| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
| 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
| 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
| 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
| 29 | 30 |
هواللطیف...
آفتابگردان برای آفتاب
و کویر برای باران
و زمستان برای برف
و چشمه برای طغیان
و بهار برای رگبار
و درخت برای شکوفه
و آدمی برای عشق
دلتنگند...
و دلتنگی یعنی حجم انبوه دلت برای یادی، خاطره ای، نگاهی، بودنی، کافی نیست
و در شُرُف ترکیدن است...
شبیه ترکیدن دل انارهای سرخ شده بر روی درخت ها
یا ترکیدن آلوچه های طلایی شده در زیر برق آفتاب
آنجاست که به کمال می رسند.... و ما آدم ها هم از زیادی دلتنگی هایی که دلمان را می ترکاند شاید به کمال می رسیم...
گاهی نمی دانی، برای چه! از کجا! و از کی و تا کی حتی! دلت به اندازه ی تمام اقیانوس ها گرفته و تنگ است.... و هرچه پیش میروی تنگ و تنگ و تنگ تر می شود...
چه انعطاف عجیبی!!!
و به یکباره، در ساعتی که ارقامش هم مثل هم نیست، صدای مهیب ترک خوردن دلی و گاه حتی شکستن...
آن جاست که کسی جز خدا مرهم نیست، خداست که می تواند بندزنی را بیاورد، خداست که می تواند وصل کند بدون فصل! خداست که می داند و می تواند...
و این وقت ها جز به درگاه خدایی که همیشه هست و من از او غافلم، جای دیگری را نمی شناسم...
جز سجاده ی سبزم... جز دست های بلند شده ام برای دعا...
خدایا
دلم تنگ شده
ترک برداشته
شکسته
و روی سبزترین شال بندگی پهن گشته...
به انتظار تو
به انتظار استجابت تو...
دلم با تمام معصومیت کودکانه اش تو را میخواهد و تو را می خواند و تنها از تو یاری می جوید...
خدایا من اینجا منتظر توام!
منتظر خدایی هایت...
دلتنگی های معصومانه ی دلم را دریاب....

هواللطیف...
باران حوالی هوای تو بود و من ابرها را به بزم روز عجیب آمدنت دعوت کرده بودم...
باران جای تمام دست های خالی، می بارید
جای چشم هایی که منتظر بودند
جای آغوشی که باز مانده بود
جای بویی که می آمد و مشام جان را مست می نمود
باران آمده بود تا بدانی که خدا هست و تو در یاد من همیشه سبز...
باران آمده بود تا آمدنت را اشک شوق گردد و بودنت را لبخند عشق
آمده بود تا بگوید آمدنت مبارک فاطمه ی سبز خدا...
باران از حوالی دلم آمده بود تا حریر دوستی را بر سرت بیندازد و میلادت را بوسه باران کند...
تولدت مبارک
تولدت سبز سبز سبز...

هواللطیف...
دختر سپیدروی زمستان آمده... با گیسوان باران
لحافش را گنجشکی نوک زده
دنیا پنبه باران می شود
پنبه ها در راه با هوا دوست می شوند
پولک ها نطفه ی عشق پنبه و هوا هستند
می نشینند روی بدن ماهی ها
ماهی ها پولک دار می شوند
پولک ها در آب می ریزند
ماه خود را در آب می بیند
چشم هایش برق می زنند
و نمیداند که پولک ها چشم های او شده اند
دختر سپید روی زمستان ماه را بر گیسوانش می آویزد
و می خندد
این است قصه ی بی پایان دختر زمستان
آهای دختر زمستان!
لحافت را به باد بسپار
پنجره ات را باز کن
تا گنجشککی سر برسد
نوکی بزند
گوشه ی لحاف راه امن فرار پنبه ها گردد
پنبه ها در راه عاشق شوند
ماهی پولک دار شود
ماه خودش را دوست داشته باشد
و تو ، ماه را....

هواللطیف...
گذر زمان آنقدر سریع است که به پای فکر کردن به تک تک روزهایش نمیرسم! و شب های طولانی پاییز که تمام نمی شوند و هر شب بلندتر! هر شب بیشتر از قبل حوصله ات سر می رود و زودتر از روز قبل باید خودت را به خانه برسانی...
شب های سرررررد پاییز! و امروز میان سوزی که گلویم را احاطه کرده بود به سرمای زمستان پیش رویی فکر می کردم که هنوز نیامده و اینکه چطور تابستان ها همان یک مانتوی نازک هم سنگینی می کند بر تن و حالا هرچقدر می پوشیم گرم نمی شویم از این سرمای استخوان سوز...
در خاطرم نیست که تابحال از سردی و طولانی بودن این شب ها حرف زده ام یا نه! که بعید می دانم این سال ها از این شب ها حرفی نزده باشم!
شب هایی که دلم میخواست حیاط بزرگی بود و حوض آبی و تختی و کرسی و یک عالمه آدم های مهربان تا بلکه سیاهی شب بر زندگی ام چمبره نمی زد و سردی اش تنم را نمی سوزاند... شب هایی که دوست داشتم با آدم های خیلی خوب پر بشود مثل قدیم ها... مثل فیلم ها... مثل سال ها پیش که آپارتمانی نبود
و من چقدر از آپارتمان های جدید و خانه های مدرن امروزی فراریم ام! یک فراری در بند!
همیشه دلم میخواست مثلا چندین سال قبل به دنیا می آمدم یا مثلا چندین سال بعد... دلیلش را نمی گویم، گاهی برخی از دل خواستن ها دلیلی هم نمیخواهند
این شب ها و این ماه آنقدر درگیر درس و دانشگاه و کارهای متفرقه و کنفرانس و ورکشاپ وانجمن و همه ی این فعالیت های جانبی دانشگاه شده ام که سردی و طولانی بودن شب های بی وفای پاییز امسالم دهن کجی نکنند و زودتر از طعنه هایشان و نگاه های چپ چپشان به خواب بروم...
این شب ها حتی زودتر می خوابم و صبح دیرتر بیدار می شوم
پاییزی که می توانست بهترین پاییز من باشد و نشد...
پاییزی که می توانست آنقدر گرم و خوب باشد که یادم برود همه ی زندگی گذشته ام را اما نشد...
پاییزی که دلم خوش بود به آمدنش... مژده ی مهر را با مهر داده بودم و حالا پاییز دارد نفس های آخرش را میکشد و من نفهمیدم کی به آخر آذر رسیدم و کی این سه ماه سپری شد و کی ترمم رو به اتمام ماند و چرا درس هایم تلمبار شد و چرا جز گریه های شبانه و سکوت و قبول سرنوشتی که خدا برایم رقم زده بود کار دیگری نکردم و حرف دیگری نزدم و من ماندم با دلی از حرف... با دلی که شکست...
و فکر کن که دل دختری بشکند!!
دلم به اندازه ی تمام جای پای عابران تنهای پاییزی له شد، به قدر تمام برگ های خزان زده مچاله شد و من چاره ای جز سکوت و صبر و پذیرفتن نداشتم...
گاهی آدم باید تمام زندگی اش را بپذیرد... حتی تمام سال های گذشته اش را و تمام آنچه که در انتظارش فردا و فرداها را رقم می زنند...
شاید دیروز بود یا دو روز پیش! در راه قطراتی از باران شیشه ی ماشین را لمس کرد و دل آسمان گرفته بود و نمی بارید! آهنگی هم پخش می شد و من آهسته در ترافیک به جلو میرفتم و فکر می کردم... آنجا بود که فهمیدم باید کل زندگی ام را بپذیرم! و خسته ام از جنگ از جنگیدن! از خواستن و نشدن و از خیلی چیزهای دیگر...
من خسته بودم و باید می پذیرفتم هرآنچه که پاییز را برایم نافرجام کرد و حالا چند روزی ست که به خودم می گویم من پذیرفته ام! زندگی ام را... روزهای از دست رفته ی جوانی ام را... تنهایی های بی حد و حصرم را... بی کسی هایم را.... نبودن ها و بودن ها را... و خلاصه همه ی زندگی ام را پذیرفته ام!
اعتراف به این برهه از زندگی، دل می خواهد! شجاعت می خواهد! جسارت می خواهد... که من همه را در خود جمع کرده ام تا در محکمه ی آرامش پنهانم به اعتراف بنشینم و خیالم راحت باشد که کسی نه قضاوتم می کند، نه دلسوزی، نه سوبرداشت، فقط می خوانند و در ذهن خود دختری شبیه مرا تجسم می کنند و میروند...
تمام سکوت یک ماهه ام را شکسته ام که بگویم توانستم زندگی ام را بپذیرم! با تمام فراز و نشیب هایش و امتحانات سختی که هیچ کدام دست خودم نبود
امتحاناتی که هر روز سخت تر می شود
و چقدر دلی که می شکند سخت تر از هزار امتحان دیگر خداست
چقدر گرفتن امیدی که عنایت حق بود ، چقدر شوقی که آمده بود تا بماند، چقدر لحظه هایی که برایم اتفاق افتاد و فهمیدم زندگی می شود قشنگ هم باشد، و همه گرفته شد... و این گرفتن ها و دادن ها نه دست من است نه تو نه او... فقط خدایی که خواست و شاید نامردی کسانی که فکر می کردم می توانند مردانیت را با خودشان یدک بکشند......
بگذریم!
ته ته همه ی این حرف ها برای دخترک قصه ی ما گریه های ناریختنی اند و بغض های مانده در گلو...
و حالا شاید یک پذیرفتنی که همه چیز دست خداست و خدا می داند و می تواند...

+ این پاییز سخت دارد تمام می شود و امیدوارم هیچ وقت دیگر پاییز نشود یا اگر می شود به سختی پاییز امسال نشود...
++ این روزها پی بندزنی می گردم که دلم را بند بزند... بند زنی که چندین ماه پیش از او گفته بودم...
+++ زندگی برای من که هر روز سخت تر از روز قبل می شود و خودم از صبر و سکوت خودم در عجبم!!! کاش روزهای خوب من نیز می آمدند...
هواللطیف...
سال پیش همین روزها بود که برای رفتن به بهشت ساک می بستم! می گفتند ساکت باید سبک باشد و یادم هست چقدر وسیله می گذاشتم و کم می کردم تا بالاخره ساکی بستم و راهی بهشت شدم...
بهشتی که این روزها می بینم و دلم می سوزد برای بی توفیقی ام
بهشتی که لحظه به لحظه اش سخخخخخت بود اما شیرین!
بهشتی که روحم را آزاد کرده بود و جسمم را در بند یک مریضی سخت که دست و پایم را بسته بود و اگر شما نبودید مگر می شد دوام آورد...
شما را می گویم مرد بی سایه ام
در راه بهشت حرم پدر تا حرم پسر، چقدر به پاها می نگریستم... چقدر از پاها عکس می گرفتم تا مگر مرد بی سایه ای را ببینم که این روزها با دلی داغدار پا به پای عزاداران حسین علیه السلام خود را به کربلا میرساند...
آری شما را می گویم امام زمانم...
تمام عکس هایم را گشتم و مرد بی سایه ام را نیافتم... در راه تا کسی چای به من می داد و یا مردی را می دیدم که تک و تنها جاده ها را طی می نمود، یاد شما می افتادم...
چقدر دلم برای حلابیکم زائرها تنگ شده... حلابی زائر حلابی زائر....
چقدر دلم برای مهربانی های بی اندازه ی راه تنگ شده
برای معجزاتی که دیدم...
چقدر دنبال شما گشتم... با هر طلوع و غروب دنبالتان می گشتم... با هر صدایی به عقب باز می گشتم و آدم ها را نظاره می نمودم...
دلم به این خوش بود که این راه پر از اعجاز به قدوم مبارکتان متبرک گشته و چقدر دلم می خواست لحظه ای پاهایم جای پاهای مبارکتان را لمس کنند...
حس حضور شما در آن بیابان عجیب و غریب حال نه تنها مرا که همه ی عاشقان حسین علیه السلام را خوب خوب خوب می کرد...
این روزها حال و روزم تعریف چندانی نداشت، غم بی توفیقی امسال هم به آن اضافه شد و شما مرد بی سایه ی من شاهدید که دیشب و ناله ها و زجه ها و خواستن هایم را...
حالا که بی توفیق شده ام و جامانده ام می شود برایم دعا کنید؟ می شود گوشه ای از قنوتتان اسم مرا هم به خدا بگویید؟ می شود یک گام برایم بردارید؟
چه توقعی دارم من!!! اما شما امام منید... شما چراغ زندگی ام هستید...
و من فرزند گم شده ی شما
بچه که گم می شود گریه میکند... همه به او می گویند همین جا بایست تا مادر پدرت برگرند و پیدایت کنند!
آقای مهربانم...
بابای نازنینم...
گم شده ام و روزهاست گریه می کنم... گم شده ام و مدت هاست که همینجا ایستاده ام.... گم شده ام و سال هاست که گیج و مات و مبهوت همین حوالی می چرخم و سرگردانم...
تا مگر شما بیایید و پیدایم کنید... بیایید و دست هایم را محکم در دستتان بگیرید تا دیگر گم نشوم...
مهدی جانم... بابای خوبم... این روزها بیشتر از همیشه می ترسم.... از پیدا نشدن!!!
نکند مرا از یاد برده باشید....
نکند مرا نمی خواهید...........
مهدی جانم بیایید و مرا پیدا کنید...
گم شده ام
و از این روزهای تنگ و تاریک می ترسم
بیایید و مرا دریابید که بی کسی و تنهایی و گمگشتگی و سرگردانی چیزی از من باقی نگذاشته
بیایید و پیدایم کنید بابای مهربانم....
بیایید....
