آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

از جنس تنهایی های سخت...

هواللطیف...

دو سه سال پیش، دختر یکی یکدانه ی یکی از اقواممان ازدواج کرد. روزی که نشسته بودیم و از زندگی مشترک و خواهر داشتن یا نداشتن و مزایا و معایبش حرف میزدیم، گفت بگذار ازدواج که کردی می فهمی چقدر تنهایی... و چقدر خواهر نداشتن سخت است... من آن روز کمی ترسیدم اما همیشه می گفتم این خواست خدا بوده و من تا آخر عمر حسرت خواهر داشتن را خواهم داشت فقط امیدوارم جای خالی اش خیلی حس نشود....

اما حالا که خودم ازدواج کرده ام، به حرف آن دختر فامیلمان رسیده ام و انگار هر روز که پیش میرود نبود خواهری که خواهر باشد و خواهرانه برای تمام  خودت تمام قد بایستد را بیشتر و بیشتر حس می کنم... گاهی از تنهایی و سینه ای پُر از حرف دلم میخواهد سر به بیابان بگذارم... دلم میخواهد کسی بود، خواهری، که مرا می فهمید و می توانستم شب تا صبح برایش حرف بزنم و سنگ صبورم باشد و مرحم زخم ها و دل شکستگی هایم و راهنمای زندگی ام و خیالم جمع باشد که کسی را دارم در این دنیا از جنس و رنگ و بوی خودم...

اما

اما من از این نعمت عجیب و غریب محرومم...

روزهایی هست دلم به درد می آید از زندگی و تمام آدم هایش، اما کسی را ندارم که دمی کنارم بنشیند و به درددل ها و حرف هایم گوش کند و خیالم راحت باشد که حرف هایم بعد ها بر سرم کوبیده نمی شود و جایی پخش نمی شود و کسی سو استفاده ای نمی کند...

خواهر داشتن عجیب و غریب ترین حس دنیاست و من چقدر محرومم از این نعمت الهی... و چقدر جای خالی اش برای منی که دخترم و مملو از حرف و حرف و  حرف، یکی از سخت ترین امتحانات دنیاست...

شاید روزی، مثلا آن دنیا، خدا خواست و من خواهر داشتن را تجربه نمودم...

این روزها گاهی اینقدر پُر از حرف می شوم که فقط و فقط به تنها چیزی که دم دستم است، یعنی نُت گوشی ام پناه می برم و آنقدر می نویسم تا حالم خوب شود و یا اینکه انگشتانم خسته شوند، و بعد همه اش را انتخاب می کنم و پاک می کنم... و این دردناک است... اما یک دردناک خوب!!!


چیزی درون ذهنم فریاد می زند که با خودت بگو و بگو و بگو که : هوای حوصله ابریست....

خب

الان گفتم

چه شد؟ کسی گفت چرا؟ کسی ابرهایش را به سمت و سوی دیگری راند؟ کسی هوای خوب و شفاف را به سلول های حوصله ام دمید؟ اصلا کسی هست که هوای حوصله اش با هوای حوصله ی من، هم هوا باشد؟!

گاهی آدمی حوصله ی خودش را هم ندارد، چه برسد به اطرافیان و عزیزانش... اما کافیست که بخوابد، یک خواب چندین و چند ساعته... یک خواب عمیق... و آنوقت که برخواست و صبح دیگری شد، شاید ابرهای هوای حوصله باریده باشند و خورشید آمده باشد و رنگین کمان زیبایی نقش بسته باشد و بوی نم باران روی خاک به مشام جان برسد و هوای حوصله آرام باشد و حوصله آمده باشد و حالش خوب باشد و حال مرا هم خوب کند!!!

آدمی به امید زنده است و من هم به امید... به امید فردایی که حال همه مان خوب شود و به امید لحظه هایی که در انتظارمان نشسته اند و نمی دانم که چه پیش خواهد آمد

اما من امیدوارم به حوصله ای که می آید و حالم را خوب می کند و دوباره رویا می سازم و دوباره عشق می ورزم و دوباره میخندم و دوباره زندگی می کنم!

خدای مهربانم

من اینجا همچنان و همیشه منتظر خدایی هایت هستم...

برایم خدایی کن آنچنان که تو شایسته ی خدایی کردنی، نه آن چنان که من شایسته ی خدایی دیدن باشم...


پی نوشت: خدای مهربانم برای تمام نعمت هایی که به من ارزانی داشته ای تو را شاکرم... گله مند نیستم اما گاهی از نداشتن خواهر و تنهایی های سخت،  دلم به درد می آید... مرا به بزرگی خودت ببخشای که تو ارحم الراحمینی...

مهارت های زیستنی خوب و آرام و آسوده

هواللطیف...


وقتی یک اتفاق مشابه برای اعضای یک خانواده اتفاق می افتد، باید کمی به فکر فرو رفت و بررسی کرد که کدام مشکل یا مشکلات باعث بروز یک اتفاق مشابه میان اعضای حاضر در آن خانواده می شود؟!

تاثیر ژن، حال و حوای خانه، نوع رفتار اعضا با یکدیگر، و شاید شیوه ی تربیتی پدر و مادری که کاش به این زودی ها پدر و مادر نمی شدند...

نسل هم سن و سال من، حالا کمی بالاتر ولی پایین ترها را کاری ندارم، این نسل با پدر و مادر های زیادی جوانی همراه بود و بزرگ شد که فقط از بچه داری، حال و حوصله ی نوجوانی و اول جوانی هایشان را داشتند و با همان بچگی ها ازدواج کردند و با همان بچگی ها بچه دار شدند و با همان اخلاق و رفتار بچه هایشان را بزرگ کردند.

هر عقل سلیمی این نکته را قبول می کند که وقتی بزرگ شدنی در کار نبوده و فقط سن شناسنامه ای آدم ها قد کشیده، بهتر از این حال و احوال هم نمی شود!

تربیت فرزند، شاید آنقدر مهم است که تا آخر عمر آدمی را درگیر و مسئول می کند؛ شاید یک رفتار غلط با بچه و یا سرکوب نمودن او به روش های اشتباه، بخاطر تنبیه، عواقبی برای آن بچه ی معصوم در برداشته باشد که 10 سال، 20 سال و یا حتی خیلی بیشتر از این ها عواقبش بروز کند...

بر این باورم که با تربیت درست و اصولی، می شود تاثیر ژن را هم بهبود داد، و باید تا می شود اطلاعات کسب نمود و آگاهی یافت .برای همه ی امور زندگی، چه برای ورود به دانشگاه، چه ازدواج کردن، چه بچه دار شدن و خیلی از اتفاقات دیگری وجود دارد.

باید مهارت های لازم را کسب نمود. اینکه تو مهارت داشته باشی، مهارت زندگی کردن، مهارت موفق شدن، مهارت خوب بودن و بهتر شدن، مهارت های معنوی، مهارت های مادی، مهارت های عاطفی، و حتی مهارت های اجتماعی، با داشتن هرکدام از این مهارت ها و مهارت های خوب دیگر، زندگی برای فرد، بسیار شیرین و لذتبخش تر از قبل می شود. چرا که از لحظه به لحظه ی زندگی اش استفاده میکند و وقتش را تلف نمیکند. اگر مسئولیتی به او بدهند درست و به جا انجام میدهد. باعث سلب آرایش اطرافیان و همسر و فرزند و دوست و ... نمی شود و تمام این مهارت ها را باید آموخت و بعد از مهم تر از آن در زندگی به کار گرفت.


من از ازدواج های زودهنگام آن زمان های خیلی دور، ضربه هایی خورده ام که همیشه می گفتم زود ازدواج نمی کنم، یادم هست خیلی از خواستگارهایی که حتی قبل از 20 سالگی برایم می آمدند را بدون دلیل رد می کردم چون نمی خواستم زود ازدواج کنم. حتی یادم هست تا 21-22 سالگی هم خیلی این قضیه ها را جدی نمی گرفتم، ولی کاش آن زمان کسی به من می گفت که در آن دوران طلایی زندگی ات، کمی مهارت کسب کن!  به برکت اینترنت و رسانه ها و علاقه به مطالعه ای که از بچگی هایم در من نهادینه شده بود، خودم از یک سنی به بعد شروع به خواندن و آموختن نمودم. آموختن مهارت هایی برای بهتر زندگی کردن!

حالا که به 29 سالگی ام خیلی خیلی نزدیکم، فهمیده ام که مهم سن پختگی و دانش آدم هاست، نه سن شناسنامه ایشان!!! یک نفر ممکن است حالا 35 سال داشته باشد و سن دانش و مهارتش برای خوب زیستن، به قدر نوجوان 17 ساله ای بیشتر نباشد! و برعکس! یک نفر هم ممکنه است 17 سال داشته باشد و به قدر یک زن بالغ 30 ساله انبوهی از مهارت ها برای خوب زندگی کردن باشد!

فهمیده ام که نمی شود یک قانون خاصی صادر نمود که زود ازدواج کنید یا دیر! اما می دانم که باید قانونی برای آشنایی با مهارت های زندگی و خوب زندگی کردن تصویب نمود تا دخترها از همان سن 17-18 سالگی بیاموزند و طلایی ترین روزهای زندگی شان را از دست ندهند!!! آنوقت اگر در سن کمی هم بچه دار شدند، با سن و عقل و  درایت پخته تری فرزندانشان را تربیت می کنند و بار مسئولیت هستی را آرامتر و رهاتر بر دوش می کشند...

دلم میخواست 10 سال پیش، عقل و افکار الانم را داشتم و همان زمان ها، عاقلانه انتخاب می نمودم و حالا در خانه زندگی خودم نشسته بودم و به کسب دانش های دیگری مشغول بودم...

اما نمی دانم، سرنوشت، تقدیر، تربیت های ناصحیح نسل هایی که خودشان زود ازدواج کرده بودند و دلشان میخواست فرزندانشان با مدارج عالی به خانه ی بخت بروند، و یا هزار و یک دلیل بیرونی و درونی، اینگونه برایم رقم زد که بین 20 تا 30 سالگی ام را آنگونه که باید، نگذرانم و همه چیز با تاخیری شگرف برایم اتفاق بیفتد...

از طرفی جور دیگری نگاه می کنم: می شد همین حالا و در شُرُف 29 سالگی هایم نیز به چنین افکاری نرسم و عقل و دانش حالایم را نداشته باشم و بقیه ی عمرم را هم به بطالت می گذراندم! اما خدایم به من حالا و در این سن نگاه نموده و مرا آگاه کرده از بطالت تمام روزهایی که گذشتند و باید از همین امروز برخیزم و تصمیم جدیدی بگیرم و شروعی تازه داشته باشم با شیوه هایی تازه برای یک زندگی بهتر و خوب تر و پر افتخارتر...


اینکه از هر دری سخنی می گویم، بگذارید به حساب ذهن مشوش این روزهایم... و یا دلی که خواسته هایش اجابت نمی شوند و روزهایی که می گذرند و من از این بلاتکلیفی ها رها نمی شوم!...

راستش کمی می ترسم، ترس از روزهایی که در انتظارمند و نمیدانم که آسانتر میشوند یا سخت تر! اما می دانم که فقط باید از این بلاتکلیفی ها نجات یابم تا افکارم منظم تر بشوند و زندگی ام سر و سامان بگیرد و قلبم آرام تر بشود و بتوانم بهترین تصمیم ها را بگیرم...


این روزها دست به دامان خدایم دارم، چقدر خوب است که خدایم هست و خدایی هایش بی نظیر است...

خدای مهربانم، منتظر خدایی هایت هستم...

از جنس خواهش...

هواللطیف...

یادم هست زمانی یکی از دوستانم که دست به قلم خوبی هم داشت، می گفت من وقت هایی که شادم و یا حالم خوب است، سعی می کنم بیایم و بنویسم، برای وقت های مبادا، برای وقت هایی که دلم از زمین و زمان گرفته ، آن وقت ها همین مرور روزهای خوبم است که به من نیرو و انگیزه ای دوباره می دهد.

و من درس گرفتم، گاهی حتی همین کار را کرده ام، و حالا که حس می کنم شاید آرامتر از چند ساعت و چند روز پیشم، آمده ام تا رگبارآرامشم را مامن تنهایی هایی کنم که همیشه پاک بوده اند و هستند و به نگاه خدایم، خواهند بود.

شاید بخاطر دمنوش هاییست که این روزها میخورم، و شاید هم بخاطر بیخیالی های مکرر، اما میدانم دلیل اصلی حال و احوالی که گاهی خوب است و گاهی نیست، گاهی زیادی سخت است و گاهی هم زیادی خوش و خُرم، قدرت و عظمت خداییست که هرروز مرا به هزار و یک شیوه امتحان می کند،خدایی که خدایی تنها و تنها سزاوار اوست؛ و من باید یاد بگیرم که صبوری کنم، که بنده ی خوبی باشم و بندگی را از بزرگان راهش، بیاموزم...


یک وقت هایی، اتفاقاتی در زندگی آدمی میوفتد که کافیست کمی خامی، کمی بی درایتی، کمی بی عقلی و بچگی کند تا برای هفته ها و ماه ها، تبعاتش را ببیند و خودش را برای آن روز و آن ساعت ها و آن عکس العمل هایی که داشته، سرزنش کند، و آن قدر دست به دعا بردارد و فکرش را به کار بگیرد تا راهی پیدا کند برای جبران ِ اشتباهاتش...

و این اتفاق، درست روز بعد از عید فطر برای من افتاد و هنوز هم تبعاتش را پس می دهم و زندگی ام به حال عادی همیشگی اش بازنگشته؛ چقدر از آن روز کذایی تا همین امروز اذیت شده ام و چه روز و شب های سختی بودند... آنقدر سخت بودند که حالا به عقب ترم نگاه می کنم و نمی دانم با کدام نیرو، آن روزها گذشت... و امیدوارم که دیگر هیچ گاه بازنگردند... چرا که آدم و دلش و عقلش و جانش و روحش را هر کدام ظرفیتیست و خارج از آن که بشود یا سرریز می کند یا منفجر می شود یا نابود می شود و آن آدم دیگر آدم قبل نخواهد شد...

همواره از خدایم خواسته ام و می خواهم که مرا از بلاها و خطراتی که پیوسته تهدیدم می کنند، محافظت کند؛ بلایی که مثلا همون روز کذایی بعد از عید فطر برایم پیش آمد و هنوز هم تمام نشده، و یا بلاهایی که قرار بود به سرم بیاید و خداراشکر از سرم رفع شد...

این روزها فقط از خدایم می خواهم مرا محافظت کند؛ چرا که تنها او حافظ است و تنها اوست که فریادرس و تنها اوست که می شود بدون نگرانی برایش حرف زد و از او بی منت درخواست نمود و فقط اوست که اگر بخواهد، دعاها را مستجاب می گرداند و دل ها را آرام می کند و لحظه های مُرده را جانی دیگر می بخشد و زندگی را زیباتر می کند...

اوست که اگر بخواهد نور امید را بر سر و صورت زندگی ام می پاشد و حالم را خوب می کند.

این روزهای سخت، تاوان سختی داشتند؛ شاید سخت ترین تاوانش این بود که بعضی از آدم های اطرافم را شناختم اما شناختی که از آن ها چنین انتظاری را نداشتم؛!!! من از کسی که دوستش دارم انتظار نداشتم که جلوی راهم سنگ بیندازد و مرا به راه های بیراهه تری تشویق کند!

از کسی که به او اعتماد داشتم انتظار نداشتم که قصه ی زندگی ام را برای هر کس و ناکسی بیان کند و مرا رسوای عالم سازد!

اما این روزها لااقل این تاوان سخت را داشتند و شاید اتفاق افتادنشان حکمتی داشت که بی خبرم...

هنوز قصه ی پر غصه ی این روزهای کذایی تمام نشده، تنها به رحمت و لطف بینهایت خدای مهربانم چشم دوخته ام تا که حل بشود تمام این روزها، و دوباره بازگردم به آرامشی که خیلی قبل تر از اینها نصیبم شده بود...


خدایا، به بزرگی ات، مشکلاتی که مرا از پای درآورده اند، از جلوی راهم بردار... این روزها میخواهم که در آغوشت مسیر زندگی ام را بپیمایم، دیگر نه پاهایم جانی برای رفتن میان این همه سیاهی را دارند و نه قلبم و نه روح و روانم...

می دانم که تو اگر بخواهی، به یکباره همه چیز خوب و زیبا می شود و اگر هم نخواهی که....

تمام دهه ی سوم زندگی ام را با سخت ترین امتحانات گذراندم، حالا که به من لطف کرده ای پس لطفا لطف و کرم و مهربانی ات را در حقم تمام کن و آرامش را به زندگی ام بازگردان...

تویی که بهترینی و تویی که تنها و تنها کمک رسان این روزهای پر از نیاز و احتیاجم...


منتظر خدایی هایت هستم، مهربانترین...

آدمی به امید زنده است...

هواللطیف...

چه خرداد لعنتی بدی بود... ماه رمضان و روزهای مبارکش را کاری ندارم، آن ها جدا! اما خرداد امسال برایم پیش آورد بدترین اتفاقاتی بود که می توانست بیفتد... حتی همین امروز هم که آخرین روز بهار را سپری می کنیم، چقدر دلم پاییزی شده،

بهار را در بهترین جای  زمین آغاز نمودم و امروز، تنهاترینم..

تنهایی شاید خاصیت تمام آدم هایی باشد که نمی خواهند دیگران را شریک لحظه هایشان کنند، لحظه هایی که گاه پر از خشم  و ناراحتی اند و گاه لبالب از شادی و عشق و شور و نشاط...

من تنها نبودم اما تنها شده ام... و شاید این تنهایی حکمتی دارد که من نمی دانم و قرار هم نیست که بدانم؛ تنها می دانیم زندگی پُر است از اتفاقات غیرمنتظره ای که باعث می شود تو هیچ گاه نتوانی مطمئن شوی که یک ساعت دیگر زندگی ات کجایی، چکار می کنی؟ با چه کسی و چه حالی داری!

چند ماهیست که وقتی وارد خیابان نشاط می شویم، نمی دانم تا رسیدن به میدان امام علی، حالم خوب می ماند یا نه! نمی دانم حتی وقت هایی که حالم خوب نیست تا آنجا حالم خوب می شود یا نه! شاید قبل تر ها نمی توانستم حدس بزنم که فردا کجایم و حالم چگونه است و زندگی ام آیا آرامشش را با خود حفظ می کند یا نه! اما حالا و این روزها ، یک روز بعد که سهل است، نمی دانم یک ساعت بعد، یک دقیقه ی بعد و حتی یک ثانیه ی بعدم چگونه است....

گاهی در خانه نشسته ام و نیم ساعت بعد بدون هیچ فکر قبلی، در امامزاده دارم دعا می خوانم...

گاهی در ماشین نشسته ام و یک دقیقه بعد همه چیز کن فیکون می شود و دیگر از آن حال خوش خبری نیست

گاهی بدون اینکه برنامه ریزی کنم، یک هفته و یک ماه بعد، به جایی رسیده ام که آرزوی محالم بود...مثل کربلای عید...

و گاهی با شور و عشقی بی وصف به اتاقش می روم و نمی دانم که شیطان همان حوالی جا خوش کرده و درست 10 دقیقه بعد، تمام زندگی ام به هم می ریزد...

و گاهی برعکس، میان تمام خستگی ها و ناراحتی و اشک ها، تلفنی کافیست و قراری و که مرا به حال خوش دوردست ها ببرد...


زندگی عجیب و غریب ناشناخته است و فقط خداست که میداند در آینده چه می شود و به کجا می رویم...

به قول این شعر معروف که می گوید:

نداند به جز ذات پروردگار                          که فردا چه بازی کند روزگار


من اما دست از دعا کردن برنمی دارم، با امید دعا می کنم  تا در این امتحانات عجیب و غریب الهی بتوانم سربلند بیرون بیایم،

با امید دعا می کنم تا بتوانم عشق را به خانه و کاشانه ام دعوت کنم،

با امید دعا می کنم تا به بندگی ناب خدایم برسم، و خدا از من و من از او خشنود باشیم...

آری

به قول آشنای نزدیکم که می گوید، آدمی با امید زنده است، و من گاهی به شوخی می گویم آدمی به فریناز هم می تواند زنده باشد و یا  حتی به تو

من به امید زنده ام و عشق را میهمان لحظه هایم می کنم، حتی اگر دیر، حتی اگر دور، حتی اگر آرزوی محال


اما از خدایم می خواهم و رد می شوم و میروم، خودش روزی، جایی، درست زمانی که فکرش را هم نمی کنم، بهترین ها را برایم رقم خواهد زد...


خرداد ماه عزیز، خوب تا نکردی با من و دلم و زندگی ام، اما امیدوارم تیرماه، برایم بهترین ها را به ارمغان بیاورد....

امیدوارم

و

امید دارم....


http://sadeghain.net/Image/Article/Omid1.jpg


درد دلی از جنس گلایه

هواللطیف...

شیرین ترین روزهای زندگی ام آنقدر کم شده اند که دیگر می توانم با همین انگشتانی که هستند بشمارمشان، بی آنکه دوباره تکرارشان کنم! و اینکه چرا زندگی ام اینگونه شد؟ من که پاک بودم و پاک ماندم و پاک زندگی کرده ام... هر کسی آمد تکه ای از جانم را رُبود و رفت، و امروز به جایی رسیده ام که دیگر نمی خواهم هیچ کسی را ببخشم! هیچ کسی را!

تمام کسانی که دوستشان داشتم و به من ضربه زدند، تمام کسانی که رفتند، تمام کسانی که  نگذاشتند عاشقانه زیستن را انتخاب کنم، تمام کسانی که برایم تصمیم گرفتند! تمام کسانی که مرا اشتباه راهنمایی و هدایت کردند و در سخت ترین روزهای زندگی ام مرا خالصانه کمک نکردند...


من، همان دخترک تنهایی شده ام که زمانی خدا نوشتن را به او هدیه کرد و رگبارآرامش را خانه ی امنش نمود... همان که مجبور شد بخاطر زلالی احساس پاک 20 سالگی هایش، درد بکشد و کوچ کند به آرامش پنهانش تا دیگر هیچ کس او را نیابد و آرام و آهسته برای خودش زندگی جدیدی را بسازد...

و کاش به همان روزها بازمیگشتم... کاش با خیلی ها آشنا نمی شدم، کاش خیلی ها را دوست نداشتم، کاش خیلی تصمیم ها را نمی گرفتم...

گناه من چه بود ، کجای زندگی و نوجوانی و جوانی ام خطا کرده بودم که حالا باید تقاص پس بدهم؟!!!!!

کجا نیّتم بد شده بود؟ کجا برای کسی بد خواسته بودم؟ کجا کسی را اذیت کرده بودم که به اینجا رسیده ام؟!

اینجا جاییست میان دو کوه، و طنابی که مرا تا وسطش هُل داده اند! و حالا از هر دو طرف طناب را می لرزانند! و من چقدر بدبختم این روزها که کسی را ندارم تا مرا نجات بدهد... ناجی این روزهایم هیچ کسی نیست... حتی او که به خاطرش تا وسط این طناب آمده بودم...

من

تنهاتر از همیشه ام

خسته تر از همیشه

انتخاب بین عزت و ذلتی که توام با زندان و آزادیست، برایم سخت شده... یک زندانی با عزت! یا یک آزاد و رهای توام با ذلت...


حالم از تمام زندگی، زیستن، بودن، دنیا، و همه ی آدم هایی که ادعا می کردند زمانی دوستم دارند، بهم می خورد...

کاش

خدا

یک نفر را می آفرید

تا

خستگی تمام این 28 سال و اندی را در آغوش امنش می ریختم و به جایش، عشق،محبت، ایمان، زندگی، امید و خوشبختی را هدیه می گرفتم...

من از بخشیدن خسته ام

از بخشیده نشدن خسته تر

پس دیگر هیچ کسی را نمی خواهم که ببخشم...

در این شبهای قدر...

شب هایی که  همه ی زندگی ام برملا شده...

شب هایی که جز اشک چیزی برایم نمانده....

و دلی که پر از حرف است و هیچ کسی نمی داند چه حرف ها که خفته اند و چه دردها که پنهان شده اند و چه برزخی...

چه برزخی که گیر کرده ام و این شب ها کاش ناجی ام می شدند... مرا از طناب میان دو کوه نجات می دادند...

و شاید روزی خدا خواست و به زندگی ام رو کرد و حال من هم خوب شد....


کاش کسی برایم از اعماق قلبش دعا می نمود...

برای زندگی ام...

برای کلافگی هایم...

برای سینه ای که به تنگ آمده...

برای بی کسی هایم...

برای تمام ترس هایم...

کاش

کسی

برایم

در این شب ها

دعا می نمود

از ته ته ته قلبش....