آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دارد می آید...

هواللطیف...


دور 29 یک دایره می کشم

و هر چه نزدیک تر می شوم بیشتر دوستش دارم


دست خود آدمی نیست

یک عدد سال و یکی ماه و یکی روز برایش با تمام عدد هایی که تا به حال شمرده، فرق می کند

حتی اگر پیرتر شود

حتی اگر تولدش را دیگر دوست نداشته باشد

اما ته ته ته دل آدمی

یک روزی هست

که وقتی به هر تقویمی میرسد، چشمانش پی همان روز خاص است

روز تولدش...



چند سالی ست که از روز تولدم واهمه دارم

از شمعی که یک سال دیگر بر آن افزوده می شود

از حرف های مردم

از زخم زبان هایی که مثل شمع تولدم بزرگ تر می شوند

و امسال که نفهمیدم چطور گذشت...

اما باید کنار آمد

با واقعیت ها

با حقیقت حتی اگر تلخ باشد

باید کنار آمد

با سرنوشت

با مقدراتی که برایت تقدیر شده

با امتحاناتی از سوی خدا

 

هنوز هم می گویم عادت نکرده ام

و زجر می کشم

اما باید کنار آمد

شاید

باید

زجر

هم

نکشید...


دو روز دیگر تا تولدم باقی ست

روزی که همیشه برایم یک روز خاص بوده و هست

حتی اگر انکارش کنم...........................................


عادت نمی کنم...

هواللطیف...


 پس از یک خلوت چند هزار ساعته

به خارهای برآمده ی یک گل سرخ

به عطر گم شده ی مِهری در دل

به نشدن های پیاپی فرود آمده بر سر

به خش خش  مرگ برگ های طلایی غرور

به هر آنچه آرزوی ناتمام

به رویاهای نافرجام

عادت می کنی...


و کسی در گوش تو زمزمه می کند

که انسان همواره عادت می کند 

و تو سرت را رو به آسمان برمیگردانی

خدا می داند که عادت نکرده ای...


http://www.smsfa.org/wp-content/uploads/2013/06/ghgh.jpg


+ دیروز یک تولد به قدر دنیا دنیا دختر در تالار آدین و هدیه ای که دوستش داشتم...

دیروز برایم خاطره شد


اما آرزوی چندین و چند ساله ام در سینه حبس مانده

دلم از آن تولد های بزرگ می خواهد

تولد های بچگی

بادکنک و ریسه و گل و لبخند

نه تولد های باکلاس کافی شاپی


عادت نمی کنم

تنها زجر می کشم به پاس تمام عادت هایی که پیش آمده اند


چه راحت آدمی می شکند...


حرف های خوب....

هواللطیف...


دلم می خواهد حرف های خوب بزنم

خسته شده ام از چین و چروک ها

از حرف هایی که توی دلم مانده

از اشک هایی که بی اختیارند

و دلی که پناهی جز خدا ندارد...


می خواهم حرف های خوب بزنم و بی خیال تمام روزهایی که بیهوده می گذرند، باشم

یک شاخه گل نرگس می خواهم تا بوی زندگی ام عوض شود

یک....

بگذار حرف های خوبی را بزنم که می توانم انجام دهم، شبیه خریدن یک شاخه گل نرگس برای خودم

از ازدیاد آدم های جدید گاهی تمام محتوای افکارم را، دلم را، و معده ام را بالا می آورم

و یک اتفاق بزرگ می خواهم که دنیای مرا پر کند

شبیه پفکی که تمام دنیای کودک را دگرگون می کند و دیگر یادش می رود برای اسباب بازیه گم شده اش آسمان ها اشک ریخته

روزهای خوب جوانی دارند بیهوده می گذرند

و من حالا به این سن، از فرجه های میان دو ترم متنفرم!

قرار بود حرف های خوب بزنم!

باید تمام زندگی ام را غبار روبی کنم! دیوارهایم را، پرده ام را، فرش و کف و سقف را...

تمام گرد نشسته ی این سال را بزدایم و بعد بنشینم به تماشای تمام شدن امسال...

نههههه

باورم نمی شود 94 بدون اتفاق خوبی تمام بشود...

و من بُریده باشم،

دل را

از بهمنم

از سالی که دوستش داشتم

و آدم هایی که همه خاطره شدند

خاطره هایی نافرجام که تنها قداست ازدواج را برایم کم رنگ می کنند

نه نه

باید حرف های خوب بزنم!

شاید باید به بازار بزرگی بروم و تمام طبقاتش را بالا پایین کنم

شاید هم خودم را به چهارباغ همیشگی برسانم و از ابتدا تا سی و سه پل راه بروم و تمام مغازه ها و اجناسشان را برانداز کنم و شاید حتی یک بلوز شیک دیگر به کلکسیون لباس های ممنوعه ی نپوشیده ام اضافه کنم....

یا به همان محدوده ی سی و سه پل، که هنوز به برکت قایق سواری ها اندک آبی جاری ست بروم

باید جاری بودن را ببینم تا جاری شوم

از ماندن در خانه و چاردیواری های بهمن ماه و زمستان و تمام شدن 94 متنفرم!

باید فرار کنم........................

نههههه قرار بود حرف های خوبی بزنم...!

می شود بیایی و کمی حرف خوب بزنی؟

خوب حرف زدن را بلدم

حرف ِ خوب می خواهم......



یادم باشد از امتحان بنویسم

امتحانات خدا....

پراکنده گویایی در دل شبی سررررد

هواللطیف...


بهمن آمد و من نفهمیدم

تا هفتمین روز بهمن ماهی که آمده بود درگیر پروژه و شب بیداری بودم و آن دو روز دیگر هم هیچ! امروز تازه برگه ی تقویمم را ورق زدم و بهمن ماه را آوردم... 10 روز از بهترین ماه من گذشته باشد و تازه بفهمم که بهمن شده... زندگی گاهی حتی ماه ها را هم برایت یکی می کند و شاید حتی روز تولدت را!

هنوز تا روز تولدم چند هفته ای مانده و خوشحالم که لااقل چند هفته قبل از آمدنش ، آمدن بهمن ماه را فهمیدم


این روزها شبیه یک کاسه ی تهی شده ام که زیر آسمان می نشیند و باران می بلعد تا پر شود جام خالی درونم... از حرف های این و آن گرفته تا جملات خوب و قصار و فایل های صوتی و کتاب و خلاصه که فقط از خدا می شنوم... از حکمتش... از اینکه خدا می داند و می تواند و خودش هر وقت هر نعمتی را بخواهد می دهد...

و حالا حتی نباید با این تشویق و درگیری های خودم هم نگران باشم چرا که خدا هست

اما میان تمام این افکار تو در تو که گاهی مرا تا حد تناقضات پیچ در پیچ می برند، مامن امنی را کم دارم ... مامنی که با چشم هایم ببینم، با دستانم حس کنم و با شانه ام به آن تکیه دهم... مامن امنی شبیه یک زیارتگاه... یک حرم... یک جای بینهایت خوب

انگار خودم هم با خودم درگیرم... شبیه مردی که می گفت داخل خانه و خارج خانه ندارد، نامحرم نامحرم است! و من فکر کردم که راست می گوید اما نمی توانم قبول کنم! و بعد فکر کرده بودم که اگر او را دوست داشتم حرف هایش را هم قبول می کردم ....

دست هایم پولک باران دعا شده اند... تا ببارند بر زمینی که مرا به مقصد می رساند... مقصدی مستقیم! راهی مستقیم رو به سوی حق....

راستی من این روزها زیادی گم شده ام... میان چهار راه و پنج راه و هزار راه ها می مانم و چقدر سخت است انتخاب مسیر مستقیم...

دست هایم پیوسته رو به سوی خداست.... و قلبم در تاریکی محض گیر افتاده ی روزگار، تنها به خدایی ایمان دارد که برایم روشنی خواهد آورد...

و امشب در کتابی خواندم که نگرانی و ایمان با هم منافات دارند... اگر به خدا ایمان داری، نگران فردا و فرداهایت نباش که او بنده اش را تنها نخواهد گذاشت

آرام و بی صدا با لبخندی ته دلم و خاطره هایی دور، کتاب را بستم و چشمانم را... به امید خدایی که مراقب من است...


خدایا پناهم باش


یک انفجار مهیب!

هواللطیف...

اگر سجاده ی سبز رنگم نبود و چادر سفیدم با گل های بنفش و برگ های سبز و مُهری که بوی تمام و کمال خاک کرب و بلا را به جانم می ریزد، و قبله ای که رو به سوی خداست و خدایی که هست و بودنش را باور دارم، قطعا و بی شک مُرده بودم...

اگر این اشک ها که بی هوا می بارند و تا به خودم می آیم چانه ی مقنعه ی چادرنمازم را خیس خیس می یابم، اگر شوری شان گونه هایم را نمی سوزاند، اگر از کنار دهانم رد نمی شدند و مزه ی نمکشان مرا به خود نمی آورد، قطعا  مُرده بودم...

در این روزهای سخت و ماه های سخت تر و سال های بی کسی، کافی ست تا روزی شبیه امروز و روزهایی شبیه چندین روز دیگر، جز اندک کارهای روزانه، کمی فارق باشم و بتوانم حتی صبح ها تا نه بخوابم و 10 صبحانه بخورم، آنوقت است که فکر و خیال مرا با خود می برد... به ناکجا آباد... و با مرور زندگی ام در خود فرو می روم و از درون پر می شوم... پر ِ پر ِ پر.... آنقدر که تا به سجاده می رسم تنها سلام آخر نمازم را می فهمم و بعد هم انفجار...


نمی شود بیخیال بود... گاهی نمی شود... همین که کسی به تو حرفی حتی از سر شوخی بزند یا آدم هایی با نگاه هایشان تو را برانداز کنند، پر می شوی، در خود فرو می روی و به سرنوشتی که اینطور برایت رقم خورده لعنت می گویی...

نمی شود در روزهای فراقت، از فکر و خیال گذشت... از جوانی که گذشت، از بیست سالگی تا بیست و شش سالگی که به سرعت برق و باد دود شد و رفت در هوایی که قاطی همین آلودگی های کشنده ی این روزهاست... آنقدر سریع گذشت و بی خاصیت که نفهمیدم جوانی ام چه شد! و حتی نمی توانم برای خودم هم تعریف کنم روزهایی که می توانست بهترین و عاشقانه ترین روزهای زندگی ام باشد!

عشق...

واژه ی غریبی که دورم از آن....

جوانی

فراموش شده ای که شبیه شمعی سوزان هر روز کوچک تر و کمرنگ تر می شود و من نظاره گر دخترکی هستم که امروز صبح از دیشب شکسته تر شده و فردا بیشتر و پس فردا هم پیرزنی که هیچگاه به آرزوهایش، رویاهایش، و آنی که دلش می خواست، نرسید....

شور و شوق

و فاتحه ای بر سر خاکشان...

دخترانگی

که در میان هفت پارچه ی ضخیم مخملین پیچیده شد و درون صندوقچه ای حبس گشت و کلیدش برای همیشه شکست

زنانگی

نمی دانم چیست، بگذریم...

لبخند

تنها نقاب این روزهایم است... که آن هم دیگر مثل سابق همیشه بر چهره ام نیست و گاهی آدم هایی مچم را می گیرند و آن زمان است که با اخم من روبرو می شوند... انگار دیگر کسی حق ندارد به حریم تنهایی هایم پا بگذارد و من با تمام آدم های شهر بیگانه گشته ام و قهرم با تمامی شان... حتی فهمیده ام که دیگر با درختان هم قهرم و صدای گنجشک ها را نمی شنوم... باد را بوسه که نه، تازیانه میبینم و باران را خیسی محض!

حتی این روزها اگر باران بیاید، که نمی آید، دیگر دلم نمی خواهد دست هایم را بگیرم تا خیس شوند و کمی جان پژمرده ام روح و زندگی بگیرد.... حتما با چتر به سراغش خواهم رفت...

مثل اشک هایم که تند تند پاکشان می کنم... شوریشان نمکی می شوند مضاعف بر زخم های دلم...


این همه حجم غم به یکباره بر دلم، زندگی ام، دنیایم تبمبار شده جز این صفحه های سپید، نه گوش دیگری هست که آن ها را بشنود، نه چشمی که بخواند، نه وقتی که صرف شود، نه دستی که نوازش کند...


راستی این همه حجمه ی تنهایی و بی کسی، سهم من از زندگی نبود، نبـــود ، نبــــــود........!!!


http://www.niksalehi.com/hamechiz/khabar/187897696456.jpeg


+ خوب نیستم، اما ظاهرم می گوید که خوبم، البته آن هم گاهی......

++ دلم وسعت دریا را می خواهد، بلکه آرام بشوم و ببینم که خدای من و دریا یکیست...

+++    عمری دگر بباید، بعد از وفات ما را

                             کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری.....