ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف..
لباس های رنگارنگ، شاید از سن من گذشته بود که یکی شان را بردارم، بپوشم و بعد خوشم بیاید و بخرم! آخر حالا جوانی شده ام که تمام کودکی و بلوغ و نوجوانی را طی کرده... حالا مد شده جوان ها رنگ های تیره بپوشند و طرح های ساده! اما من دوست ندارم، و شاید اگر روزی میان سال و پیر هم شدم باز هم از طرح های ساده و رنگ های خنثی خوشم نیاید...
دلم می خواهد لباس هایم پر از نقش باشند مثل بته جقه هایی که همیشه آرامش انحنایشان برایم سوال بوده و یا یک دامن کوتاه داشته باشم به رنگ تمامی رنگ های رنگین کمان و بچرخم و انگار آسمان به زمین آمده باشد؛ انگار بوی باران بیاید و آفتاب لا به لای ابرها شیطنت کند...
امروز میان مزون لباسی می گشتم و دختر خردسالی بود و مادرش، دخترک محو لباس های رنگارنگ نوجوانی آویخته به چوب لباسی بود و مادرش می گفت اینها برای تو بزرگ است و دخترک با حسرتی پر از امید گفت کاش شد بزرگ شم!!!
و من ناخودآگاه دخترک را نگاه کرده بودم و حرفش را بارها و بارها از ذهنم عبورداده بودم و با حرف های ذهن چند دقیقه قبل از این اتفاق مقایسه اش می کردم... من هم گفته بودم کاش کوچک شوم! کاش نوجوانی بودم هفده هجده ساله و می توانستم این لباس های رنگی و شاد را بپوشم ...
راستی نوجوانی ام چگونه گذشت؟ پس چرا آن روزها این لباس های رنگارنگ رنگین کمانی را دوست نداشتم؟ پس چرا نمیخریدم و نمی پوشیدمشان؟ چرا نوجوانی نکردم؟ و هزار چرای دیگر که حالا از سرم گذشته بود و به سن و سالم فکر می کردم...
کاش می شد نوجوان شد و رفت داخل آن لباس های رنگی و چرخ زد و حس کرد که می شود تمام دنیا از آن تو باشد...