آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

انتظار سپید؛ التماس دعا...

هواللطیف...


نه اینکه واژه گم کرده باشم، نه! تمام در و دیوارهای اینجا شاهدند... آسمان بالای سرم هم... فقط پُر از دعا شده ام... همدم لحظه هایم همان تسبیح سبز و انگشتری مِسی که آبی فیروزه ایست... زبانم به ذکر می چرخد، به دعا موج می زند و به خواهش اشک می ریزد... آخر این روزها کمی خیلی چیزهایی که شما دارید برای من غریبه شده اند و دست نیافتنی...

آدم ها آنقدر غرق داده های خدایند که وقتی اتفاقی بیفتد و خللی ایجاد شود آنوقت تازه می فهمند که باید شُکر می کردند و سپاس... باید قدر می دانستند و ندانستند... انگار که تمام این داده ها قانون ِ بودنند! اما کسی به فکرش هم خطور نمی کند حتی همین که دارد می بیند و مرا حالا می خواند و می فهمد هم باید قدر بداند و شکرگذار اویی باشد که تمام این جهان از آن اوست...

همین دست ها که می نویسند... همین انگشتانی که خم و راست می شوند و همین که عصب دارند! همین که می شود حالا آسوده نشست و نوشت و تکیه داد و گهگاهی چشمانت را به سوی آسمان اینجا پرتاب کنی و یک لبخند آسوده که خدا هست و نفس عمیقی کشید و دوباره آرام شد و ذره ذره نوشت...

همین نفسی که می آید و می رود... همین که می بینی... که می شنوی... که حس می کنی و لمس می کنی... همین که می فهمی و درک می کنی... همین که حتی می توانی رویا ببافی و بر سر و روی دیوارچین های بالا آمده از عشق بکشی و خانه ات را بنا کنی و تمامش را برداری تا کنی و بگذاری در صندوقچه ای امن و بروی دنبال زندگی...

همین که می توانی پاهایت را خم کنی، به رکوع روی و سجده کنی...

اصلا همین که می توانی پاک ِپاک! نماز بخوانی و قرآن در دست بگیری و آهنگ شیوای کلامش جانت را تازه تر کند...

و هزاران هزار همین ِ دیگر که وقتی تنها یک اتفاق کوچک در وجودت بیفتد آنوقت می فهمی که چقدر قدر نمی دانستی...

حتی قدر غذا خوردن و جویدن و قدر آدم بودن...

آدم بودن... انسانیت... همان اشرف مخلوقات...


حالا که چندتا از این نعمت ها از من و وجودم گرفته شده می فهمم که چقدر باید قدر می دانستم و ندانستم... حالا شب و روزم شده تنها یک خواهش! ذره ای پاکی و بس...


 http://s4.picofile.com/file/7751630107/387842_pvCOx8qT.jpg



این روزها اسیر سکوت نشده ام... فقط خیلی حرف ها را نمی شود گفت... نمی شود در کلمه ها ریخت و به رخ این صفحه های سپید کشید...

باید باشی...

باید خودت ببینی و لمس کنی... باید بنشینی و ذره ای در چشمانم بی صدا خیره شوی و من برایت هر آنچه اتفاق را بگویم و به یکباره پُر شوی از من... لبریز گردی از کلام ِ چشمانم و لمس کنی خواهش دستان ِ یخ زده ام را...

آری... این روزها باید در دنیای اطرافم باشی... باید باشی تا وجودت را بسان لطافت شمعدانی های صورتی مان لمس کنم و ببینی که هنوز هم چقدر دل، پیروز ِ زندگیست...

مثلا جای همین کلاغ ها باشی که عجیب در چشمانم زل می زنند و قارقار می کنند و من زبانشان را نمی فهمم... یا جای تک گل سرخی که در باغچه مان روییده و سلام هر روز من سهم او از طلوع خورشید است... 

یا حتی بیا و جای گل های قالی اتاقم باش که تمام شلوغی ذهنم را در پَر به پَر ِ گلبرگ هایش می ریزم و با انحنایشان چشم بازی می کنم و فکرم درگیر تعداد گلبرگ ها و برگ ها و گل ها و ترکیب رنگ هایش می شود و هر روز می شمرم و باز دوباره یادم می رود و دوباره روز بعد و ...

یا بیا جای شرابه ها پرده ی اتاقم باش تا نوازش دستانم سهم تو شود و تمام ِ حالم را به یکباره بر پیکره ی وجودت بریزم...

بیا جای آبی آرامش اتاقم باش یا ارغوانی نگاه ِچراغی که شب هایم را پُر از نور ِتو می سازد...


بیا و اینجا روبرویم بنشین... یک صندلی همیشه خالی روبرویم هست که هنوز کسی صاحبش نشده... آنوقت می توانی دستانت را زیر چانه هایت بگذاری و آنقدر در من زل بزنی که آخر سر یکی از ما بخندد و بازی را ببازد و یک بوسه جریمه ی باختنش شود...

اینجا را که نگاه می کنم پُر از چیزهاییست که می توانی بیایی و جای تمامشان باشی...


اگر آمدی اما دیگر نرو...


قدر ِهمین بودنت را هم می دانم و هر روز شُکرگذار ِداشتن ِتوام اما اگر آمدی دیگر نرو... نرو... نرو...

اینجا به اندازه ی کافی جا برایمان هست... اینجا سره جای خودت است و بس...

فقط قول بده اینجا که آمدی دیگر تنهایم نگذاری...

من و این دستی که درد می کند و آن جانی که یخ زده و روحی که بی قرار است دارند تو را فریاد می زنند که بیا و دیگر نرو...


اینجا جای خالی ات بدجور خودش را به رُخ لحظه هایم می کشد...


نظرات 22 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 11:32

سلام

میگم اگه بگم با تک تک سطر نوشته هات بغض کردم و اشکام آرو اومدن باورت میشه?
تو باز چقد حرف مخفی کردی پشت نوشته هات فسقلی....
ولی میدونی که از دست من نمیتونی در بری




سلام
اوهوم باورم می شه مخصوصا اینکه دلیل واضحشم می دونی... یا بهتره بگم دلایل واضحشو...


الان یعنی مچ منو می گیری فینگیلی؟

اصن نگااااااااااااااااااااااااا از زیر دستت دررفتم
بدو بم میرسیا

فاطمه پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 11:36

چقدر پارت دومت قشنگ بود و باز پر از حرف...

ایشالله که میاد و میمونه...

...

از ته دلم خواستم...

پارت
خوشم اومد

پُـــــــــــر

منم خواستم...
از ته دلم

ایشالله...

فاطمه پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 11:42

دارم فک میکنم که چقد دنیا عجیبه و چقدر گاهی یک دنیا حرف جمع میشن پشت یه مطلب که شاید وقتی بخونیش اصلا هم به چشم نیاد اما.چقدر واسه کسی که مینویسه پر میتونه بشه از درد....و این دردو هم هر کس به میزان فهمش از اون مطلب درد میکشه...


خدا هست هنوز....


به پاکی تسبیح سبزت که دیدمش و دستای پاکت همه چی درست میشه برات....

کلا وقتایی که یه چند روزی نمی نویسم چون تو دنیای واقعیم درگیری زیاد داشتم، بعد چند روز نوشته هام می شن مث این که حسابی پُر بود...

هرکسی به قدر خودش...
چه خوب که یه قدرایی زیادن:*


اوهوم
خدا هست...

مرسی فاطمم
میدونی خیلیییییییی محشری؟

امید گرمکی پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 13:27 http://garmak.blogsky.com/

بعضی وقتا به سرم میزند از خدا بخام بست بشیند کنار دفترو قلمت و تو هی بگی خدا اینو میخام اونو میخام خدا هم بگه بفرما و بگیر
میخام ببینم دیگه از سر خدا دست برمیداری یا نه؟!

چقد خوب که شما خدا نیستید!!!

آدم زیاده خواهی نیستم ولیا

امید گرمکی پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 13:45 http://garmak.blogsky.com/

ولی جدا اینهمه نوشتن جای کلی دست مریزاد دارد
من که هیچوقت از اول تا اخرش را یکبار هم نتوانستم بخوانم

سهم بعضیا از جام بلا بیشتر از بقیه س...

کسی که باید بخونه و بفهمه هم می خونه هم خدا را شکر بهتر از من متوجه حرفایی که نزدم هم میشه

لیلیا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 14:01 http://yeksabadsib.blogfa.com

محتاجیم به دعا..

سلام.

خوشحالم پر از دعایی.

همدم شدن تسبیح سبز رو میفهمم.

مثل کتاب همت که همدم من شده و ..

داده ها قانون بودنند.

شکر..
شکر..
شکر..

خیلی حرفا ها رو نمی شود گفت.

جای تک گل سرخ ..
جای گل ها قالی..
جای..

چه فایده...

آره...

...
سلام لیلیا

تسبیح سبز... محشره! حتی امشب که مهمونی بودیمم همراهم برده بودمش با اینکه فقط تو کیفم بود اما بودنش خوب بود...

...

چه فایده...

لیلیا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 14:12

سلام فاطمه

خدایا شکر به خاطر همه نعمت هایی که حواسم بهشون هست و نیست...



خدا را شکر

مریم پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 14:20 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

خدایا شکرت
برای همۀ داده ها و نداده هایت
دلم میخواد یه کامنت دلی خوشگل بذارم اینجا
اما فعلا جای سکوته نه نوشتن
بذار فقط و فقط بخوونمت فرینازی
باشه؟

باشه مریمی
خونه ی خودته

مریم پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 14:27 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

اینجا که نوشتی:
یا حتی بیا و جای گل های قالی اتاقم باش که تمام شلوغی ذهنم را در پَر پَرِ گلبرگ هایش می ریزم و...
یعنی فکر میکردم من تنها اینجوری ام... که گلای قالی اتاقم و هال و اتاقای دیگه رو ...خونه فامیل و همه جا رو میشمارم
دونه دونه گل به گل گلبرگ به گلبرگ
مال همه جا رو میفراموشم فقط مال اتاق خودمه که یادم میمونه از بس همیشه گوشه اتاقم زانو بغل کردم
چونه مو گذاشتم رو زانومو شمردم گلای قالی رو
حتی یه بار اینقدر دقت کردم که بین گلای حاشیۀ قالی یه پرنده پیدا کردم
نقش بود و خیلی پنهونی وسط گلا نشسته بود

میگم حالا قرار بود سکوت کنما
خوب راست گفتم هنوز کامنت دلیم رو نذاشتم

ولی دیدی که یکی خل تره توام پیدا می شه تو این سرزمین

آخی چه باحال!
فرش اتاقم ولی نقش ریز نداره اصن... چند تا گل بزرگ داره و بس

آره اون فرشایی که نقش ریز دارنو دوس دارم چون هی توشون نقش کشف می کنم

پس منتظرم

november پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 16:52 http://november.persianblog.ir

دست مریزاد ، مثل همیشه.

ممنون... لطف دارید
دلنوشته های روزانه ست

سلام فریناز عزیز
با هر بار اومدنم به دنیای وبلاگی اولین جا اینجا اومدم و هر بار مطالبی دیدم ازت که با بغض نوشتی با بغضی شیرین چون این بغض ها با ارزشن برای کسی میخونه و میفهمه....
من ماه ها بود توی وبلاگم نبودم که بماند به چه علتی مثل مردی که همه چیز رو توی خودش میریخت...فقط بگم اولین فیلم مستند داستانی بررسی آسیب شناسی موسیقی پاپ ایران بر روی دی وی دی پخش خانگی میاد بیرون دو سه ماه دیگه البته امیدوارم چون هنوز تویمراحلش هستیم....با استفاده از نام و تهیه کننده گی: نیکی کریمی....طراح هم خودم و کورش یغمایی و سیروان خسروی هم صحبت مبینند توی این مستند داستانی....هنوز روزهای سخت تر مونده..آخ که چقدر دلم برام این حال و هواریپاک و ساده وبلاگی تنگ شده بود...راستی گل مریم دوباره اومد به وبلاگت؟خودت دوباره مشهد رفتی؟...امسال رو چطور شروع کردی؟چون گغتی از سال 91حس خوبی نداشتی از همون شروعش که واقعا هم بد شروع شده بود....مرسی

سلام آقا فرشاد
خوش اومدین
آره... ولی بهترین اسمی که روی تموم نوشته هام می ذارم همون «رگبارآرامش ِ» یه رگبار توام با آرامش...

بله.. اومدم و دیدم که حتی تمام راه های ارتباطی رو بسته بودین متاسفانه...
خدا را شکر از این بابت... این که چقدر زندگیتون نسبت به دوسال پیش عوض شده و رفتید سراغ علایقتون در کنار کارهای خودتون
راستش هروقت که یه خبر از موفقیتتون می شنوم خیلی خوشحال می شم چون دوسال پیش و اون کلاف و سردرگمی یادمه
واقعا خدا را شکر
امیدوارم روز به روز موفقتر بشید و برسید به بهترین ها

هوای پاک و ساده وبلاگستان و دوستای خوب اینجاس که منو هم نگه داشته

بله عید مشهد بودم
شروعش با مشهد بودو نوشتم چطوری بود... لحظه های آخر سال قبل دوباره برگشتم رگبارم و آخرش خوب تموم شد و اولشم خوب شروع شد خداراشکر...
اردیبهشت یه کم اذیتم کرد ولی در کل خداراشکر...

آره... ولی امسال بهتر بود
شما چطوری؟
خوبی؟
چه خبر؟

نازنین جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 01:51

تو هم مثل من اسیر سکوت شدی!!

چه خوب که نوشتی
این پستت انگار از دلُ زبون منم نوشته شده بود
چند شب پیش تا خود صبح گریه کردم
واسه بزرگترین نعمتایی که داشتمُ قدرشونُ نمیدونستم

راستی چقدر خوبِ که خدا اینهمه بزرگُ مهربونِ
چقدر..

+ از صمیم قلبم امیدوارم بیادُ تا همیشه کنارت بمونه

نه... نوشتم که اسیر سکوت نشدم فقط پُر از دعا شدم...
کاش توام بنویسی... وقتی میام وبت انگار همه غم های دنیا میریزن رو سرم... حس می کنم پُره گرد و خاک شده اونجا...

این گریه ها اینقد چشماتو می سوزونن که انگار نمک ریختن تو چشات...

مرسی

خدا اگه بخواد خیلی چیزا درست می شه

خوبی نازنین؟ خیلی وقته نیستیا...

راه سختی رو گذروندم چقدر رفت و آمد و حتی چقدر از کنایه ها شنیدم از قدیم گفتن که هر کاری اگر آسون بود همه میرفتن دنبالش حالا میفهمم اونایی که الان ما میبینیم موفقن و حتی پول دار هم شدن چه راه های سختی رو رفتن من که موهام سفید شد!!!!...
میدونی آدم گاهی چیزی رو به دست میاره اما چیزایی رو از دست میده و نمیدونم چرا نمیشه همه چیز رو با هم داشت من به خاطر عشق علایقم رو گذاشتم کنار و اونور شکست خوردم و حالا که به علایقم دارم میرسم همچنان در بی عشقی به سر میبرم...واقعا شب ها حس خوبی ندارم چون کسانی که با من هستند اون صفا و صمیمیت بچه های وبلاگی و حتی دوستان قبلیمرو ندارن و بماند که عشقی هم ندارم...انگار هر وقت به بن بستی ظاهرا میرسم میام و اینجا مینویسن. ..همون وبلاگم که کامنت ها رو بستم به خاطر مسائلی بود که مجبور شدم تا حرفای یه عده رو نشنوم اما اگه بیای به وبلاگم دوباره دارم به حالت عادی برش میگردونم....توی لیست های وبلاگم همه یا حذف کردن یا دیگه نمینویسن اما فقط شما موندبیو منم که انگار انقدر پرو هستم که حالا ها هرچند کم رنگ هستم....داشتم به اسم کسانی که واست پیام میذاشتن نگاه میکردم که ببینم هنوز هستن یا نه مثل اون آقا محمد که با عینک دودی بود و فاطمه خانوم و اون دیدارهای مشهد..یاد روزهای پرهیجان خودم می افتم وفقی از مشهد میگی کاش یه ردست مثل تو توی دنیای واقعیم بود....مرسی

چقد خوب گفتید
اگه کاری آسون بود همه میرفتن دنبالش...

مث منم که راهمو خیلی سخت عوض کردم ولی عوض کردم...
آره، مردا هم زودتر موهاشون سفید میشه
اون مو بلندا سفید شدن؟! خب اینقد حرص نخورید

خب این قانونه... خیلی وقتا باید بگذری تا برسی... حتی از عمری که گذشته هم باید یه وقتایی گذشت
مهم تره اون از خاطره هایی که تو وجودت رخنه کردن...

خب نمی دونم واقعا چطوره برنامه هاتون اما اگه می تونین تنظیم کنید اینطرفا هم بیاین یه سر

حرف بقیه رو ول کن... مردم همیشه حرفو می زنن چون کار دیگه ای ندارن
راستی هنوزم کلافتون گره داره یا باز شده؟

فاطمه و نازنین هستن هنوز ولی محمد نه دیگه...

اگه فکرتو از خاطره های گذشتت خالی کنی اون دوستم پیدا می شه همونجا و تو حیطه ی کار و علاقه هاتون...

لیلیا جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 22:31 http://yeksabadsib.blogfa.com

بی قراری..

بی قراری ها یت را خداوند قرار است...

سلام فریناز قصه ما...

چطوریا؟!

البته میدونم چطوری!

فریناز ..

بیقراری هایت را خداوند قرار است...

مرسی لیلیا

سلام

چقد قشنگ بود
از اون جمله هایی که فک کنم بمونن تو ذهنم دیگه

اوهوم
هنوز بهشت من نرسیده...

لیلیا جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 23:10

راستی چه کسی یا چه چیزی این نعمت ها رو از تو و وجودت گرفته فریناز ؟!!

چه جالبه...مث من که..
کار خوبی کردی بردی با خودت تسبیح سبز رو..

...

همه چی دست خداست

اصن تسبیح سبزمو بیرونم که میرم با خودم می برم حتی اگه اصن درش نیارم اما باهامه یه حس امنیتی بم میده...

با انگشترم البته

لیلیا جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 23:12

مث من که ،کتاب همت رو با خودم اینطرف و اونطرف میبرم.

همیشه باغی جایی می رم یکی از کتابای عرفان نظرآهاری دنبالمه ولی نخوندم تاحالا کتاب شهید همتو!

فاطمه شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 00:41

نه من نیستم...
به قول شاعر که میگه تو محشری...
تو یک افسونگری...
آره...تو محشری
از همه سری...
تو یک افسونگری
تو با حور و پری...


دست دست...
خل شدم رف اصا

نیستی من اینجا آهنگ پلی کردم ولی کسی نیس برقصه


خلاصه که خودت محشری و اینا...

پس تو دیشب اینجا بودی فسقلی

تو محشری
تو یک افسونگری

چقدرم آشناس این آهنگه

واسه امید بودش فک کنما

پُلی کردی یا پیلِی

خب ما اصفونیا میگویمون پیلـــــــــِی
همچین با کِشا قوس

نچ!
تویی

ر ف ی ق شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 10:16 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

در حس و حالی غریب
که خاطرات به تلخی دوره ات می کنند
گُلی می روید !!!
که اندیشه ی ِ زلالت
به دقیقه ی ِ دلتنگی
بر بامِ او ، کلام ِ امید می پراکند !!
سلام بر بانوی ِ مهر و ماه
گاهی اوقات باید که از خواب ِ آیینه های ِ مانده
در زیر ِ دست و پای ِ خنده هایی لگد مال بیدار شد !!
لازم نوشت : عاقبت ِ بارش باران - پاکی - است

گلی می روید
کلام امید که نه!
حتی خود، امید می شود
خود، حس ِ امیدواری را
ذره ذره در جانم می پاشدُ
خود باران می شودُ
خود آب می دهدُ
خود نورُ
خود باغبانو
اصلا او تمام ِ امید است شاید
حسی که از آن لحظه های دلتنگی ام می شود...


سلام بر رف ی ق زلال ِ زاینده رود...

خنده را لگد مال هم کنند می ارزد به خوشی اش

+ این روزها اما تا ته ِ ته ِ باران را خیس شده ام و رنگین کمانی سهم نگاهم نشده...

لیلیا شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 12:17

فریناز ...

بله

نازی یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 12:10

وا
آجی
بازم قرص سکوت خوردی؟

لیلیا یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 13:57 http://yeksabadsib.blogfa.com

حالا که

داده ها قانون ِ بودنند.

حتما

گرفته ها هم ، قانون ِ حکمتند.!

قانون ِ امتحانند.!



حتما...

علی یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 16:30 http://pelak1136.blogsky.com/

سلام به به چه مطلب نوشتی خیلی قشنگ بود زیبا بود

سلام
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد