ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به نام تو...
تو...
خدای من...
موسم گرداندن قلب ها شده...
تویی که مقلب القلوب و الابصاری
هنگامه ی آمدن بهار شده..
تویی که تدبیر ِ شب و روزهایی...
آغاز تغییر حال و احوال دنیا شده
تویی که تغییر دهنده ی حال و هوای مایی...
آمده ام تا بگویم تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم
حوّل حالنا الا احسن الحال...
نود و یک آمد... آنقدر نمی خواستمش که خودش رخت بربست و دارد می رود...
یک از دست دادنی بزرگ و یک به دست آوردنی بزرگ تر...
و خدایی که همیشه ی همیشه در این نزدیک هاست...
میان رگبار و آرامش های من نفس می کشد و دل مرا به بودنش قرص می کند...
نود و یک
نود و یکی که پر از تغییر بودی...
پر از عید و وصال و فراق و هجران...
پر از خوبی و بدی..
آرام آرام و پاورچین برو
و تمام خوبی ها را برای خاطره ها بگذار
و هر آنچه بدی بوده را با خود ببر به جایی دور... دور ِ دور ِ دور...
خوب تمام شدی...
خوب ِ خوب ِ خوب...
بگذار نود و دویمان آنقدر خوب شروع شود که تمام بدی های تو به نیستی بپیوندد...
سلام نود و دوی من...
خوب شروع شو
خوب ِ خوب ِ خوب
سال نو بر تمام دوستان عزیزم مبارک باد
دل هاتان خوش
لب هاتان لبریز از لبخند
و وجودتان همه عشـــــق
همه شور و سرور و شیدایی
مبارکتان باد آغاز سال نو
به اُمیــد ِآمــدن ِبهـــار ِدل هـــا
توقع زیادی نبود!
فقط خواستم هر کس بر این سرا قدم می گذارد، آرام بیاید... آرام بخواند... اینجا سرزمین قلب های شیشه ای بود...
یاد بگیریم دوستی های اینجا مانند تمام دوستی های چشم ها و دست های دنیای بیرون، باید که تعهد داشته باشد!
تعهد، حرمت می آورد نه حرمت، تعهد!!!
اینجا هم آدم هایش نقاب دارند!!!
یادم باشد در سرای بعدی ام بنویسم، آرام بیا امّـا نقـــــابت را بردار!
چه خوب می گوید سید علی صالحی:
"به چه میخندی پستهی پاییزی؟
به زودی آن خبر سهمگین
به باغ بیآفتاب این ناحیه خواهد رسید.
خیلی وقت است
که نطفهی نی را
به زهدانِ بیشه کُشتهاند.
باورت اگر نمیشود
نگاه کن
دُرناها دارند بیخواب و بیدرخت
رو به مزارِ ماه میگریزند.
اینجا ماندنِ ما بیفایده است،
من فانوس را برمیدارم
تو هم کبریت را فراموش نکن!
راهی نیست، باید برویم..."
خداحافظ
دلم قدری شعر
ذره ای غزل
لمحه ای سهراب می خواهد...
دلم یک صدای خوش
یک بغل آواز
و آوایی دل انگیز از دور می خواهد...
دلم قطره ای طراوت
ستاره ای پاک
نرمینه ی نور سپید ماه را می خواهد...
دلم بلوغ ِ پریشانی بیدها
لطافت لبخند بنفشه ها
شوق ِ صعود ِ فواره ها را می خواهد...
دلم تو را
آری
دلم
حالا تنها تو را می خواهد...
تویی که نمی دانم چیست! کیست! کجاست!
دلم اینجا کنار زندگی
آرام و بی صدا
چونان پرنده ای که جان داده
بر خاکریز ثانیه ها افتاده
و دارد به تمام خواستن ها
و نبودن ها
به تمام داشتن ها
و نیامدن ها
به تمام گذشتن ها
و جا ماندن ها
پشت ِ پا می زند
تنها بر امنیتی از جنس خدا
در ساحل سنگلاخی ِ زندگی
دارد به امواجی می نگرد
که شاید غروب
یا حتی شب
جذر و مد ّدریای سرنوشت
او را به انتظار نشسته است...
و باز هم
امواجی دیگر
غرق شدنی دیگر
غریقی دیگر
و زندگی
جذر و مدّ شب و روز ِ سرنوشت ...
دلم دیگر هیچ چیز نمی خواهد!
هیییییییس!
آرام تر
اینجا سرزمین قلب های شیشه ایست...
رگبار1:
زندگی جان!
با مـا تـا کــن
نه اینکه تایمان کن!!!
رگبار2:
اگه این زندگی باشه
اگه این سهمم از دنیاس
من از مُردن هراسم نیست!
یه حسی دارم این روزا
که گاهی با خودم می گم
شاید مُردم حواسم نیست!