هواللطیف...
گاهی تا می آیی به روزمرگی عادت کنی، یک اتفاق تازه در زندگی ات می افتد که تو را به چالش می کشاند! و حالا این روزها که ما پیوسته در چالش ها نفس می کشیم، ایجاد مشکلی دیگر، چالش اندر چالش می شود و خدا بخیر کند فقط...
کرونای لعنتی باعث شد تا محمد شغل اصلی اش را عوض کند، حالا کمتر در خانه است و من با فرشته ای که در دل دارم ساعت های زیادی را تنهایی سر می کنم... قدیم تر ها یادم هست نمی توانستم حتی یک روز کامل در خانه بمانم! آن هم خانه ی کوچکمان که سریع سر و تهش به هم میرسد... حتی یادم هست هوا که تاریک می شد از تنهایی در خانه ماندن می ترسیدم... محمد هم قبل از غروب آفتاب به خانه می آمد... حتی یادم هست دعوایمان که می شد، من آخر شب ها عذرخواهی می کردم که به خانه بیاید و تنها نمانم... حاضر بودم حتی اگر من مقصر نبودم هم کوتاه بیایم اما شب هنگام در خانه تنها نباشم...
دیروز که محمد غروب آمد و غذایش را خورد و دوباره تا آخر شب رفت، داشتم در خلوت خودم به این فکر می کردم که چقدر بزرگ شده ام... حالا دیگر ساعت ها در خانه تنها می مانم، چه روز، چه شب، حتی به خاطر شغلش شده نصف شب هم تنها مانده ام اما توانستم به ترسم غلبه کنم... از یک جایی به بعد در زندگی ام یاد گرفتم که باید به ترس هایم غلبه کنم، باید از آن دختر سختی نکشیده ی در رفاه زندگی کرده فاصله بگیرم و خودم را با شرایطی که درونش قرار می گیرم وفق بدهم...
یادم نیست از چه زمانی ولی حالا روزها و ماه هاست که این بزرگی را در درون و بیرون خودم می بینم!
انعطافی که در خود تقویت نمودم و توانستم زندگی ام را از لبه ی تیغ نجات دهم...
گاهی خسته می شوم... از این همه بزرگ شدن خسته می شوم و دلم می خواهد همان دختر لوس نازک نارنجی سال ها قبل باشم، اما این ها دست من و تو نیست، تقدیری ست که من و تو را تا اینجا کشانده و دارد با خودش می برد.... به کجا؟ نمی دانم اما می دانم اگر با تقدیر مدارا کنیم بد نمی بینیم....
منی که در خانه ی پدری ام راه به راه لب پنجره ی معروف تنهایی هایم بودم و فضای بزرگ خانه برایم کوچک بود، حالا در خانه ای دوام آورده ام و ساعت ها و روزها و لحظه ها را می گذرانم که یک سوم آنجا هم نمی شود اما یاد گرفتم که آدم با قانع شدن، با بالا بردن آستانه ی تحملش، می تواند حتی در یک اتاق 3*4 هم زندگی کند و ساعت ها تنها بماند...
و امروز که فکر می کنم و این همه تغییر تدریجی را در خودم یافته ام، خدایم را شکر می کنم که مرا در این مسیر قرار داد تا بیشتر او را صدا کنم... بیشتر با او صحبت کنم... و تنهایی هایم را پاک و بدون ترس بگذرانم...
گاهی که سر کارهایم نشسته ام یا کارهای روزمره ی خانه را انجام می دهم، یادم می رود چند ماه دیگر عزیزی در راه دارم که ان شالله می آید و من چقدر مشتاق آمدنش شده ام... این روزهای تنهایی را به عشق آمدنش طی می کنم، یکی یکی روی تقویمم خط می زنم تا به روز موعود نزدیک و نزدیک تر شوم...
خدای مهربانم به تو می سپارمش، تو حافظ و نگهدارش باش
قرار ما، تمام شدن پاییز، اولین کوچه ی زمستان، روز و ساعتی که تنها تو میدانی کی و چه وقت است...
هواللطیف...
از آخرین باری که اینجا نوشتم نمی دانستم چند روز بعد گرفتار ویروس عجیبی می شوم که چند ماهی ست سر زبان همه افتاده و تمام دنیا را درگیر کرده است...
من با کودک درونم و ویار شدید بارداری ام روزها را یکی یکی به امید بهتر شدن می گذراندم و سعی می کردم از حتی همین روزهای سخت و بی حالی بارداری ام هم استفاده کنم، اما یک باره ویروسی در جانم نشست و مرا زمین انداخت که فقط از خدایم می خواستم هدیه ی قشنگ و آسمانی ام که درونم جای گرفته،صحیح و سلامت باشد...
حالا بیشتر از دو هفته از تمام آن روزهای سخت کرونایی گذشته است، هنوز هم در قرنطینه به سر می برم اما خدا را شکر که خدایم مرا یاری نمود و به من و این هدیه ی الهی رحم کرد و قدرت مقابله با آن روزهای سخت را در جانم نهاد...
از حالا فقط دعا می کنم که این ویروس به طور کامل از وجود من و مادرم که متاسفانه به خاطر مراقبت از من مبتلا شده، برای همیشه برود، بدون هیچ عارضه ای... و دوباره بتوانم بوی تربت درون سجاده ام را با تمام وجود استشمام کنم و گل های اطلسی بلوار خیابان ها را .... دلم می خواهد دوباره بوی عطر مورد علاقه ام مرا مست کند و طعم خوش غذاهای مادرم مرا دیوانه...
از خدایم تمام این ها را هم برای مادرم می خواهم که صحیح و سالم بشود و هر دویمان بتوانیم این ویروس را با قدرت از وجودمان برهانیم...
وقتی به این فکر می کنم که این ویروس می توانست خیلی بیشتر از اینها حال من و عزیزانم را بد کند و من هم می توانستم یکی از همین آمار روزانه ی فوتی ها باشم، تمام وجودم به لرزه در می آید که چقدر مرگ به ما نزدیک است... انگار همین دور و برها می چرخد تا وقتش برسد و دستمان را بگیرد و با خودش ببرد...
حالا که حال و اوضاعم خیلی بهتر شده و در دوران قرنطینه ی دومی به سر می برم که این ویروس به طور کامل از وجودم برود، تنها و تنها خدایم را شکر می کنم برای اینکه فرصت دوباره زیستن را به من و عزیزانم عطا نمود، و من حالا زندگی می کنم به امید آمدن هدیه ای که درونم روز به روز در حال بزرگ شدن است و از حالا دلم برای صورت زیبایش، چشم های قشنگش، دست های کوچکش، لب های غنچه ای اش و بوی نوزادی اش غش می رود...
از خدایم خواسته ام تا فرصت مادر شدن را از من نگیرد و اجازه بدهد تا این روزها به خوبی سپری شوند و به روز موعود دیدار این هدیه ی الهی برسم...
انگار تمام این سال ها زیسته ام برای همچنین لحظه هایی که سراسر انتظار است... این حس حالا که از این بیماری وحشتناک نجات یافته ام و روزهایی را گذراندم که مرگ از رگ گردنم به من نزدیک تر شده بود، خیلی خیلی زیادتر از قبل شده، چرا که فهمیدم همانطور که بسیار دعا کردم تا خدا مرا لایق مادری بداند و طفل سیدی را درون من به وجود آورد، باید بیشتر از آن دعا کنم که این سفر نه ماهه به سلامتی به پایان برسد و لذت مادر شدن از لحظه هایم سلب نشود...
برایم دعا کنید... برای هدیه ی الهی درونم بیشتر دعا کنید که صحیح و سالم باشد و در امان از تمام این ویروس ها و میکروب ها و تمام بدهای دنیا...
دعا کنید که حال خودم و مادرم به زودی خوب خوب بشود و بقیه ی این دوران شیرین به بهترین شکل ممکن سپری گردد و خدایم به من و میوه ی درون دلم رحم کند و روزهای خوبمان دوباره بیایند...
خیلی خیلی خیلی مواظب خودتان باشید، ان شالله که به زودی زود این ویروس لعنتی ریشه کن شود و از زندگی هایمان جوری برود که انگار هیچ وقت نیامده بود.
به امید روزهایی همچون گذشته که قدرش را ندانستیم و حالا در حسرت یک دست دادن، یک روبوسی، یک آغوش گرم مانده ایم...
خدای مهربانم
همیشه خدایی هایت در حق این بنده ی ناچیز بینهایت بوده است
همیشه آنگونه که لایق خدایی کردن بوده ای بخشیده ای و هر آنچه داده ای فراتر از تصورات من بوده
شکر و هزاران هزار بار شکر برای بودنت که تنها و تنها تو و آن هادیان از جنس نور در این روزها راه نجات من بودید...
باز هم مثل همیشه منتظر خدایی های بینظیرت هستم خدای بینظیر من
پی نوشت 1: به وقت چهارماهگی و پنج ماه انتظار
پی نوشت 2: فاطمه جان، تویی که سنگ صبورت همیشه خدا بوده و هست و برترین سنگ صبور است، چه روز خوبی را برای این پیوند آسمانی انتخاب نمودی که ازدواج آن دو نور الهی بود و حالا خدا را هزار بار شکر که تو و همسر عزیزت دراین روز مقدس پیمان یکی شدن بستید و چه خوب روزی و چه خوب پیمانی و فقط برایتان از خدای مهربانم آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری دارم. عشقتان مستدام.
هواللطیف...
این روزها اتفاق عجیبی درون من در حال شکل گرفتن است، چیزی شبیه همان معجزه ای که منتظرش بودم.
این روزها خودم را به تماشا نشسته ام با تمام حال بدی که درخور این دوران است
دوران شیرین بارداری...
مادر شدن همیشه برایم مقدس ترین اتفاق دنیا بود، سال هاست که منتظرش بودم و حالا خدایم به من رحمتش را نازل فرموده و حلاوت حضور او را به من چشانده است...
در این روزهایی که هنوز هم التهاب و استرس و اضطراب ناشی از بیماری ناشناخته ی کرونا دل و جانمان را می لرزاند، من بیشتر از همیشه نه برای خودم که برای حضور موجود عجیبی که درونم شروع به شکل گرفتن است، مراقبترینم...
هنوز نه حرکت هایش را حس می کنم، نه لگد زدن هایش را، هنوز نه آن لباس های کوچک نوزادی را خریده ام نه کفش های چراغ دار کودکی هایم را!
خیلی خیلی اول راهم. اما چند روز پیش که صدای قلبش را شنیدم تمام وجودم غرق در لذت شد، لذتی توام با دلهره، لذت مادر شدن و دلهره ی پذیرفتن این مسئولیت سنگین...
قبلا در هر دوره از زندگی ام اینجا از ترس و دلهره هایم حرف زده بودم. از ترسم هنگام ورود به دانشگاه تا عوض کردن رشته ام. از ترس و دلهره ام آن زمان که اولین پروژه ی کاری ام را گرفتم. از اضطرابم آن موقعی که باید بله ی معروف را می گفتم. و آخرین ترسم که مربوط به عروسی ام بود و مسئولیت خانه داری که به نظرم یکی از سخت ترین اما شیرین ترین مسئولیت های تمام عمرم بود. حالا ترس و دلهره ی بعدی ام مسئولیتی ست که حس می کنم از مسئولیت زمان عروسی ام هزار بار بیشتر و بالاتر است و آن مادر شدن است... به نظرم مادر شدن یکی از کارهای سخت دنیا محسوب می شود. چرا که تو باید هم مادر باشی هم معلم هم راهنما هم دوست هم یار هم همپا هم مهربان هم مراقب هم همسر هم خانه دار... و تمام این مسئولیت ها با یکدیگر واقعا سخت است و شیرین...
من این روزها که به ویار شدید بارداری دچار شده ام و هر صبح تا شب حالم هزار دفعه بد می شود و تمام وجودم از دهانم بیرون می ریزد، تنها فکر به چند ماه دیگر و گرفتن دستان کوچکش آرامم می کند و این روزها را قابل تحمل...
بینهایت مشتاقم و منتظر...
نمی دانم موجود درونم که حالا قلبش بیشتر از ثانیه شمار ساعت می زد، دختر است یا پسر، حتی هنوز به نتیجه ای برای اسمش نرسیده ام، اما می دانم هر چه هست من از همین حالا بینهایت دوستش دارم...
برای من و معجزه ای که درونم شروع به بزرگ شدن است دعا کنید. دعا کنید سالم باشد و صالح. دعا کنید سر به راه باشد و مومن. دعا کنید محب باشد و محبوب...
دعا کنید که دعایتان مستجاب ترین است...
پی نوشت: به وقت سه ماهگی و شش ماه انتظار
هواللطیف...
خوبی و یا بدی ما انسان ها این است که عادت می کنیم؛
به شرایط جدید
به سبک زندگی جدید
ما عادت می کنیم به داشته ها
و غر می زنیم برای نداشته ها
اما
در آخر به نداشته هایمان هم عادت می کنیم...
به اخلاق و رفتار آدم های اطرافمان
به طرز لباس پوشیدن و سبک غذا خوردنشان
به برآورده کردن انتظاراتشان
و حتی گاهی به برآورده نشدن انتظارات و نیازهایمان
عادت می کنیم...
به دعواهای گاه و بیگاهی که از غیب می رسند!
به حرف هایی که شبیه باران بی قرار بهاری می بارند!
به قلقلک خوشبختی ته دل هایمان هنگام نوشیدن یک فنجان چای با یک حبه عشق
به دلزدگی های یکهویی که میهمان دلمان می شوند
به همه ی این ها عادت می کنیم
من اما می گویم، عادت، کار انسان هایی ست که نمی خواهند از لانه ی امن زندگی شان بیرون بیایند! به نظرم آدم های موفق عادت نمی کنند، آن ها تغییر می دهند
یا شرایط را و یا خودشان را
آن ها به تغییر دادن عادت کرده اند! یک عادت خوب...
.
.
.
یادم نیست، شاید اول یا دوم دبیرستان بودم، روزی اتفاقی افتاد که من فهمیدم باید به شرایط زندگی کنونی ام عادت کنم،باید بپذیرم اطراف و اطرافیانم را... اما سال ها برای تغییر شرایط تلاش کردم، برای تغییر خودم، نمی گویم خوب بود یا بد! اما حالا بعد از آن همه سال من با آن دختر 15-16 ساله ی خام خیلی خیلی فرق دارم...
شرایطم، سبک زندگی ام، طرز پوششم، سلایق غذایی ام، حتی بینشم، اعتقاداتم، رفتارم و اخلاقم... تمامشان فرق کرده،انگار کسی مرا کوبیده و از نو ساخته...
اگر می خواستم چیزی را تغییر ندهم مطمئنا در آسایش بیشتری بودم اما حالا از این همه تلاش خوشحالم، برای اینکه شاید آسایش زیادی نداشته باشم اما آرامش دارم...
در طوفان های سخت زندگی ام، آن جا که چشم باز می کنم و میبینم حتی عزیزترین آدم های زندگی ام مرا از خودشان می رانند، باز هم آرامشی به رنگ آبی آسمانی دارم.
امید دارم به گذرا بودنشان، و تلاش می کنم برای عادت نکردن و تن ندادن به طوفان ها، هرچند گاهی قدّم کوتاه تر از عمق طوفان هاست...
این روزها،
قدّم کوتاه شده
در طوفانی که عمقش وسیع است...
نه خبری از آرامش است و نه خبری از آسایش...
نمی خواهم به نداشتنشان عادت کنم!!!
خدای مهربانم، هر دو را به لطف و رحمتت به من عطا فرما، چرا که فقط تو شایسته ی عطاکردنی و من بنده ای ناچیز...
هواللطیف...
چقدر دلم برای حرف زدن و نوشتن تنگ شده بود... باورم نمیشود که حالا 23 روز از آمدن بهار گذشته، و هنوز آنطور که باید بهار را نبوییده ام، ندیده ام، زیر باران های گاه و بیگاهش خیس نشده ام، شکوفه های خیابان ها را ندیده ام، چند روز یکباری که فقط برای خریدهای ضروریمان بیرون می رویم، انگار ماه هاست در خانه بوده ایم، خیابان های اینجا بهشت شده، سرسبز، برگ های جوان جوان!یادم هست زمانی از رنگ سبز خاص بهار نوشته بودم... اصلا نگاه کردن به برگ های تازه روییده شده نشاط می آورد، دنیا دنیا حس خوب می آورد. آرامش می آورد...
بهار اصفهان بی نظیرترین بهاریست که دیده ام، چیزی شبیه بهشت، اما
اما این روزها دستمان به بهشت هم نمی رسد... تمام نشده این مهمان ناخوانده ی مزاحم! نمی دانم چرا دست از سر ما برنمیدارد و نمی رود!؟
این خیابان های بهشت خلوت شده، زیباست اما ، اما بهشت بدون آدم هایش جلوه ای ندارد...
دلم برای هیاهو، برای تلاش و تکاپو، برای دویدن ها، برای تقلا کردن های آدم ها تنگ شده... شاید باورتان نشود اما بعضی روزها از خانه بیرون میرفتم و بی هدف یکی دو ساعتی در خیابان های اطرافمان می چرخیدم و فقط به دویدن آدم ها و هیاهویشان نگاه می کردم. هر آدم یک قصه بود، قصه ای ناگفته و نانوشته، اصلا من اعتقاد دارم که به اندازه تک تک آدم های دنیا، قصه داریم، غصه داریم، و اگر نویسنده بودم تا آنجا که می توانستم قصه ی زندگی هایشان را می نوشتم!
بگذریم... این نگاه کردن به آدم ها و دیدن تلاش و تکاپو و دویدن هایشان به من هم انرژی می داد، چیزی که این روزها از آن تهی شده ام. به نظرم آدم آمده که با تلاش و حرکت به هدفش برسد، در خانه نشستن و خوردن و خوابیدن نه کار من است نه می توانم که به آن عادت کنم...
با تمام وجود خدایم را قسم می دهم به همین باران بهاری که یکریز می بارد، دوباره عشق را، امید را، زندگی را ، انگیزه را در این شهر و تمام شهرهای دنیا جاری سازد... و تمام شود این روزهای سخت، روزهای اسارت، روزهایی که دارد عمرمان را با خودش می برد...
می فهمی چه می گویم؟!
این روزها با رفتنشان دارند عمر ما را نیز می برند...
و من هر روز با خودم فکر می کنم که امروز مفید بودم؟ کارهایی که می خواستم انجام بدهم را انجام دادم؟ به وعده هایی که گذاشته بودم عمل کردم؟ خواندنی هایم را خواندم و نوشتنی هایم را نوشتم؟
متاسفانه چند وقتیست آنطور که باید از خودم بازخواست نمی کنم. انگار تب ِ تنبلی ناشی از کرونا به جان من هم افتاده و نمی دانم چگونه از آن رهایی یابم!
بالاخره راهش را خواهم یافت! چون این روزهایی که می روند دارند عمر ما را هم با خودشان می برند...
به خیلی از آروزهای سی سالگی ام نرسیده ام. اما از همین حالا سعی می کنم، تلاش می کنم که به آرزوهای چهل سالگی ام برسم...
نمی دانم چرا از این گذر عمر واهمه دارم...
می دانی واهمه چیست؟
خدای مهربانم
مثل همیشه می گویم و فقط از تو می خواهم که برایم خدایی کنی...
من سزاوار خدایی هایت نیستم اما تو شایسته ی خدایی کردنی...
خدایا، کمکم کن تا بتوانم از این روزهایی که از دستم می روند، استفاده کنم، برای آن زمانی که دیگر دستم به جایی نمی رسد و تنها اعمال همین روزهایم به دادم می رسند...
خدایا، چند ماهیست که منتظرم، منتظر یک معجزه از جانب تو، از همان معجزه هایی که زندگی ام را دگرگون می کند...
خدایا، جایی خواندم: نمی گویم دستم را بگیر چون می دانم دستم را گرفته ای، اما رهایم نکن...
رهایم نکن...