ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داشت جان می داد!
آن مرغک خفته در چشمانش
تنها حدیث دلبری دلدادگان شهر، بر سر و روی لاله هاشان می چکید
دیگر یاس های سپید باغچه ی همسایه هم چشمه ی احساسش را نمی جوشاند و از سرو سراپا اقتدار روبرویش نمی ترسید...
به جایی رسیده بود که تنها نی نی چشمانش بی قرار آن دورها بود... آنقدر دور که گاهی مردمک سیاهش را میان ابرها می دید...
باورت می شود؟!
آن دورترها... جایی که ته ته ته دنیا بود، اقاقی ارغوانی رنگی بر دوش ِ دنیا با دلش عشق بازی می کرد... و تنها آن صدای دور... آن احساس دور... آن عشق دور... آن اقاقی ارغوانی رنگ دور بود که زندگی را در زیر پوستش می رقصاند و نفس رخصت ِ عبور می یافت...
و چقدر جانت به جانش گره خورده... دَمَت به دَمَ و بازدَمش و دلت به سراپای وجودش...
ته دنیا او می خندید و اویَش قهقه می زد...
او می گفت و اویَش پروانه می شد و می گشت و می گشت و می گشت
آنقدر می گشت تا محو ِاو می شد و او شمع ِ اویَش می شد و می گشتند و می گشتند و می گشتند و عشق چه دلــرُبا می درخشید...
مرغک خفته در چشمانش حالا دیگر سرود زندگی می خواند... و اُمید لا به لای سپیدی بال و پرش می دوید و سراپای زندگی ارغوانی می شد...
حالا خود، حدیث دلبری دلدادگان شهر بود...
و شُهره ی شکیبایی و شجاعت شوره زار گلگونه ها بود که بار دیگر جرئت برخواستن نمود و صبر ِ ایستادن و دوباره رفتن و آغاز کردن... و جفتشان بودند... او و اویَش
نگاه کن که آن دورها هنوز هم اقاقی ارغوانی رنگش چه زیبا می نگارد لحظه هایش را...
او تمام ِ تمام ِ تمام ِ تمام ِ دنیـــــــــــــــــــــای اویش شده و بس...
نگاه کن که خدا خدایی اش را بر اویِشان (او و اویش) تمام کرده...
نگاه کن که چشم ها تا رسیدن، در راهند... حتی اگر مسافر ِ همیشه ی دورستان باشند و ارغوان تنها خیال آرام رویاهاشان باشد...
هنوز چشمانش در انتظار ِغرق ِچشمان ارغوانی اویش است و هنوز هم بی صبرانه در آن دورها محو می شود و گم می شود و آسمان ارغوانی می شود و زمین ارغوانی می شود و دنیا همه در صدای جادویی اقاقی ارغوانی رنگش معنا می یابد و با خنده های نمکینش جان می گیرد و دنیاااااااااااااایش همه اویش می شود و همه اویش و همه اویش...
نگاه کن...
شب شده اما دلش آن دورها را می بیند...
آن دورها که اویش بر بستری از عشق آرمیده و آسمان سیاه نیست...
آنجا که ارغوانی ترین جای دنیاست...
سرای او و اویش...
عشق ِ اویِشان...
نمی دونم چرا مردم غمگین می نویسن؟
...
وای فریناز
اگه ناراحت نشی یا بهم نخندی
باید بگم نمیدونم چرا یاد بستنی سنتی توت فرنگی
توی یه کافه نیمه سنتی نیمه کلاسیک نیمه مدرن نیمهـ...
افتادم
یاد یه جفت چشم عسلی رنگ
یاد یه لپ تاب با بک گراند کودکی ها
یاد عطر همیشه ماندگار گل مریم
افتادم
وای عزیز دلم
خب بستنی توت فرنگی سنتی هم خوبه :دی
آها!
همون جفت چشم عسلیو گفتی فهمیدم بستنی توت فرنگی سنتی بهونه س
یاد گلای مریمی که نقش بسته بودنو...
یاد اتفاقای خوب اصلا
واااای اینجارو...

چه خوشگل شده....
قشنگ همین شکلی شدما...
خوشگل شده...دوسش دارم...
این شکلی؟

آخ جووووووووووون
اونم تو رو دوس داره تازشم
چقد متنت ازون متن پر از رازا بود...
...
میگم تو واقعا استادیا...
اصا یه جور مینویسه هیشکی نفهمه...
احتمالا فقطتم او و اویش فهمیدنش دیگه...
حال کن چه باهوشم من:دی
خودم کشف کردمشا:دی
پُرا!!!



ما می تونیم کلا
او و اویش
آره اونا که حتما فهمیدن و تازشم او بیشتره اویش:دی
ولی مهم اینه که او واسه اویش لایو بخونه و ...
آفرین
اصن مکتشف من کیه؟
بازم یه شکلک نگین؟!
...
سلام فریناز ناز ناز..
سلام لی لی یا یا
چطوری دختر ؟!
شُکر...
هستیم
خوشگله..قالبت.
یک سبد سیب هم بهاری شد بالاخره.
به به
پس بیایم سیب بهاری بخوریم
مرسی
سلام
سعی کردم کلمه به کلمه و با دقت بخونم
این اهنگم که آدمو به شدت آروم میکنه
راستی زیارت قبول
سلام
قبول حق...
کجا بودی مهرداد؟
با باابوعدنان موافقم
واقعا چرا؟!
می گم ابجی جوهر قلمتان را از مرکب غمگسار پر کرده اید؟!
این یعنی شاد بودشا!
همه ی زندگی ها مثل هم نیس که...
میگم برات آبجی
الانم هستما
مهمون داریم فعلا مهرداد
نبودم... ببخشید
سلام... مث همیشه زیبا بود... لذت بردم از خوندنش...
سلام
ممنون خانوم معلم
لطف دارین
چقد قشنگ شده اینجا
من عاشقِ رنگِ ارغوانی ام :)
برای او و اویش بهترین ها رو آرزو دارم
عاشق رنگ ارغوانی؟

ایشالله خدا یه دنیای ارغوانی پاک و قشنگو بهت بده
ممنون عزیزم
خب وقتی هیچی به ذهنم نمیاد چی بنویسم؟

هر چی هم بخوام بنویسم تکراریه...
و همچنان ------>
+ یکی از تصمیم هام اینه که وبلاگ نویسی رو بذارم کنار
دارم از کامنت گذاشتن شروع میکنم!
اون اوایل عمدا چیزی نمینوشتم..
الان واقعا چیزی نمیتونم بنویسم..
ترک عادت موجب...؟
هر طور راحتی نگینی
از من می شنوی نوشتن و مخصوصا وبلاگ نویسیو نذار کنار
یه روزی به خودت میای که می بینی پشیمون شدیو...
من اون زمان زود به خودم اومدم
عیدت مبارک فرینازی .






راستش نمیدونم چی نوشتی نخوندم چون عصبانی هستم حوصله خوندن ندارم یک نفر عصبی ام کرده بدجور دلم میخواد کله اش را بکنم
مرسی ستوده جون

چرا عصبی بانو؟!
حیف شما نیس که عصبی باشین اونوخ؟
شهادت بانوی دو عالم را بهت تسلیت میگم
به همچنین..
مرغک خفته در چشمانت همیشه آوازخوان عشق و سرزندگی . زیباست نوشته ات فرینازم . ممنونم عزیز . همیشه عاشق باشی .
سلام سهبای نازنین
گاهی هدیه های خدا فراتر از عشقن...
و خدا را شکر... شکر... شکر برای همه چی
سپاس بانو به پاس دعای زیبایتان
با کلامت شب ِ مستانگی را می سرایی و


از در و دیوار این خانه مِی می تراود
و حالا از آن لحظه هایی است که
باران ِ مهربانی ات فرصت ِ خودنمایی به ساقه ِ ِ اشکم نمی دهد و
تو شهر ِ مهتاب می شوی و من رهرو ِ آیینه ی ِ اندیشه ی ِ تو
چقدر بوی ِ عبادت می دهد این دلنوشته ات
راستی سلام
به به به



ببینین کی اینجاس!
سلام رفیق عزیز
عبادت ِ قداست ِ احساسی که به رنگ رگبرگ های گیسوان تابدار اقاقی هاست...
چقدر خوشحال شدم از دیدن کامنت زیباتون گرامی
می گویند ضعیف شده ام!
میگویم سنگینی درس هایم است!
اما نمیدانند سنگینی درس هایی است که از دنیا و آدمهایش گرفتم
امشب چه خبر بوده!!!

رویاااااااااااااااااایی
بعد از این همه مااااااااااااه! باورم نمی شه
چقد خوب گفتی...
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای عزیزم قلبت خیلی خوکشله...
مرسی فاطیما جون
اوایادم رفت امموبنویسم فاطیمام...
خیلییییییییییییییییییییییی قشنگ بود اقاقی ارغوانی رنگ....
خیلیییییییییییییییییییییییییییییی متن قشنگی بود
ببخشااون بالامیخواستم بنویسم قالبت گفتم قلبت...
عیب نداره
قلبمم خوشگله دیگه
مرسی نظر لطفته
واااااااااااااای چقده خوکشل و احساساتی...
خستگی رو از تن آدم در میاره...
ممنون آقا سینا
زیبا می بینین شما
یاسها چقدر شبیه تواند، فاطمه!
ای گمگشته بقیع! کدام گمشده به تو پناه آورد و پیدایش نکردی؟!
ای بهشت گمشده پهلو شکسته، کدام شکسته از تو التیام جست و مرهم نگذاشتی؟!
تو، آنسوی خودت بودی و همیشه بهترین را برای دیگران میخواستی و این است شیوه عشق، که از پدر به تو رسیده بود.
بانوی مهربانی و آیینهها، چه زود وقت خداحافظی رسید.
یاس های کبود...
بانوی مهرنانی و آیینه ها... چه زود وقت خداحافظی رسید
چقد دلم گرفته این روزا... قشنگ معلومه یه اتفاقی افتاده
بلهههههههههههه قلب توخوگشلتره جیگر...













































































مرسی فاطیما جون
لطف داری
من با اجازه شما و با افتخار تمام، وب ارزشمندتون رو در وبم(یک لحظه آرامش) لینک کردم...
البته ببخشین که بدون کسب اجازه از شما، جسارت کردیم...
آرامش وب ما که به شما نمیرسه ولی خوب از هیچی بهتره دیگه...
این چه حرفیه
صاحب اختیارین آقا سینا
ممنون بابت لینک
چرا اتفاقا
میام وبتون فقط نظر نذاشته بودم که این دفه میذارم تا سند اومدنمم امضا بشه