ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زمانی که رفتنش قطعی شد...
یادمه می گفت گفتنش سخته...
می گفت فکر کردن بهش سخته...
می گفت عادت می کنی؛اصلا یادت می ره!!!
می گفت زمانی می رسه که بخندی به کارها و احساسات الانت...
می گفت تو تنها نمی شی این منم که دارم می رم اون طرف دنیا...
می گفت تو یه نفرو از دست می دی ولی من فقط یک نفر را خواهم داشت و همه را از دست می دم...
می گفت اون قدر غرق در درس و دانشگاه میشی که من کمرنگ میشم برات...
می گفت باید بتونی کنار بیای،باید ساخته بشی.من که همیشه نیستم...
روزای آخر بود که گفت:
ببین من نمی فهممت!!!
اصلا درک نمی کنم که دلیل اون همه عشق به من چیه؟!!!
من و تو 8سال تفاوت سنی داریم.دلمشغولی من تو نیستی؛حسام،مامانم،زندگیم...
گفت تو را عشقت را درک نمی کنم...
گفت تو با احساست باعث شدی رابطم باهات سرد بشه...خیلی سرد
زمانی گفته بود برایم بنویس ومن نوشتم...آری روزهای آخر برایش 6برگ نوشتم...
ولی
ولی گفت ...
فقط گفت
تو اشتباه می کنی
همین و دیگر هیچ...
گفت شاید زمانی نشستم و نوشتم برایت از آن روزهای با هم بودنمان...شاید زمانی شکستم سکوتم را...
آری او گفت و گفت و گفت...وبالاخره رفت.اون قدر دور شد که دیگه نفس هاش را حی نکردم...
نمی دونم الان کجاست
حتی نمی دونم باید منتظرش بمونم یا ...
وقتی بلاتکلیفی با کسی که خودش نمی دونست تو را حتی به عنوان یه دوست می خواست یا نه...
وقتی موندی بین قلب وعقلت...
وقتی نمی دونی باتمام دلتنگی هات چه جوری باید با درسای سنگینت کنار بیای...
وقتی هر روز داره حجم درسا روی مغزت سنگینی میکنه واز اون طرف دلتنگی هم بیشتر از همیشه به قلبت فشار می یاره...
وقتی هر لحظه داری معلق تر از قبل میشی...
باید چی کار کنی؟؟؟
عزیزی می گفت فقط باید صبر کنی حتی اگر به قیمت سوختن تو باشد
همان قصه ی همیشگی:
باید بسوزی وبسازی تا ساخته شوی...
تنها چیزی که میدونم اینه که هیچ کدوم از اون چیزایی که مریم گفت تحقق پیدا نکردفقط من را دیوانه تر از همیشه رها کرد و رفت ...
ـ عادت نکردم
ـ فراموش نکردم
ـ کمرنگ هم نشد
ـ و بدتر از همه اینکه تجربه اش سخت تر از گفتن و فکر کردنش بود...
صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر
ولی دردناکتر این است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش...
چه قدر آدما رنگ عوض می کنن.بغض داره خفم می کنه.
دیگه گریه هم فایده ای نداره.
آره من احمق عاشق کسی بودم که داشته پیش من فیلم بازی می کرده!!!
پیش من که بود سکوت می کرد در قبال تمام ابراز علاقه ها وکارهای من...نوع رفتارش آمرانه و سرد وخیلی درون گرا بود...بیشتر از مشکلات ودرگیری ها وناراحتی های زندگیش می گفت...خنده هاشم که سهم من نبود انگار...والان می فهمم که حتی به عنوان یک استاد هم حقش را ادا نکرد و رفت!!!حتی نوع پوشش،نوع رفتارش،طرز نگاهش خیلی فرق می کرد.الان که عکسای دوستاشون و مهمونی آخرشون را دیدم یه حس بدی دارم.حتی الان عکساشو که واسم فرستاده اونجا بی حجابه و این با تیپ ساده ی اینجاش،با مقنعه سر کردناش،با همه چیزش در تناقضه!!!
آخه مگه میشه کسی که مانتو مقنعه ایه.از نوع با حجابش!حتی عکس تنهاشو توی پروفایلش نمی زاره!توی این مهمونیا اونم این جوری!!!!یا اون ور دنیا بی حجاب بشه بعد یکی دو روز!!!!!!نمی فهمم یعنی چی؟؟؟؟؟!!!!
یا شایدم من الان چشمام باز شده.شایدم الان که دارم بیشتر در مورد خودشو کاراش و دوستاش می فهمم به این نتیجه رسیدم.نمی دونم احساس می کنم پیش خودش روزی هزار بار می خنده به احمق بودن من!!!به عشق مقدسی که قداستش واسم بی شک وشبه ست.به خودم ...آره به ساده بودن من که گول ظاهرشو می خوردم.الانم هنوز بینهایت دوستش دارم.درسته که ازش دلخورم چون هنوزم سکوت می کنه در برابر تمام نامه ها و ایمیل های عاشقانم،ولی من احمق،من بیشعور هنوزم دوستش دارم.یعنی حس می کنم مریم اصلی همونه که با منه بوده: همونی که اون روز نشستیم در آرامش کامل و آبمیوه خوردیم...نه اونی که توی اون عکسا بود...نه اونی که ...
چه قدر سخته وقتی دلت به تناقض برسه با عقلت اونم تو اوج کارات.دارم درسامو هم می زارم روی مریم...کسی که شاید یاد من روزانه به اندازه ی چند دقیقه هم از ذهن و قلبش عبور نکنه ...
خدایا تو همیشه یاری ام کرده ای این بار را هم به تو می سپارم.همه چیز را به تو می سپارم...خودت راه را نشانم بده.کمکم کن تا مریم واقعی در برابر من نمایان گردد.کمکم کن تا رها شوم از تمام تناقضات به وجود آمده در تک تک لحظه های نفس کشیدنم.دلم می خواد بدونم خودش کدوم شخصیتش را دوست داره؟؟؟؟!!!خدایا فقط تویی که عمق درد مرا می فهمی و می دانی.یاری ام کن
این روزها سخت تر از همیشه نفس می کشم
خداجونم
پناهم باش
یاری ام کن
تنهایم نگذار