آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

چهل + ششمـــین جمعـه ی انتــظارت

سلام...


وقتی سلام هایم با سه تا نقطه تمام می شود، یعنی که نمی دانم از چه و کجا بگویم...یعنی که پشت این سه نقطه ها دنیا دنیا کلام و حرف دل و غم و اندوه و تاسف پنهان است....از عمق یک عهد و یک پیشوا و یک امام و یک آرام جان برات بگویم یا از ظواهر و کاغذ بازی ها و ساختن بت و مجسمه هایی که تمام اقتدار لاله های سرخ سالیان گذشته را بی شرمانه له می کند! از آن ضامن آهو برات بگویم و کبوتر هایی که گواه بودن آن یگانه غریب خراسانند یا از آن امام گونه هایی بگویم که قداست نام امام و راهنما و همراه روزهای زندگی را همچون خاله بازی های مهدکودک ها به تصویر کشیده اند!


دلم می سوزد...از سوختن های متوالی ام هم بگویم برایتان مهدی جان؟!

از ناآگاهی آنان که ادعای دانایی و برتری دارند بگویم برایتان مهدی جان؟!

از علف های شیرینی بگویم که به گوسفندان بع بع کنان وعده داده اند؟!

از چه بگویم برایت؟ از انحراف راه حق بگویم برایتان؟

از آن روزهای پاکبازی و جانبازی و دلبازی با تو و خدایمان بگویم برایتان مولای من؟!


اگر گذر زمان بدینجا می رسید کدام آفتابگردان در پی خورشید عاشقانه در دل سوختن می شتافت!؟

اگر قرار بر این همه بی رحمی و بی عدالتی بود کدام شقایق تا همیشه داغی سیاه را بر دلش مخفی می نمود و در خفای شب های بی کسی گریه هایش تا عرش پر می کشید؟!         


دلم می گیرد آقا جان! از اینکه زمانی چه پاک و ساده و صمیمی لبیک گفتند و حالا چه وحشیانه لبیک می گیرند! می ترسم تو هم بیایی و حالا ساده باشند و روزها بعد تیزتر از خنجرهای بی رحم زمانه... اصلا از خودم هم هراس دارم...نکند بلغزم! نکند آنی نباشم که شما بخواهی و به راستی که نیستم...

آب که بر جوی می ریزد را دیده ای؟ دیگر باز نمی گردد... اینجا انسانیت بر جوی زمانه ریخته است و دیگر امیدی بر بازگشتش نمانده...این روزها هر چه بر انسان و آدم و اصلش فکر می کنم کمتر می رسم...و نکند به صفر برسیم که سکون، گاه از صد رخوت بی سرانجام،بدتر است...


در این روزها بگذار حتی بر درست آمدنت و درست ماندنمان بیشتر تفکر کنیم...


نکند آنانی نباشیم که تو می خواهی...

نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

منو آرووووم کن مثل همیشه

همه دنیا با من بد شه نمی ترسم

خوبیـــه تو به دنیـــایـی مـی ارزه

خودم رو می سپـرم دست نگاهت

تو تقدیرم با تو خوشبختی بی مرزه

                                                



خـــدای مهربـونم


منو آْروووم کن مثل همیشه...



=» آهنگایی مثل آهنگ وبلاگم رو دوست دارم که مخاطبش میشه خدا باشه

یه دنیا ترس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باران بی امان اعجاز بر کویر نفس هایم...

ترسی مبهم میان دلم دست و پا می زد...

و شاید تردید...تردیدی از جنس اولین تجربه...

دیدار کسی که روزهاست او را خوب می شناسی و حالا از میان آسمان اینجا به آسمان امن حرمش پلی می زنی از گرمای دو دست... دو دوست... دو آغوش

میان انبوه چشم های گریان، دو چشم آشنا...دستی بالا می رود به نشانه ی آشنایی...خنده ای از ته دل...آغوشی گرم...چشمانی خیس ذوق...و حسی که کلام شرمسار قصور توصیف است....

حرم امن رضا، حریم مقدس اولین سلام و اولین دیدار چشم ها بود...و حرمتی که روزهاست در دل های باران و بهار و بابونه، گره خورده است...

و کلام خدا که بر سکوت نگاهمان، بر دست های به هم گره خوردمان، نور می پاشید...

قدقامت موج

بارش نماز باران و رگبار

دریایی لبالب از حس آرامشی عمیق

رهایی در میان دشت های سبز سجود شُکر...

لبخند مهربان چشمانت

آغوش گرم و امن وجودت که هر لحظه مرا در بستری از سرخی شقایق های شهلا غرق می نمود

دستان همیشه گرمت که سرمای دستان مرا محو می نمود


و گذر ناجوانمردانه ی عقربه های زمان که هشدار اتمام لحظه های باران بود...


بر سپید سرای بهشت ثامن

گام های تامل

دستان آمرزش

زمزمه های نیایش

و رسیدن به خود که سرانجام ِتو اینجاست...

و چه خوب است برای دل نبستن به حتی همان آغوش مملو از مهر و محبت و باران...


بغض های بی اختیار و بارش باران بر شانه های دلتنگی...

حالا تنها همان قلب های پُرنگین برایم مانده و همان یادگاری تا ابد باارزش از او که مثل باران بود...

.

.

.

.

.

من و آغاز خورشیدی دیگر و کلام نور خدا... و کسی آرام کنارم نشست

از شوق دیدار دوباره اش همان شُک و خنده و جای گرفتن بر شانه های باران بس که توصیفش نگنجد در این محدود واژگان معنا...

از این سو به آنسوی حرم دستش را محکم گرفته بودم و می رفتم تا جایی که تنهایی زنبق و آلاله را جشن بگیرم...اما نیافتم...از هر دری می رفتی مملو از انسان بود و انسان بود و انسان...

و گوشه ای میان ازدحام دستان نیاز، ایستادیم...

گفتم من و تو و امامم رضا که اعجاز را بر من تمام نمود...

گفتم و عهد بستیم و به پیشگاه آن ضامن آهو، شاهدم گشتی...

راستی فهمیدی می خواستم تو را در میان همان ثانیه ها در گوشه ای امن و آرام پنهان کنم؟

فهمیدی می خواستم زمان را نگه دارم تا همیشه در آن جا بمانیم؟

فهمیدی عقربه ها چه بی رحمانه بر من می خندیدند؟؟؟

....

و زمان هشدار می داد که وقت وداع است...

دو وداع در یک زمان و در یک مکان...

وداع با ضامن و شاهد...

وداع با امام و باران

وداع با دو عزیز دل... دو آرام در امتداد یکدیگر...

وداع با او که خود معصوم است و این که جلوه ی پاکی...

چه لحظه ی سختی بود... لحظه های وداع همیشه سخت است... انگار کسی مرا از رویای چند روزه ام بیرون می کشید....عقب عقب می رفتم و با آن آقای ضمان و مهربان و اعجاز و ایمان، و با نازنین و باران و عطر خوش بابونه های نگاه آْشنایش، وداع می کردم و بدرود می گفتم...

کاسه ی اشک هایم را بدرقه ی هر دو می نمودم باشد تا زود بازگردند و بازگردم...

و تا آمدن ستارگان و ماه و سیاه ِآسمان، می باریدم؛ تا جاده های فاصله به روشنای حرمت باران اشک ها، کوتاه گردند و وصال میسر...


نایت اسکین



راستی!


مهربان معبود یکتایم!

به حرمت کدام شکستن ِدلم

به حرمت کدام اشک شبانه ام

بر من معجزه نمودی

و مرا راهی سفری پر از اعجاز و حیرت و سکوت و بُهت و معجزه کردی؟؟؟


به تمام لحظه های تردّد هوا سوگند که پُرم از سکوت توصیف لحظه های خلوت من و خدایم و آن آقای خوبی های بی مانند...

به تمام دشت های سوسن و لاله و اطلسی ها سوگند که سفرم معجزه بود و ماندنم معجزه بود و دیدارم معجزه بود و آمدنم نیز سراسر اعجاز...


من! آن عهدْ شکسته ای که دوباره رخصت پابوس یافته بودم...

من و دلی که همان جا میان چهار گوشه اش تا خدا پرواز دادم و ماند و دوباره بی دل بازگشتم...

من و حالی که سرشارم از شور و شوق و شعف...



مهربانترین معبود بی همتایم

خدایم

خـدایم

خــدایم

به پاس تمام معجزه هایت

شُــکر

شُـــکر

شُــــکر


نایت اسکین

چهل + پنجمـــین جمعـه ی انتــظارت

سلامی بی ریا ، از دیاری آشنا ، بر یگانه منجی دل ها


سلامی که بوی دلتنگی می دهد.بوی رسیدن به آدینه ای دیگر...بوی خوش گل های معطر نرگس...

دیاری که آشناست...دیاری که به برکت آن ضامن آهو تا همیشه مقدس است...دیاری که بوی خدا می دهد...بوی امامت...بوی رضا...

و آن منجی یگانه ای که بشارت داده اند روزی از میان همین روزهای گذرا خواهد آمد...در میان این همه تیر زهرآگین ظلم و جور و ستم و بی عدالتی چون سپری سترگ خواهد ایستاد و تا ابد محافظ دل و دین و دیدگان پاک خواهد بود...


به آدمیان می نگرم...همه به جایی می روند.یکی به خانه اش.یکی به سرکارش.یکی به مدرسه و دانشگاهش.یکی به دیدن عزیزی می رود.یکی به بدرقه ی عزیزی دیگر...یکی اشک شوق بر چشم دارد و دیگری مالامال از غم و اندوه و آه و ناله و نفرین...کودکی متولد می شود و انسانی می میرد...

چه تولد مرگ آوری!

یا نه

بگذار اینگونه بگویم که

چه مرگ تولد آوری...


دقیق تر که نگاهشان کنی انگار آدمیان راه نمی روند! می دوند... از چراق های قرمزی که می گذرند! از بوق های پی در پیی که می زنند...از حواس هایی که تا دورترین جای زمان و مکان، پرت کرده اند..

آنان می دوند بدون ذره ای آرامش...می دوند تا برسند...به کجا را نمی دانند...شاید هم برای خود توجیه کرده اند و به سوی هدفی می روند که فکر می کنند رسیدن به آن آخر شادی و نشاط دنیاست...

راستی کدامشان برای رسیدن به خدایمان می دوند؟!

رسیدن به خدا، راهنما می خواهد که تا تـــو نیایی مگر می شود راه را طی نمود؟! مگر می شود صراط مستقیم را پیدا کرد؟! مگر می شود رسید...

تو که نیایی ما میان هزاران جاده ی زندگی می مانیم...

ماندن و انتظار او که باید بیاید و پیشوا باشد چه انتظار سخت و کشنده ای ست...

آمدنت و بودنت میان این آدمیان سرشته شده با ذات مقدس خدا عجیـــــــب طلب می شود...

نیاز به کسی که خوب باشد و امام باشد و برگزیده ی خدا باشد....

آقای خوبی ها!

من از این روزها و این همه طاووسان کرکس صفت و عقاب های وحشی و جغدهای رشد یافته در خفقان شب، می ترسم...

از تمام روزهایی که بدون آمدن تو به سر می شود می ترسم...

از این همه آه و ناله و درد و شکم های خالی شده و شرمساری مردان در پیش زن و فرزندانشان می ترسم...

از غرورهای شکسته شده ی آدمیان ضعیف شمرده شده ی روزگار می ترسم...

از شکم های طبقه طبقه شده ی آنان که انباشته از حرامند و مفسد فی الارضند می ترسم...


مهدی جان!

من از این همه نامردمی ها می ترسم

از نامردان مرد نما می ترسم

از عشوه های خانه خراب کن می ترسم

من از بی عدالتی ها می ترسم...

از نادانی ها می ترسم...


کاش همین روزها می آمدی و ترسم را به یکباره پرت می کردی به سیاره ای دور...


کاش می آمدی...


نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج