آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

هفتمین عطش

ماه بر دستانِ پدر   

غروبِ مهتاب، نزدیک 

فروغ ِ رخش 

اندک اندک 

می رود تا شود تاریک  

 

ماه نای گریه ندارد 

آرام و بی رمق 

خفته بر دستان پدر... 

 

عروس ِ غوغا فارغ می شود 

جیرجیرکانِ رحم 

نجوای لطیفِ نگاه 

همهمه، بوسه می زند بر طفل ِنیاز 

 

همه در تب و تاب قطره ای حیات

همه بی تاب بی نور گشتن ماه

ماه اما داغدار شرمندگی اباعبدلله...  

..... 

... 

 

تـیر، میهمانِ حنجره ی نور 

فـّواره ی خون می رود تا عرش 

چشمان پدر  

و دیگر هیـچ.... 

 

سوز، می سوزد در گدازه های درد

درد، می پیچد در انحنای شراره های آتش 

آتش، فرو می رود در انجمادِ شــرم 

ماه، تا خدا پرپر می شود 

ماه، بر دستان پدر  

شقّ القمر می شود... 

ششمین عطش

کاج، سجده می برد بر قبله ی استواری ات حسین جان...


کاج در سرمای زمستان

سبز می ماند

و تو

در سرمای سلاح های بغض....


سر از تن انداختن،همان

و سبز ماندن، همان


تن، فوّاره ی خون شدن، همان

و سبز ماندن، همان


از سرخی ِخونت

گُل ِقرآن سبز گشت

بر حنجره ی عرش


کاج سجده می برد

بر سبزی جاودانه ات

سالار ِمن


کاج خم می شود

بر ایستادگی ات

سیّد ِمن


و تو سبز می مانی

سبزی جاودان

خونی سرخ تا یادی سبز...



چه سرخی ِ سبزی ست حسین ِمن...



ادامه مطلب ...

پنجمین عطش

آسمانِ امامتت زمینْ سرای مرا احاطه کرده حسین جان...


چشمانم دوخته بر خاک

دلم اما پر می زند تا دل افلاک


تا بیکرانِ دیدن ها

تا چشم را توان تماشاست

تا گام،مُهر می زند بر زمین سرد

تا آن سوی مرزهای انسان

آسمانِ تو پهن گشته بر تمام زمین ِ من


گم کرده راهی را

می درخشی

در پس ستاره ای قطبی


ته مانده چاهی را

می باری

تا قعر ِ ژرفـــای آگاهی


درمانده آهی را

برق شوری

در دلش

یکـــریز می ریزی


دل سیاهی را

می درخشی

تا شود نور سپید صبح


....

...

..


تو آسمان این زمین سرد و مغروری

تو در ورای هرچه هست و نیست،مستوری

تو نور راه این شب تاریک و بی یاور

تو بر کویـــــر قلــــــب من یکــــــریز می باری

ادامه مطلب ...

چهارمین عطش

بارانِ مردانگی ات می بارد بر در و دیوارهای این شهر غبارآلود، حسین جان... 

 

می خورد بر سنگ های دل 

می زند بر سیاهِ نفس 

می ریزد بر خشکی ِ سخاوت 

  

می شوید زنگار آیینه را 

می بلعد بغض نهانِ سینه را 

و می چکد از ناودان ِ دل... 

 

مگر له شود هرزه های ریحان 

و مچاله شود انبساط کِبر  

تا جوانه زند رز سرخ ِ شرافت

   

ببار مردانگی ات را 

تا حل شود  

در طراوت ایثار تو

نامردی ِ پنهان قلب ها... 

سومین عطش

نگین ِ حُبّّ ِ تو را بر شب گیسوانم آویخته ام حسین جان... 

 

ماه فرو می رود در رکوع ِ خضوع 

ستارگان 

گرداگرد نگین شب 

مستانه می رقصند 

و او می درخشد   

در میان جمع 

جمع‌ ِ انوار... 

 

جادوی شب 

دامن گسترانده بر آغوش ِ چشم ها 

 آذین بسته بسترش را 

با نگین ِ تو 

 

کم نیست 

نگین‌ ِ عشق ِ توست 

دوستی ِ تو 

  

کم نیست 

تزئین شده شب گیسوانم به حُبّ ِ تو...