ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به دست های او نگاه می کنم
که می تواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و می تواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های خود نگاه می کنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه می کند
هزار لحظه عزیز را تباه می کند
مرا فریب می دهد
تو را فریب می دهد
گناه می کند!
چرا سپید را سیاه می کند؟
چرا گناه می کند؟
رگبار۱:این شعرو خیلی دوستش داشتم گذاشتم اینجا....
رگبار۲:چند روزی نیستم!امتحان و درس و پروژه و خلاصه مشغولیم دیگه
روزهای خوبی داشته باشید...
سلام آقای مهربانم!
هنوز در عجبم چگونه می شنوی صدایم را میان این همه صدا؟
و چگونه می شتابی به یاری ام آقای خوبی ها!!!
آنگاه که از درد بر خود می پیچیدم را خوب یادم هست!و چه سخت و شیرین است که مرگ را جلوی چشمانت ببینی !
خدایت را صدا می کردم...انگار فقط دهانم اجازه ی ادای چند واژه را بیشتر نداشت!
خدایا...
خدایا...
خدایا..
و ناگاه لب هایم جور دیگری چرخیدند...
مهدی جان...
مهدی جان...
مهدی جان...
فقط یادم هست در میان آن همه لرز و سرما ،در میان آن همه آه و ناله و درد،ناگاه اشک هایم روانه گشتند و حس بی وزنی تمام وجودم را فراگرفت...تنم داغ داغ گشت
چرایش را نمی دانستم اما نامت را هنوز بر خاطرم هست که یک ریز روی لب داشتم...
مهدی جان...
مهدی جان...
مهدی جان...
نمی دانم دیگر چه شد فقط چشمانم را روی هم گذاشتم و غرق خواب گشتم...
فقط یادم هست با نام تو به خواب رفتم ...
نمی دانم چرا اما حالا خوشحالم که یاد تو افتاده بودم...
انگار بستری از حریر برایم پهن گشت
چشمانم که یارای دیدن نبود اما نرمی و گرمی و دلنشینی اش را حس می کردم...
اولین تجربه ی رویارویی با مرگ بود و چه زیبا حضورت را به من اثبات کردی آقای مهربانم...
حالا فقط تو می دانی و خدای خوبم که چه شد آن ساعت های رویایی من که وقتی چشم باز کردم دیگر نه دردی بود و نه آن ناله ها و نه اشکی و آرام زیر پتو آرمیده بودم!!!
مهدی جان!
بگذار به همین بودن هایت دلم خوش باشد
بگذار تا آنقدر آماده ی آمدنت گردم که چنین خجل نباشم از بودن هایت...
آقای مهربانم!
سراپا خطا و گناهم و تو هنوز بنده ای چنین گنهکار را یاری می کنی؟؟؟
بگو چگونه این بار صدایت کنم؟با روی بی رویی که سراپا وجودم را فراگرفته است؟!
مهدی جانم !
همین حس ِ بودنت چه قدر برایم دلنشین است...
می دانم همین نزدیکی هایی
دلم به بودنت دیگر قرص گشته است....
اللهم عجل لولیک الفرج
شازده کوچولو را که می خوانم می مانم ازاین همه هوش!!!
راست می گوید...
راستی راستی که این آدم بزرگ ها خیلی خیلی عجیبند!!!
می دانم من هم مثل او زیاد دوام نمی آورم
سخت است با آدم بزرگ ها زندگی کردن!!!
دلم گرفته است
اما نمی خواهم بر دل بگیرم...
آدم بزرگ ها رسمشان این است...
آدم بزرگ ها مسئول گل خود نیستند!
همان که اهلی اش کرده اند...
داری می بینی به تو می گویم کار دارم و وقت ِتو را ندارم!
اما تو می گویی وقت ِتو را دارم و کار ندارم!!!
و دوباره چشمانم خیره می گردند به سنگ فرش جاده ی زندگانی ام...
با اشک هایم زمین را می شویم...
آخر می گویند تو با بهار می آیی!
اما به آن ها بگو تو همیشه همین جا بوده ای...
چشمان من روزهاست کور ِدیدنت گشته است!!
مهربان بی منتهایم!
تو همیشه برای من وقت داشته ای و من این بار شرمسارتر از همیشه تکیه بر شانه هایت زده ام...
انگار تمام امنیت دنیا جمع می شود در تو و دست ِ مهربانی هایت ثانیه هایم را نوازش می کند.
حالا دلم به بودنت،سخت،گرم شده است
خوب ِخوبانم!
ببخش اگر این روزها کمتر درخانه ات را می کوبیده ام...
به تمام کارهایم گفته ام من وقت ندارم!
حالا در بست در اختیارت هستم جان جانانم...
دلم می خواهد آوای نیایش هایم همدم همیشگی ات گردد عزیزترینم...
چشمانم را با چشمه ی جوشان عشق تو،غسل داده ام تا تو را شفاف تر از همیشه حس کنند..
تمام وقتم برای تو عزیزترینم...
سلام آقای خوبی ها
این روزها که نیستی اینجا باد آنچنان می وزد که صدایش انگار برایم مانند جیک جیک گنجشکان، عادی گشته است
در این باد بهاری ایستاده ام
گوش هایم را تیز تر از همیشه کرده ام
دلم می خواهد از شما برایم پیغامی بیاورد...
دلم می خواهد سلامی از شما بر جسم و جانم بنشیند و من هم به طراوت و شادابی برگ های درخت همسایه مان در باد از شوق و شور، رقص ِبرگی،بروم!
دلم می خواهد بدانم گل های شمعدانیه باغچه ی ما هم منتظر شما هستند؟!
آخر با هر ساز ِباد ِبهاری دارند می رقصند!!!
آرام می نشینم روی مبل تنهایی هایم کنار پنجره ی همیشگی
گوش هایم را در سو سوی باد رها می کنم
انگار منادی ندا می دهد همین نزدیکی هایی...
نفسی می کشم به عمق دریای دل بیتابم
بوی یاس می آید
همان یاس یاسی که قرار بود به استقبال ظهورت آیند...
مهدی جان چقدر نزدیکی به من این روزها...
دلم تمنای بودنت را دارد
و باد
این بار
بیشتر از همیشه می وزد بر گوش های جانم
منادی ندا می دهد تو همین نزدیکی هایی
همیــن نزدیــکیــــ هــا...
اللهم عجل لولیک الفرج