ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف...
دوباره اول مهر...
نیامده ام بگویم که خوش آمدی و قصه ببافم برای چهار فصل سال و فصل پنجمی که در تقویم من فصل ِدل است! نیامده ام حتی برگ های سبز حالا را قسم دهم که سر به زیر باشید و عاشق نشوید که رنگ از رخسارتان بپرد و بریزید و بمیرید...
نیامده ام حتی بگویم از مدرسه ها.... از خاطره های اول مهر هایم که تمامی ندارند... حتی نیامده ام بگویم که چقدر دلم می خواست امروز جای تمام دخترکان و پسرکان با کیف و کتاب و لباس و کفش های نو بودم و شوقی که در نگاه اتو کشیده تمامشان حتی شیطان ترین پسر بچه ها بود را بار دیگر تجربه کنم و...
حتی نیامده ام بگویم دلم برای اولین روز رفتن به مدرسه تنگ شده... برای اولین روزی که رفتم آمادگی و اولین ساعت هایی بود که از خانه دور بودم... یا مثلا اولین روز اول دبستان یا اول راهنمایی یا اول دبیرستان و حتی برویم تا دانشگاه...
حتی نیامده ام که خاطره های اولین هایم را بگویم...
نیامده ام که بگویم پاییز را دوست نداشتم و درست از پارسال دیگر دوستش دارم...
نیامده ام بگویم که پاییز آمده... به به! مبارک باشد! به سلامتی و دل خوش و اتفاقات خوش تر و...!
نه
نیامده ام تمام این ها را بگویم
پست هایی که امروز از بی نهایت وبلاگ دوست و غریبه بی نهایت بار خواندم و عکس هایی که بود و حتی
و حتی حرف هایی که امروز سر کلاس زده شد و رفتیم تا دهه ی شصتی ها... تا سوختگی نسلی که همه از یک دهه اند...
دهه ی شصتی هایی که از زمین تا آسمان ها با دهه هفتادی ها و حتی با خود هفتادی ها فرق دارند...
و فقط خود یک دهه ی شصتی می داند که چقدر فرق است میان این دهه ها... چقدر سوختن و ساختن موج می زند و حتی نمی شود که این روزها را با آن روزهای ما مقایسه کرد...
و هزاران حرف دیگری که نیامده ام تا هیچ کدامشان را بگویم!
آمده ام بروم تا یک سال پیش...
درست اول مهر هزار و سیصد و نود و یک...
که تا عصر خبر از هیچ چیز نداشتم... خوش و خرّم به دنبال کارهای پروژه ام آواره ی آزمایشگاه ها بودم و ناگهان آن اتفاق افتاد...
تنها کسانی یادشان مانده که آن روزها بودند...
درست "اینجا"
اولین روز پاییز پارسال که تمامش را نوشتم و این موقه ها چه حالی داشتم و چقدر همه چیز برایم تیره و تار شده بود...
باورم نمی شد دوباره به حالت عادی برگردم... دوباره چشمانم را بار دیگر در آیینه صحیح و سالم ببینم...
هر چند یادگاری پارسال، هنوز هم مانده... هنوز هم هر گاه نگاهش می کنم می روم تا اولین روز پاییز...
همان شب که دکتر تاریخ زد 91/7/1
و آه از نهادم بلند شد و یاد استقبال شب قبلش افتاده بودم و چند روز بعد فهمیدم که برعکس! چقدر پاییز را درست از همین روزهای 91 دوست دارم و آنقدر رفت و رفت و رفت تا آن روز دعای عرفه و جنوب و شلمچه و اتفاقاتش... رفت تا محرم و رفت تا بهترین اتفاقی که می توانست پس از آن همه نداشتن، بیفتد...
و رفت تا مریضی هایی که تمامی نداشتند و رفت تا زمستان و ...
و همچنان شکر می کردم...
خدایم را درست از همین روزها بود که هر روز و هر وعده و بعد از هر نماز شکر می کردم...
درست از همین روزها بود که بانوی دوعالم را صدا زدم و حالا بعد از هر وعده یک سال است که صدایشان می زنم...
امروز برای من سال روز تمام پارسال بود...
تمام اولین روز پاییزی که خیلی اتفاقات را برایم پیش آورد و نمی دانم اگر پلک و چشمم برنمی گشت یا اگر کمی دیرتر به قول دکتر به قدر چند صدم ثانیه چشمم را دیرتر بسته بودم حالا چکار می کردم...
تنها می دانم که درست از همان روزهای اول پاییز بود و بعد از آن اتفاق وحشتناک، که خدایم را ذره ذره حس کردم...
وجودش را...
و اینکه عجیب می شنود... عجیب می بیند و عجیب هست...
حتی همین روزها که نمی دانم چرا دعاهایم به استجابت نمی رسند...
همین روزها که حس می کنم تا آسمان آنقدر راه است که نمی رسم...
همین روزها که گاهی دلم عجیب می گیرد... گوشه ای در خودم فرو می روم و بغض می کنم و می شکنم و می اندیشم کسی دوستم دارد؟...
دلم بهانه می گیرد...
می خواهد در سبزی بین الحرمین سجاده ام گم شود و خدایم را تا می تواند شُکر گوید و سپاس گذارد و سجده ی شُکر رود و برای قبولی تمام تشکرهایش آمین بگوید...
هیچ وقت یادم نمیره اون روز رو...و اس ام اسی که غروب همون روز بهت دادم...
می دونم که خوبه خوب یادته...
اوهوم یادمه...
چه روزای سختی بودن...
ولی چقد زود و دیر داره می گذره
از پارسال تا حالا یه عالمه اتفاق افتاده ولی بازم می گیم چه زود گذشت...
چی گذشت اون شبا
فقط خدارو شکر...
بی نهایت شکر...
بی نهایت شکر...
بی نهایت شکر
فقط شکر....تازه یه چیزه دره گوشی هم یادم بنداز بهت بگم در مورد این یادگاری که ازش حرف زدی...
...


اصن یادم میاد دلم می خواد زار بزنم فقط
خیلی سخت بودن
مخصوصا روز صبح دوم مهر...
اوهوم بینهایت شُکر فقط
درگوشی:دی
بعله چشم:دی
یاد یه چی افتادما:دی
هرکسی یه یادگاریایی داره که انگار باهاش عجین میشن
مگه نه؟
اوهوم...عجیب عجین میشن...
ما که حرف در گوشیمونو به خودتون گفتیم
بعله:دی
یه همچین فاطمه ای هستم من
خلی به تمام معنا
عجیبا!



بعله تازشم
اصن از اینا
خل بغال سر کوچتونه اصنشم
کلا واقعا ما دهه شصتیا نسل سوخته ایم...
درست تو اوج جنگ و هزار جور مشکل به دنیا اومدیم...
مامان من کاملا یادشه یکی از هواپیماهایی که اومده بود پارجین که نزدیک اینجاست رو بزنه ولی ورامین فرود اومده بود و کلی دردسر و اینا...
و هواپیماهایی که گاه و بیگاه به قصد تهران میومدن...تازه این وضع تهرانی بوده که دور بوده ...واقعا جنوبی ها دیگه چقدر درگیر بودن...
ولی با وجود تموم اینا قبول داری سادگی و صداقت دهه شصتیا رو هیچ کی نداره؟
هفتادیا زمین تا آسمون با ماها فرق دارن...بچگی کردنای ما کجا و بچه های الان کجا...
یه نمونه ی سادش در مورد همین مهر و مدرسه...
یاد کتاب آن روزها افتادم...و کتاب هامون...اون کتاب رو خیلی دوس دارم...
چقدر لوازم تحریرای ماها فرق داشت...الان دفتر مشقاشونم آمادست...
اون وقت ماها خط کشی می کردیم....
یعنی من عاشق اون پاک کن دو رنگا بودم که یه طرفش برای خودکار بود که آرزومون بود یه روزی برسیم که با خودکار بنویسیم و بعدش که رسیدیم و باهاش پاک کردیم فهمیدیم به هیچ دردی نمیخورده و پاک نمیکنه که هیچ بدتر گند میزنه به دفترمون:دی
هییییی...
یادش بخیر وقعا
من برم که خیلی حرف زدم
شرمنده...
خوبه من لج کرده بودم و گفته بودم نمیام
اصا خودم جال کردم با این نحوه ی انتقام گیری خودم
اوهوم استادمونم همینو می گف، حتی از نظر خیلی آمار شصتیا خیلی کمتره هفتادیا بودن... اونم می گف به خاطر شرایط بحرانی کشور و جنگ و اینا بوده...
ینی خوشم میاد آرزوهای بچگیمونم یکی بوده



اوهوم سادگی و صداقتشونو من که به شخصه تو هیچ دهه هفتادی ندیدم!
ینی برو کامنت منو که واسه پست محمدرضا نوشتم بخون
چقد حرفای منو الان گفتیا
بچه وقتی زیادی یم در رفاه باشه، سوسول بار مییاد
این چه حرفیه؟ اصن کامنت طولانی دوس داریم
شما بیخود کردی تازشم قرار شده بود بیای که شیطونه چشماش کور بشه و اینا
سلام....
حرفهادارم...
اما نمی دانم چرا نمی توانم برایت بگویم.
حتی همان حرف هایی که قرار بود برایت بگویم...
نمیدانم چرا بیشتراوقات ترجیح می دهم برای بعضی پست هایت سکوت کنم.چون حرفی ندارم.
شاید چون حس میکنم مخاطب خاصی دارد واو فقط می داندچه نوشته ای وباهم می توانید مرور خاطرات کنی...
انشالله دلت به روزهای آرام بعداز سفرحج برگردد...
تمنای دعا کربلایی...
سلام زهرا جون

اتفاقا منتظرت بودم و هستم واسه اون حرفایی که قرار بوده بگی بم
ولی گفتم مهر شرو شده حتما سرت شلوغه نمی رسی...
بعضی هاش ممکنه ولی این پسته نه! برمیگرده به پارسال و اتفاقی که افتاد و لینکشم گذاشتم...
خاص ترین پست هامم همیشه یه بخش غیرخاص دارن
همیشه وقتی این سفرا رو رفتم بعدش زندگی سخت تر شده، شاید چون باید صبر و استقامت من بیشتر می شده
می گی کربلایی دلم می لرزه هنوز
سلام(لبخند)
نمیدونم اینکه من گفتم یه کم از این روزات بنویس و اینکه میدونی من این جنس نوشته ها رو خیلی دوست دارم و هرچقدر هم که طولانی باشه از خوندنش خسته نمیشم چقدر تاثیر داشت تو نوشتن این حرفا اما واقعا ازت ممنونم چون خیلی به من چسبید.
بعد از مدت ها اولین پستی بود که خیلی آروم و شمرده و خط به خطش رو با دقت خوندم
پارسال این موقع من نت نداشتم و خیلی درگیر بودم
یه چیزایی رو میدونی و یه چیزایی رو هم نه
اصلا یه چیزایی رو خودمم فراموش کردم
الان حتی نوشته ی پارسالت رو هم خط به خط خوندم و تازه من بعد از یک سال فهمیدم که اذیت شده بودی تو آزمایشگاه.
من هیچ وقت بلد نبودم حرفای دلم رو خوب اینجا بنویسم و هنوزم بلد نیستم،راستشو بخوای گاهی دلم میخواد کامنتی که برات میذارم یه کم خاص باشه تا گم نشم
ممنون فریناز
اوهوم
سلااااام مهرداد


بی تاثیر نبود، چون این چند روز حال و روز جالبی نداشتم ولی وقتی داداشی کوچیکه بخواد خب نباید بگی نه دیگه
اوووووم... پارسال خب اول ورودت به دانشگا بود و مسلما با پیش زمینه ای که داشتی باید مهر سخت ولی پر شوقی رو گذرونده باشی
خدا را شکر که حتی نبودن ها و کم بودن ها هم خیلی دوستیا رو گم نمی کنن
داداشیه من هیش وخ گم نمی شه
همیشه م کامنتاش خاصه
سلام
پاییزت مبارک عزیزم، اولین باره که بهت سر میزنم و اینم به خاطر لطف خودته.
این پستت و پست سال قبلتو خوندم. خداروشکر که همه اون سختی ها گذشتن الان و خداروشکر که تو مثل خیلیا به جای اینکه بپرسی چرا من؟ شکر گفتی خدارو و بهش اعتماد کردیو هر روزم نزدیک تر شدی بهش.
و البته گفتن نداره اما با افتخار لینکت کردم.
سلام دارچین عزیز
ممنون که اومدین
چقد خوشحال شدم از حضورتون
آره... اولش آدم می گه ولی یهو برمی گرده فقط خدا رو شکر می کنه...
از نیم ساعت بعد اون اتفاق فقط شکر کردم خدا رو وقتی دکتر بم گفت اگه چند صدم ثانیه دیرتر بسته بودی چشمتو اسید میپاشید تو چشمت...
ممنون منم شما رو با افتخار لینک می کنم
به به به

بانو اومدن
چه اتفاقی ، تو شک حرفاتم فریناز
سلاممم
واقعا خدا رو شکر ، می تونست بدترین اتفاق برات بیفته.
دیره واسه گفتن این که یه کم بیشتر احتیاط کن ولی میگم.
شک
شکر
شکر
هر سال اول پاییز بشه یادت میوفته که خدا چقدر دوست داشته ...
خوشحالم که خوبی :*
خیلی روزای سختی بودن...

وقتی فک کنی این اتفاقا واسه تو نیستن و درست وقتی که فکرشم نمی کنه بیفته...
سلام
آره حتی اگه نیم ساعت قبلش اون ماسک فیلتردارو نزده بودم کل صورتم خال خالی اسیدی می شد...
یه چی بوده که یک سال تمومه نماز شکر می خونم...
اوهوم
واسه همینم هست که از پارسال تاحالا پاییزو دوس دارم دیگه
:-*
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام .. یواشکی می یای و می ری ؟؟
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام به روی ماهتون بانو
من که همیشه هستم
عکستو دوس دارم...قشنگه...
اصن واسه خودت


س ل ا م!
عذر میخواهیم! ولی تو هم روتو زیاد نکن
اصلا همینی که هست! اِ خوب لابد مشکل داشتم دیگه... یه کم درک داشته باش ... آفرین...
منم خوبم!
حال و احوالت چطوره؟
مارو نمیبینی خوشی؟
به یادم بودی! به یادت بودم! شاعر میگه: از دل نرود هر آنکه از دیده روم... البته شاعر ممکنه در این مورد برای تو استثنا قائل شده باشه
خیلی مخلصیم!
ع ل ی ک س ل ا م :دی




الکی

می گما خداوکیلی تو اصن روت می شه بیای اینجا نظر بذاری بگی روتو زیاد نکن؟
نه! خداوکیلی روت میشه؟
آره دیگه! با صغری خانوم می گرده می گه درک داشته باش
تازشم دلت بسوووووووووووزه بلاگ اسکای خودش :دی رو اختراع کرد
آره خیلی یم خوبیم
جاتونم اصلا خالی نیس
خدا شفات بده که هر روز داره اوضات وخیم تر می شه کاریتم نمی تونیم بکنیم
ناامید شدیم رفــــــ
اون روم که نوشتم منظورم رود بود...
بازم ... ش ر م ن د ه.......
ما که عاقلیم ولی حتی از تو برمیاد شعر یارو رو بزنی تحریف کنیا
عجب روزی بودا...
من یادمه تا پستتو گذاشتی با محمد پریدیم تو وبت :دی
اصن بد جوووور نگران شدیم اون روز....
تازشم وقتی اومدم اصفهان و واسه دومین بار دیدمت...
چشات هنوز زیاد خوب نشده بود...
وقتی دیدمت اول به چشات نیگا میکردم...
بعدشم رفتیم هشت بهشت و بستنی سلطان...
یادته آجیم؟
* چند وقته پستاتو میخونم یهویی میلرزم....
چند وقته یه وقتایی عجیب دلم واست شور میزنه ولی چند تا آیه الکرسی میخونم به نیتت...
خوبی این روزا آجی ؟؟
*میگن اگر شکر و سپاس کنی خدا نعمت رو بهت زیاد میکنه....
آجی تعریف از خود نباشه اما باورت نمیشه حتی ناخود آگاه بهر چند دقیقه یه بار همش میگم شکر...
یکی از بچه های خوابگاه میگفت مهرناز چرا انقدر هی خدا رو شکر میکنی؟
بلایی از سرت گذر کرده...
من خودم موندم همونجوری...بعد یکی دیگه از دوستام گفت مگه باید بلا گذر کرده باشه؟
خدا رو باید همه جوره شکر کرد...
بازم شکر
*نظرات پست سال پیشت هم که خوندم همینجوری یه آه کشیدم
*بعدنشم مگه میشه کسی شما رو دوست نداشته باشه؟
*جدیدا یه اسم گذاشتم واست....
فردا میفهمی چرا
اسمتو گذاشتم
*دختـــــــــر بارانــــــــی*
اوهوم هنوز یک ماه نشده بود که رفتیم هشت بهشت





ولی خدا رو شکر بازم خیلی بهتر شد به مرور
اون روز دکتره خیلی ترسوندم تازه گفت یه سال دیگه ممکنه گوشت اضافه بیاره و این داستانا...
فقط می گم خدا رو شکر
اوهوم منم خوندم نظرات پارسالو... یادش بخیر...
هیییییی
زیاد نه... باز الان خدا رو شکر بهترم آجی
ببخشید واسه امروز که نشد بریم بیرون...
ایشالله یه روز دیگه
اوهوم شکر نعمت نعمتت افزون کند
خیلی خوبه...
فک کنم اون چهارده روز خیلی عوضت کرده
آه...
خب اون شب خیلی بد شبی بود
دختر بارونی
چرا آجی؟
وای فریناز این روزا بیشتر از همیشه نیاز دارم مکه باشم خونه خدا
پیش خدا
توی یه کتابی داشتم میخوندم ازش! انقدر گریه کردم واسه حسرت ندیدنش
چه خوبِ که تو دیدیُ درک میکنی
نوشته های دلنشینت چقدر تلخ شدن فریناز
تلخ تر از آهنگی که اینجا رو پر کرده
چه خوبِ که بعضی شبا میگذرن مثلِ دیشب
خدا رو شکر
این روزا همه امیدم به امیدِ
امید به خدا
خودش میدونه چطور این تلخی ها رو شیرین کنه
جوری که حتی فکرشم نمیکنیم
مثل همون شونه های امنی که فقط برای توئه
میدونم که میدونی خیلی بهتر از من : )
باور کن هر روز و همیشه ورد زبونمه که ایشالله ایشالله ایشالله همتون برید و ببینید...





مخصوصا تو که خیلی جاها به وضوح دیدمت نازنین
به وضوح! اینقدر که بارها می خواستم برم جلو بگم سلام
تلخ...
یه وقتایی ظرف زندگیتو درشو باز می کنی، حتی همشم نزنی یه روزاییو میبینی و گذشت بیهوده ی یه دوران هایی که می تونستی به خیلی جاها برسی و نشده...
خواه ناخواه تلخ می شی... تلخ می باری... می شی هر روز گریه و ...
اوهوم
چقد خوبه که بعضی وقتا می گذرن... و هی ازشون دور می شیم
یه وقتایی ولی کاش نمی گذشتن
مجبوری با خاطرشون همیشه زندگی کنی
اوهوم...
خودش می دونه
راستی تو نمی گی دلم برات تنگ می شه خب دیر به دیر میای تازشم نمی نویسی؟
فقط تو و مهرناز گهگاهی میاید خب اینجا از اون جمعی که بودیم...
بیشتر بیا
باشه خانومی؟