ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...
دلم تنگ روزهایی ست که نمی شناختمش و میهمانش بودم...
تنگ لحظه هایی که نمی دیدمش و در آستانش آرام نشسته بودم...
دلم برای آن خرماها و رطب های عربی ِ نذری تنگ است که هر روز کام مرا روبروی حرمش شیرین می نمود و من چه می دانستم پذیرایی به سن و سال نیست که به دل و آداب است...
برای روزهایی پَر می زنم که مات عروسک های روی حرمش می نشستم و ساعت ها می اندیشیدم که مگر می شود عروسکی انداخت روی حرمش و حاجت گرفت!!!
و قصه ی زندگی ِ سه چهار ساله اش را که مداحمان گفت و چگونگی جان سپردنش در کنار پدر را، یافتم راز تمام سکوت و نگاه میانمان را...
در بی باوریه محضی تمام شد آن سفر و حرمش و راز اعجاز دست های کوچکی که برای من برملا شده بود و روزهایی که سهم من از آستانش فقط نگاه بود و سکوت و حسرت و بغض!
و نگاه آخرم! و آخرین حرفی که هنوز هم خوب یادم هست...
بگذار اعجاز تو جای تمام بی اعجازی دستان مرا بگیرد...
گذشت و آمدیم و هر کسی گفت زیارتت قبول من فقط لبخند می زدم...
یک ماه بعد درست در اوج ناامیدی گفتم تو که سه ساله ای یادت باشد سهم من نداشتن همانی ست که تو داری و تمام زندگی من عوض شد...
سال هاست که می شناسمش و به دستان کوچکش ایمان دارم و به قول خود وفا می کند
هر جا که دلم و دستانم و قامتم محتاج تمام نداشته هایی باشد که او تا سه سالگی اش داشت، می آید و از سهم عظیم خود به لحظه های بی سهم من، بی منّت می بخشد و من فقط نگاهش می کنم و خود می داند نگاه من چه حرف ها که در خود ندارد...
# این عطش خیلی فرق دارد... برای من داغ تر از تمام نوحه ها و مداحی هایی ست که برای دستانش می سرایند! و زجّه دار تر از تمام استعاره های بی کسی ست...
سال هاست در روضه ای که برای رقیه باشد مات و مبهوت گوشه ای می نشینم و به تمام آدم هایی که رقیه را فقط در شب وصال با پدرش در خرابه های شام می شناسند و یا ظرافت کودکی اش زیر تازیانه های دشمن های و هویشان را به گوشم می ریزد، می خندم و خودش می داند چرا و خودم و خدا و حسین سالار کربلا...
## باران می بارد و من امشب تشنه تر از تمام شب های عاشقی ِ آلاله هایم...
رقیه جان الوعده وفا...
### چهارمین عطش
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...
با تمام توانش
و تمام غصه ها و دردهایش می زد
کوبه ای بر سیاهی کوچکی میان حجم ِعظیم ِسپیدی دایره وار!
با تمام قوایش
و فریاد یا حسین یا ثارالله ش می زد
کوبه ای دیگر به سیاهی عظیم دلی در میان حجمی به نام من!
و با هر کوبه می لرزیدم و
می پریدم و
می دویدم تا شب ِکربلا...
دلم را کسی گرفته بود
و با نهایت قدرتش
می تکاند و
می تکاند و
می تکاند...
و من از زمینش جدا شده بودم
چشمانم غرق خمیده ی قامت ماه
و انعکاس دلی گرفته در آن سوی فاصله ها در انحنای قامتش گواه!
نه اشک بود و نه زجّه های پُر صدا
آدم ها همه مجسمه هایی بودند قاب شده بر دیوارها
و من گیج و گنگ و مات ِماهَم و حسین و خدا بودم و کوبه ها...
جانم کویری قاچ در قاچ
و کسی عطش را به عمق عمیق حفره های روحم می دواند...
یا حسینِ فاطمه...
گدای دوره گردی شده ام میان انبوه آدم های کور و سیاه
بینوای بی پناهی گشته ام لا به لای دل های پُر گناه
به قدر مهربانی ات مولا
به حدّ کرامتت آقای خوبی ها
و به اندازه ی ولایتت سیّد آلاله های سرخ ِخدا
نامت
و یادت
و حبُّ و معرفتت را به لحظه هایمان بچکان...
## ماه ِ من خوب می فهمد امشب این عطش را...
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین
در دلم عزایی برپاست
و ترسی
و غمی
و دلهره ای
و شوری...
لحظه هایم همه در حجم وسیعی از وسعت یک مرد، ریخته می شود
و در هوای سنگین آه و ناله های بی قرارانش حیران ایستاده ام!
من انگار در سکوتی پُرصدا حبس ام این شب ها
و تیغ های تیز بغض، تمام گلویم را ناجوانمردانه می خراشد...
مُحرّم، مَحرَم ِ تمام مرغکان بی بال و پر گشته
و در لوای سیّد آلاله های در خون تپیده، مشقِ پرواز می گیرند؛
من اما در گوشه ای گیج و مات و حیران
- درخود فرورفته -
ایستاده ام
و دم برنمی زنم...
انگار که چیزی شبیه یک گنگی ِ محض
مرا در خود پیچانده است!
دستانی می خواهم از جنس خدا
و محفلی از تبار یک عشق بی مدّعا
همچون خیمه گاه حضور شما آقا جان...
کلافه تر از تمام کلاف های سرخ و سبز و سیاه در و دیوارهایم...
و رها نمی شوند این بغض های ماسیده بر گلویم...
به حرمت مَحرَمیّت ِ مُحرَّمت
و وسعت ِحضور ِآلاله نشانت بر این روزهای ماتم و عزا
مرغک بی بال و پر ِ بی قرار ِ عشقت را
یارای پروازی باش تا عرش و ملکوت و کبریا...
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
سلام بر سید آلاله های در خون تپیده
سلام بر سالار شقایق های گلو بریده
سلام بر آقایمان، حسینِ فاطمه...
محرمت آمده با هزار نشانه
پرچم های سیاه آویخته بر هر کوی و برزن و مغازه ای
سقّاخانه های کوچک هر کوچه و خیابانی
خیمه های عزای حسین در هر شهر و محله ای
دسته های گرم زنجیر زنی در این شب های سرد بی یاوری
نوای طپل و شیپور و دُهل ها و لرزاننده ی هر دلی...
محرمت آمده آقا جان
آمده و از همین اولین روزش
چه داغی در واژه هایم پنهان گشته است...
داغی که با زبان سوز می گوید
و دردی که با عطش سال گذشته
زمین تا آسمان فرق دارد..
محرمت آقا امسال با سوز و گداز بیشتری از راه رسیده
و شاید دل من از داغی ها گذشته...
محرمت را نشانده ام بر سَریر ِ لحظه هایم
تا سروری کند تمام سروهای در خود خمیده را
محرمت را صدا زده ام در صور بی صدایی دل های خوابیده
تا بیدار کند تمام جان های در مرداب خزیده را
محرمت را بهانه کرده ام بر بارش خاکستری مشتاق ترین واژه ها
تا زنده کند گلبرگ های پژمرده ای امید و ایمان به خدا را
همان پنجره ی همیشگی
همان پنجره ی تنهایی های معروف
و صدای اذان
و غروبی سنگین!
صداهایی مبهم از مسجدی دور! دور تر از چند کوچه و ده ها خانه ای که روی هم تا آسمان چیده می شوند این روزها؛ صدایی شبیه "خدا را شکر محرمتو دیدم دوباره آقا جون..."
دلم ایستاده کنار نرده های سیاه! کمی پایین تر از کوچک ترین سرو همیشه سبز باغچه مان اما بلند تر از تمام داوودی های سپید و زرد و گلبهی و صورتی و سرخ بازیگوش...
غم غریبی بر نفسم می ریزد، گیر می کند درست در ابتدای یک بازی عجیب و بغض می شود! بغضی از تمام فاصله هایی که نه راه ِگریزی ست و نه پای رفتنی و نه زبان ِشکایتی و نه دل ِآرامی...
چه باک اما! که کارگردان این روزهایم خداست و خود، لحظه هایم را هر کدام به نقشی و طرحی و ماجرایی عجیب و غریب کنار هم می چیند و من مات اویم که همه خداست و همه عدالت است و همه قدرت است و همه آگاه از راز دل های در سکوت خزیده...
چهار سالی می شود که محرم برایم فقط تاسوعا و عاشورا و خیمه ی حسین و خانه ی مادربزرگم و دسته دسته سینه زنی و زنجیر زنی و شبیه خوانی نیست! و حالا این دومین سال است که از اول محرم بر دلم سربند یاحسین می بندم و جامه ای سیاه بر پیکر خانه ام می کشم و داغ دار دلی می شوم که با او سال های سال غریبه بود...
غروب امشب نه طلایی ست و نه زرد و نه حتی کمی سرخ! آبی ست با هاله ای خاکستری و غمگین؛ انگار که لایه ای غبار بر تمام آسمان پاشیده باشی!
و من و خدا و دعایی که از ته دل ِبه ظاهر آرامم برمی خیزد که خداوندا محرم امسالم نذر او که شبی از همین شب ها تمام ِ بودنش را بر من و دلم گستراندی و شد معجزه ترین معجزه ی پاییز سراسر اعجازم...ناگهان چشمانم لا به لای لایه های آبی و خاکستری غروب، هلالی را می بیند سپید!!! عجیب سپید و زیبا میان غبار غمگین آسمان طنازی می کند و می شود مُهر تاییدی بر نذر محرم امسالم و نشانه ای از رضایت تو معبودم و دعوتی که آغاز معرفتی عجیب و گنگ و مبهم است برای من و دلی که خود در حیرانی مطلقی نفس می کشد این روزها...
شب اول محرم چه ناخواسته دعوت شده ام به بزم غروب و هلال ماه و باران چشمانی که از همین حالا یکریز می بارند و مات و مبهوت ِهلال ِماه ِاولین شب ِعطش اند...
ماه ، مرا می نگرد و من ماه را
ماه ، ماه ِمرا می نگرد و ماه ِ من ماه را
و کاش
روزی برسد
که ماه ِ من ، مرا بنگرد و من ، ماهم را
رگبار1: من با تو و خدا و باران و هلال امشب ماه حرف های ناگفته دارم...
رگبار2: برای هم دعا کنیم... برای ظهور ماه ِدل های خزیده در انتظار...