آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

رازهای یک گـُل ِسُرخ...

هواللطیف...


حُزن درون حباب شیشه ای شفاف می درخشد و او یکّه شاهد این ماجرای بی سر و ته شده است... کنار غربت غریبی تنها در آغوش من به یغما رفته... و من به بی رحمی سرنوشتی می نگرم که الفبای دریغ کردن را نمی دانم از کدام مکتب آموخته که این چنین چموش می تازد و لحظه ای به یاد باری مملو از شیشه های هفت رنگ و حباب های آبی و صورتی و سپید دل و دین و دنیای من نمیوفتد... آنقدر با ستیز می تازد که حتی صدای شکسته شدنِ تمام ِشیشه ها برایش همچون روشنای روز، عادی شده و صدای آه ِهر تکه چونان صدای اسپنددانه ای می ماند برای رفع ِهفتاد و هفت بلا و یا آهنگ ِزنگ داری که هر گوشی را می آزارد جز گوش ِعادت کرده ی سرنوشت!!!...


به صداقت یک گـُل ِسُرخ ایمان دارم که پژمرده می شود و منّت ِهیچ آب و باران و آفتابی را نمی کشد و آهسته تمام زیبایی اش را در مچالگی ِعطشی ناخواسته دفن می کند و می رود به اِغمای یک خواب عمیق و خود را به دست ِخودی می سپارد که سرنوشت راهی به آن ندارد... آهسته سرش گاه به آسمان است و گاه به زمینی سرد که اینجا جای ماندنش نبوده و با تمام این روزهای در هم کلاف شده لبخند ِسرخ ِخود را حتی پلاسیده، از کسی دریغ نمی کند و زندگی را به رخ ِتمام ِروزهای سخت می کشد و برای خودش در خودش و به عشق خدای خودش هنوز نور می گیرد و گوشه ای به راز ِآفرینش ِخود فکر می کند...

گـُل ِ سُرخی همچون من...


اندوه می شود گلایه های یک اقاقی افتاده از لب دیوار بندگی... و یا حتی خضوع یک بید بر شانه های باد که از جنون به شیدایی و باز جنونی محض رسیده که سبزی و زردی و سردی و گرمی برایش بی تفاوت است و فقط باد که می آید کمی رنگ ِخدا می گیرد و کمی رقصِ هجران می رود و در اندام ِموزون ِخود موجی از حیرت می اندازد؛ و در آغوش ِباد به بی رحمی هیچ سرنوشتی فکر نمی کند و تنها و تنها رهـایی را سهم ِلحظه ای می کند که حق ِاوست از زندگی و حالا روزها و ماه ها و سال هاست که با هر بادی می وزد و خود را بر دستانی رهـا می کند که سهم اوست از نوازش های پنهانی خدایش...


دارد می سوزد... یک شعله ی شمع در جامه ای سپید... و سپیدی یعنی اقتدار ِاین شمع که ذره ذره از سوز و گداز ِاشک های شعله آب می شود اما سپیدی اش همچنان پابرجاست... و چقدر خوب که از بدو تولد تا کنون که به کمال ِنذر شدن رسیده، سپید مانده و سپید از دنیا می رود... حتی اگر بر زمینی سرد و سخت پهن گشته باشد...


رهـا می شوم از بند تمام این روزهای پُر از...پُـر از... پُــر از......

بگذریم...

تنها مهم این رها شدن است و در آغوش امنیتی محض، آرمیدن و تا صبح لالایی صدایی را در گوش ِ جان شنیدن و تو را از خود بیخود کردن و در رویاهای پیچ در پیچ و مبهم فرو رفتن... و تو هنوز بر این باوری که همیشه آدم های خوبی هستند که هیچ گاه سهم تو نمی شوند از زندگی...

و همچنان می تابی و می بالی و می رویی میان یک دشت ِپُـر از صداقت های پژمرده شده... و دستانت را به اُمید قطره ای باران بالا میبری تا مگر با آمدنش، لبخندهای جوان ِگل ِسرخ به لب هایش بازگردد...

گـُل ِ سُرخی همچون من...

.....

.........




ری‌را جان!

میان ما مگر چند رودِ گِل‌آلودِ پُر گریه می‌گذرد
که از این دامنه تا آن دامنه که تویی
هیچ پُلی از خوابِ پروانه نمی‌بینم ...!

(سید علی صالحی)


نظرات 20 + ارسال نظر
نسترن سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 09:45 http://nastaran-amoozegar.blogsky.com

زیبا بود. به من هم سر بزن

ممنون

ღ مهــــرناز ღ سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 09:54

زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در دل شب
یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر...
همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم
عمرمان میگذرد
ما همه همسفر و ...
رهگذریم
آنچه باقیست...
فقط خوبی هاست...

آجی
باید قدر لحظه به لحظه ی زندگی رو دونست...
تو کجا و گل پژمرده کجا؟
خوبی آجی؟

و انگار یه جاهایی هست که نمی شه این یک نفرا فقط یک نفر باشن... باید چند نفر یک تایی باشن!

اینا شعرن... توی دنیای واقعیمون بدی ها هم می مونن... باور کن...
هر چند بهتره که نبینیم... امیدوار باشیم

قدر لحظه لحظه های زندگی...
اینقد دلم میخوادددددد
شاید حتی نوشتم! شاید...

گفتم حاضره پژمرده بشه و منت نکشه
صداقت های گلستان پژمرده شده نه گل سرخ... هر چند اونم دووومی نمیاره

ღ مهــــرناز ღ سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 09:57

آجی متنی که نوشتی از لحاظ نوشتن عالی بود اما...
چرا هر بند از متنت تضاد داره با بند دیگه....
توی یه بند وفور نا امیدی موج میزنه و توی بند دیگه نهایت امیدواری رو میشه دید...

چرا اینجوری شده متنات اجی؟
یکم دوگانه نشده؟

تلفیقی از رگبار و آرامش هست ولی تضاد نداره!
تو یه تضاد پیدا کن بهم بگو

توی همش یه کورسوی امید تو اوج ناامیدی می درخشه

گانه نه! تقابل درونی داره ولی تضاد نداره

یکی از متنایی بود که خط به خطش! پُره راز بود... پُر...

چون در مورد خودم نوشته بودم...

عمیق و آروم که خونده بشن واضح ترن

نگین سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 10:05 http://zem-zeme.blogsky.com

فکر کردم فقط خودمم که امروز زود بیدار شدم!


من برم بخونم متنو..

سلام به همگی

آخه 10 صبح زوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام به روی ماهت نگینی

ღ مهــــرناز ღ سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 10:10

صابخونه که نیست
سلام نگین جان؟
حوالات چطوره خ ش جان؟

صابخونه ی بیچاره کچل شده اینقد کار کرده بدبخت فلک زده ی مفلس
دلم به حاله خودم سوخت اصن

خ ش

اینقد حال میده من خ ش می شم دوس دارم از الان بزنم عروسه آینده مونو بزنم لهش کنم

نگین سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 10:10 http://zem-zeme.blogsky.com

مهرناز دوگانه هست ولی چیزی رو میخواد بگه...

از گفتن هراس داره یا نه رو نمیدونم ... اما توش غوطه وره..

نمیدونم چی بگم...

فقط میدونم بند بندِ واژه هات میلرزه فریناز..

کنفرانس بوده ما نبودیما
اونوخ ویدیو هم داشت؟


گفتم فقط مستتره نگینی
خیلی یم واضحه واسه خودم یا کسی که بدونه از چیا گفتم...

آره... شدید می لرزه... اونقدر که اگه منو ببینی در حال خوندنش گریه ت می گیره...
باور کن

نگین سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 10:11 http://zem-zeme.blogsky.com

سلام بر عروس گرام!

حال ما که خوب ِ خوبه!
خبر داری که ..!

شوما چطوری؟

چه معنی داره روابط خونوادگیتونو میارین اینجا خب

شیطونه می گه برم سامیو بگیرما
اونوق یک مادر شوهری دارم که هیش کی نداره

ღ مهــــرناز ღ سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 10:20

میتونه هراس از گفتن باشه...
یه وقتایی هم هست که حتی حال و هوای آدم هم اینجوری میشه...نمیدونه آیا امیدواره یا نا امید...

نمیدونم...
خودت بگو اجی...
نوشته هات چیزی رو بیان نمیکنن...

چون رازهای گل سرخن

ولی وقتی حتی جسد شمع سپید مونده پس تا قطره آخرش امید داشته... به خیلی چیزا...
شاید به یه رهایی از جنس جنون بی مثال بید
یا شایدم به یه غنچه ی صداقت...
یک برگ یکرنگی
یه

امید داره اما بی منت!
امید داره اما رها نه اسیر!
امید داره اما سر خم نمی کنه...

امید داره چون خداشو داره...

یه رازه که خودش تو راز خودش مونده...
راز...

ღ مهــــرناز ღ سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 10:21

بله نگین جان
ما هم خوبیم شکر خدا
زیر سایه ی خ ش عزیز

اصن دیگه شدید خونوادگی شدشا

رااااااااااااااااااااااامین بیا که برات دارن توطئه می چینن

محمد سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 13:27

آنقدر با ستیز می تازد که حتی صدای شکسته شدن تمام شیشه ها ...
خب کاری نداره دما رو پایین میاریم تا صفر مطلق چگالی محیط انتشار رو میبریم بالا سرعتش کم شه که دیگه با ستیز نتازد :دی

همین الان که یکی دو درجه تلورانس داره صفرمون داریم یخ می زنیم! وای به حال وقتی که به صفر مطلق زندگی برسیم! یعنی برسونیم که سرنوشت سرعتش کم بشه یا احتمالا قندیل ببنده!

صفر مطلق زندگیو هرچند نه می دونم چطوری میشه بهش رسید نه می دونم چی هست فقط می دونم یه چیزی شبیه عدم یا نیستی یا فنا می شه

273 درجههههههه!!!! خدایی پس فردا نخوای این تزا رو رو ماشینای بدبخت مردم بدیا! تا استارت می زنن رفتن کره مریخ مثلا یا احتمالا منفجر شدن یا به صفر مطلق رسیدن!

فاطمه سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 18:55

سلااااااااااااام....
چقده حرف پشت تک تک نوشته هاته...حرف که نه...بهتره بگم رااااز...
رازایی که واقعا از جنس همون گل سرخن...
گل سرخی که زیباییش گاهی اون قد مستت میکنه که واسه بوییدنش حاضر بشی خیلی کارا بکنی...
واقعا پشت بند بند نوشته هات پره لرزشه...
لرزشایی که منو میلرزونه خیلی...
خیلی...
خیلی...

سلااااااااام به روی ماهت
گل سرخ پره گلبرگه... لای هر کدومش پره رازه
خودم یه بار دیدم
یه وقتایی حتی زخم خورده بود
پاره هم شده بود
ولی بازم گل سرخ بود که می خندید

آخ که من عاشق اون خیلی کارام...
کاش لرزش خوب باشه...
هر چند خودم میدونم کجاش خوبه کجاش بد

فاطمه سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 18:57

میگم متنات احتیاج به مترجم دارن...
اگه خواستی مترجم من زبان خوندما...در خدمتم..
مارو استخدام میکنی خانوم راز?!

یعنی من اینگیلیسی می نویسم؟؟؟

ایول خودم خبر نداشتما

میگم میشه مثلا فرانسوی ترجمه کنی بیز بیز؟

حقوقش کمه ها عیب نداره؟
شامم نمیدن تازشم

فاطمه سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 19:42

فرانسه رو هم میتونم...هم اینگلیسی ترجمه می کنم واست هم فرانسه...
میگم خیلی تابلو که نیس من دارم فخر میفروشم که دو تا زبان بلدم؟


بیز بیزم موافقم اساسی

اصا هزار تااااااااااااااا بیز بیز...


عب نداره...بالاخره باید کارمو از یه جا شروع کنم دیگه..
بعدم دوستمی باهات رفاقتی حساب میکنم

دیگه مام خراب رفیق و اینا...


شام خور که نیستم من...

ناهارو بده ولی...

خوشبحالت من زبونه خودمم داره یادم میره کم کم
اونوخ لیلیا به من میگه فخر فروش! این ترونیا کیلو کیلو فخر می فرشن بعد می گن چطوری می رن برج میلاد بستنی طلا می خورن!


اصن هزار تا جوابه بیز بیز....

اصن اگه زودتر گفته بودی که خب فایلامو میدادم رفاقتی مفتی ترجمه کنی که! به اصفانی جماعت رو نده اینو گوشواره کن تو گوشت آفرین


نه دیگه! حالا که فک می کنم می بینم ما شام می دیم نه ناهار

لیلیا سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 23:37 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام فریناز قصه ما...

امروز یهو قسمت شد رفتم سر قبر آیت الله بهجت...
باورت نمیشه ...چه حالی بود! اصن دلم نمیخواست بیام خونه...

همون موقع تا نشستم سر قبرشون...یه خانوم نشست کنارم با لهجه ی اصفهونی شروع کرد به دعا کردن...یادت افتادم و گفتم از دست تو فریناز...

میگم تو سرم رژه میرین شوماها.
بعدشم شب ( یهو قسمت شد رفتم جمکران.. )

خلاصه اینکه امروز حرم و جمکران و سر قبر علمای بزرگوار ...اساسی تو یادم بودین دوستان...

عسلی جونم و منو دعا کن... به حق دوستی

گل سرخ...قشنگ بود.







سلام لیلیا یا یا یا یا یا:دی

راستش تاحالا نرفتم... خب زیادم نمی شناسمشون واسه همین الان هیچ چی نمی تونم بگم:|


ای ول
اصن اصفانیا همه جاااااااااااا هستنا اصن حال کن
تو چقد دوره میری دختر! بشین خونه خب! ای بابا
گفتم بابا
می گم بابات نمی گن این دختر ما شبی چطوری می ره جمکران؟
من باید یه صحبت اساسی باهاشون داشته باشما


چشم... به حق دوستی

ممنون...
...

نازنین چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 01:31

گل سرخ..

اوهوم...گل ِ سُرخ...

نازنین چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 01:32

یاد ناصر حجازی و اون بیت شعری که همیشه میخوند افتادم:
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با منت و خاری پی شبنم نمی گردم..

یه جور دیگه شو ولی من شنیدم
میگه
من مُرده ی آن گُلم که در گلشن ِ عشق
پژمرده شد و منّت باران نکشید...


یادته نازی؟
پارسال... سر اون قضیه بت گفتم اینطوری یم من...

آخخخ چقد دلم تنگه پارسال شد...
زمانه رو اعصاب منه!!!!

لیلیا چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 10:55

پدر محترم...چرا میگه...خب من تنهایی نرفتم که ...
تازشم با ماشین میریم..

دوره...آره.چی بگم!

اصن..

راستی سلام

خب با کی بودی؟:دی

آفرین به تو

یعنی خوشبحالت بیشتر:دی


سلام

محمد چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 14:09

من کارم رفع مشکله!
گفتی میتازد گفتم چیکار کنی نتازد!
صفر مطلق فنا نیست!
فنا تصورات ماست!
وگرنه تو قمر تیتان سیاره کیوان دما از دمای مطلق خیلی پایین تره ولی دانشمندا روش کار میکنن چون شرایطشو مثل زمین میدونن حتی گاهی جا قمر بهش سیاره میگن!
با اینکه دماش گاهی از صفر مطلق هم پاینن تره! اما توی لایه هاش رود نیتروژن جریان داره!
نپتون دماش 450 درجه زیر صفره ولی بازم دور خورشیدش میچرخه!
شاید دمای کلوینم نتونسته جلوی زندگی و جریان یافتنشو بگیره!

رود نیتروژن!
می ترسم راستش

ترجیح میدم رودا آب باشن نه نیتروژن

چه باحال
خوشم اومد
ولی راستش دوس ندارم تصور کنم 450 درجه زیر صفرو!

همیشه بدتر از بد هست
یا خوب تر از خوب...

محمد چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 14:12

بگو چی میخوای ما همون کارو کنیم:دی
میگی میتازه میگیم اینکارو کن نتازه
بعد میگی سرعت سرنوشت کم میشه
میخوای از قوانین انیشتین استفاده کنیم برسونیمش به سرعت نور البته اون موقع جا جرم انرژی میشی سرنوشت به کارت نمیاد :دی
توصیه میکنم خودت سرعتشو هر جوری تنظیم کنی به ما هم نگی سرعتش و کم زیاد میکنی بد میشه :دی

من نمی دونم چرا تو وجود تموم مرداس که راه حل بدن دائم!

خیلی جالبه ها! استثنا هم نداره

نگین چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 16:24 http://zem-zeme.blogsky.com

از 7 صبح بیدار بودم!

از 8 تا 8.20 انتخاب واحدمو انجام دادم بعشدم مال دوستامو انجام دادم 10 به بعدم اومدم وب بچه ها!

توام پیام نوری نگین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد