اند؟

همیشه حرف هایی هست که باید لمسشان کرد... واژه هایی هست که باید نفس ِ آمدنشان را بوسه بار کرد و نگاهی هست که باید با چشمانت تمام ِ امنیت آن را به جانت بریزی و ...

این سه نقطه ها را آن که باید، می داند و آن که نباید، همان بهتر که برایش مجهول بماند...

این روزها آنقدر میان دنیای آدم های چشم و دست دار چرخیده ام که دلم برای دل آدم ها تنگ شده... دلم برای لحظه ای نشستن و دل در دل شدن تنگ شده... چشم در چشم شدن این روزها آنقدر ناپاک شده که به چشمانم دیگر اجازه نمی دهم به هر چشمی بنگرد... خودم گاهی از نگاه های گذرایم می مانم، چه برسد به آدم هایی که گذر ِمرا می نگرند!

دوباره رسیده ام به گذشتن ها...

گاهی آنقدر یک اتفاق تمام سرنوشت تو را عوض می کند که سال ها باید بنشینی و توبه کنی... و گاهی حتی به جایی می رسی که ایمانت به توبه هم کم می شود... حس می کنی خدا صدایت را نمی شنود و یا حتی می شود گاهی در اوج اضطرار به زندگی هم شک کنی! چه برسد به زنده گی...

برای همین این روزها هر وقت که یادم باشد تنها می گویم ربّنا لا تُزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا...

همیشه ترسیده ام از این لغزش...

گاهی آیه های قرآن هم باید برایت اتفاق افتاده باشد تا با تمام وجود لمسش کنی...

و این لرزش نه مانند لرزش سرمای زمستان، که لرزشی از درون و با تمام وجود است... آنگاه که قلبت! از ترس می لرزد و دلت ذره ای فقط ذره ای امنیت می خواهد... و باز هم به خودش پناه می بری و می گویی الا بذکر الله تطمئن القلوب...

تنها واژه هایی که آرامم می کنند واژه های خود ِ اوست...

 

اتفاقاتی هست که برای همیشه مسیر زندگی تو را عوض می کند... باید آنقدر قبول کنم که دیگر به تمام داشته هایی که از دست داده ام فکر نکنم و برای تمام نداشته هایی که دارم و ندارم هم گلایه نکنم...

حادثه هایی هستند که گاهی تنها یک درس دارد... درسی حتی مانند شُکر کردن در بدترین شرایط زندگی...

 

بگذریم...

انگار زندگی من همیشه بر پایه ی گذشتن رقم خورده

گذشتن...

فرقی نمی کند آدم باشد یا شرایط یا خوشی یا غم

فقط انگار باید بگذری و به جلو بروی... حتی حالا که زندگی دارد مرا هل می دهد آن هم به بدترین شکل...

و شاید در چشم این روزهای منی که از حکمت خدایم خبر ندارم بدترین باشد و این روزها باید باشند که به بهترین روزها هم رسید...

دلم برای خوب و خوبی و روزهای خوب تنگ شده...

دلم یک خوب! می خواهد... فقط یک خوب!



http://s3.picofile.com/file/7642980428/072bd4eb3e353ff9d1f0ede81babc249.jpg


 

مثل  تمام نوشته های این روزهایم خواستم که بسپارمش به دست نیستی... جایی که هیچ جایی نیست اما از این همه سکوت ِ کُشنده هم بیزارم...

 

خدایا از دنیایت هیچ گاه چیزی نخواسته ام...

تو خود آگاهی این جمله و این حرف با شرایطم چقدر در تناقض است اما انگار عادت کرده ام به وارسته بودن... رها بودن از زندگی... رهایی حتی از آدم ها و تمام قانون ها و قید و بند ها...

از همه چیز...

تو خواسته ای رهایی سهم زندگی دنیاییه من باشد حتی اینجا میان این همه کابوس و رویا...

میان رگبارها و آرامش ها

 

خواستن ِ حالا را به حساب قانون شکنی نگذار...



گاهی چقدر زندگی می پیچد

کلافگی هایم در کلاف گم شده ایست که سرش ناپیداست...

سر کلافم را پیدا کن خدا

تو می توانی

چون خدایی

چون به هر چه بگویی باش، می شود

 

تو

می توانی خدایم...

 

من اما

ناتوان تر از همیشه

تنها پُر از بار شده ام

بر شانه هایی که تنهایی توان کشیدن ندارند...


 

تو خدایی

حتما خوب می دانی آخر این بازی دنیا چه می شود...

 

و هنوز

به عدالتت

ایمـان دارمــــ ...

 

عدالت ِ خدایی ِ تو...