ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سلام آقای خوبی ها...
حالا که می خواهم دوباره شما را صدا کنم دلم می خواهد تمام این روزها را برای لحظاتی کنار بگذارم تا از غم نگویم!از شکستن نگویم!نه...حالا که شما اینجایی بگذار از خودتان بگویم...
همیشه منتظر جمعه ها بوده ام که شما بیایی و من سفره دل برایتان بگشایم اما چه کنم که
غم از دل برود چون تو بیایی...
انگار این روزها اگر نخواهم هم همه چیز سیاه است...
دلتان هم که عزادار مادر بزرگوارتان گشته این روزها...
می بینی آقا جان!
فقط دل من به عزا ننشسته است...
انگار چشمانت هم باید به سیاهی ها عادت کنند...چشمان دلم که روزهاست عادت کرده به سیاهی و ماتم شکستنش!
و حالا دلم در نبودن مادر بزرگوارتان هم به عزایی دیگر فرورفته است!
تو بگو من با این همه جای خالی چه کنم؟!
دیگر در تلاطم طوفانی سهمگین نیستم!دیگر نا آرام نیستم!
اصلا مگر می شود شما اینجا میهمان من باشی و من یاد غم هایم بیفتم؟!
دیگر غمگین نیستم اما درد ِنبودن ِبودن های خوب،چشمان ِقلبم را به درد می آورد!
دلم حالا دیگر به جمعه هایی خوش است که اینجایی و من بسان پروانه ای گرداگرد ِحضورت می چرخم آقا جان
چه خوب است که این روزها مرا تنها نمی گذاری
چه خوب است هر دو خدایی داریم که مهربانترین است
چه خوب است که خدا همیشه با ماست...
همیشه
همیشه
همیشه
آقا جان
کاش روزی بشود که تو هم با ما باشی
کاش همیشه در کنار ما بمانی
کاش...
اللهم عجل لولیک الفرج
کوتاه بیا آسمون...
رگبارم شیشه های قلبمو شکست
رگبار تو داره شیشه های اتاقمو می شکنه!
آسمون نکنه تو هم دلت واسه چشمای من سوخت؟!
کوتاه بیا...
سلام آقای خوبی ها...
نمی دانم چرا همیشه *خوب*خطابت می کنم!
و نمی دانم چرا معنای این کلام آنقدر برایم ملموس گشته که گاه دلم خوبی ها را عادت،می پندارد...
خوب ها به حرف های آدم گوش می دهند
می شود امشب تو هم بنشینی کنار سفره ی درد دل های شبانه ام؟!
مهدی جان!
دلم می خواهد امشب تا سپیده برایت بگویم و بگویم و بگویم...
از آدم ها... ازغیرآدم ها... از خوب هایی که نمی شود باشند! از خوب هایی که می شود نباشند و چه زجری می کشی از تمام نبودن هاشان!
می خواهم امشب از شمع بگویم...از خنده هایش که هنوز مرا آزار می دهد!
می خواهم از سوختن بال های پروانه برایت بگویم...
بال هایش...تمام وجودش ... بوی عشق می داد...عشقی ناب از جنس آتش...آتشی که برقش پروانه را گرفت!
راستی آقا جان می آیی برویم بالهایش را تشییع کنیم؟؟؟
می خواهم از آسمان ابریه این روزها برایت بگویم که چه صمیمانه همدم دلتنگی های من گشته است!!
می خواهم از قهر ابرها با زمین برایت بگویم همچون بغض فرو خفته در گلویم...
می خواهم از بی تابیه باد برایت بگویم ...می بینی شبانه روز ناز برگ های درختان رامی کشد؟؟؟
نکند دل ِ باد لرزیده باشد؟!
می دانی می خواهم از همه چیز و همه کس برایت بگویم...
اما
اصلا
همه را رها می کنم آقای خوبی ها...
حالا که تو اینجایی فقــط از تـــو می گویم و بودنت که مرا تا سر حدّ شور و شیدایی،مست کرده است...
خوب است که خوب بودن و خوب ماندنت تا همیشه برای من است...
بودنت را همیشه دوست داشته ام مهدی جان....
می شود رسم خوب ماندن را به من هم بیاموزی؟
اللهم عجل لولیک الفرج
شمع محو گل گشته بود
گل محو پروانه
پروانه محو شمع!
.
.
.
پروانه شمع را گفت حرارت وجودت مرا گرما می بخشد
شمع خندید
پروانه گفت روشنایی ات شده چراغ راه شب های بی ستاره ام
شمع خندید
پروانه گفت می شود بشوی آغوش امنی برای بال هایم؟
شمع خندید
پروانه لرزید
شمع خندید
پروانه دلش افتاد
شمع خندید
پروانه دلش شکست
شمع خندید
پروانه خودش را به شمع زد
شمع قهقهه زد!!!
پروانه در عشق سوخت در عشق جان داد...
شمع آرام گشت
گل پژمرده گشت
گل در عشق پروانه پَرپَر شد...
شمع شعله ور شد
شمع گریه کرد
شمع در عشق گل آب گشت...
.
.
.
چرا شمع به پروانه خندید؟؟؟!!!