ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به یاد عید و مشهد و عهدی که بستم و آمدم...
به یاد دلهره ای که در پس آرامش آن روزهایم پنهان بود...
به یاد بستن و رستن های پیاپی و رفتن و رهایش رهایی های تن از روح و روح از بدن و عشق از هر دو...
به یاد تک تک لحظه هایی که مسئولند... مسئول گذشتن و رفتن و هرگز بازنگشتن...
به یاد اختیار و انتخاب و چارچوبی که در پس این همه آزادی برقرار بود...
به یاد روزهای خوش گنجنامه و حس آخرین نفس و زندگی دوباره ای که یکتایم به من بخشید...
به یاد تمام روزهای خوش و ناخوشم...
به یاد تمام لحظه های نود ثانیه هایم...
به یاد لحظه های شب... ماه و دیدار و خلوت و ...
و اگر شب و ماه و ستاره نبود، چه می کردم!
اگر سکوت مطلق و صدای باد و رقص برگ ها و خش خش پاییزستان نبود...
اگر گرمای حبس تابستان نبود
اگر آتش نبود و دل نبود و خدا نبود...
اگر سفر نبود و رهنما نبود و جریان نبود...
و سفر همیشه رستن می آموزد و رهایی...برترین معلم هاست...آنگاه که در تلاطم میان رفتن و ماندن،عاجز گشته باشی، کافی ست در شبی سرد و سخت و سیاه، دلت بلرزد و بیفتد و بشکند و خون اشک هایت فواره زند و به بودن و ماندن تنها خدایت ایمان بیاوری...
همین کافیست تا تو را رهسپاری دیاری گرداند و آغاز شوی در سفری دیگر... برای تجدید عهدی که روزها پیش بسته ای...
و حالا خدای مهربانم مرا به سفری رهسپار نموده...
سفری که پیش آمدنش معجزه بود و کاش که بودنم در این راه آغاز معجزه ای دیگر باشد...
می روم به پابوس آن ضامن آهو...
این روزها همین یک جمله ورد زبانم است و بس:
خیـــــال کن کـه غـــزالم
بیـــا و ضــــامن مـــن شـو
رگبار1: چند روزی نیستم. عازم مشهد مقدسم....نایب الزیاره همگی خواهم بود
هدیه ی یلــــــــدا بود
ابر دی مـــاهی را می گویمــــ
پر از بــاران
پر از شوق رسیدن به عروس زمستان
دلش می خواست سپید بود
اما هنوز
گرمای برگ های پــــاییزیــــ
در جانش شعله می نمــود
یکی یکی می چکید
چیکــــ چیکـــــ چیکــــ...
قطره های زلال بــــاران
از ابر دی مـــــاهیــــــ
بسان شبنمان عشـقـــــــ
در آغوش گلبرگ های سبز زندگیـــــــ
می دویـــــدند
و وصالی میــــان زمیــن و آسمــان
چه زیبــــا بود
چه شـــور و شوق و طـــراوتی بـــرپا بود...
رسیده بودیمـــــ به آخــــرین روز
به آخــــرین قطرهــ
به اختتامیه یـــــ پیوند انتــــظار و وصـــالـــــ
- پاییـــــــز و زمستـــــــان -
و او زیبــــــاتر از تمــــــام قطره های عشق فرود آمـــد
بر دومـــینـــــ خـــطـــ بــــاد تا زمیــــن بــــاریــد
و نــــام زیبــــــــایشــــــ
ســـایـــه گشـــــت
ســـــایـه ی عزیــــزم تولــــــــدت مبارکــــــ ــباد
رگبار۱: تولد سایه جون، دیـــروز بود اما من امروز فهمیدم و الان با یک روز تاخیر بهشون تبریک میگم.
رگبار۲: رسیده ام به آغاز ماه بهمن... ماهی که بی اندازه دوستش دارم.