ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سلام مهربانم
کاش می دانستم چگونه می شود به حضورت رسید
حس غریبی ست اما می دانم این روزها افسار اسب سرکشم به دستان تو گره خورده است...
می دانم همین که بگویی بایست با ارادت خاصی می ایستد و آروم می شود از تمام تاختن ها
آقای خوبی ها
امروز هم به انتظارت دستانم را تا آسمان ها بالا برده ام.چه قدر به بودنت نیاز دارم
به نفس های خدایی ات ... به حس حضور خالصانه ات... به پاکی و نورانیتت...
آقا جان!
می دانم قرار نیست از دلتنگی ها برایت بگویم...
اما تا نگویم که نمی دانی چه قدر نبودنت به دلم فشار می آورد...
می خواهم همه از شوق دیدار تو باشد و می دانم آن زمانی که آمدی مشتاقانه به درگاهت می شتابم و سراپا شورو شعف می گردم و کاش فقط نوبتی که زده ام جزء اولین ها باشد تا حس ظهور تو حضورت را برایم تداعی کند...
همین که دلم قرص است به حضورت برایم دنیایی می ارزد
کاش دلم به ظهور جاودانه ات هم قرص می گشت...
اللهم عجل لولیک الفرج
چه زیبا می شود وقتی می توانم به تو فکر کنم...
ببخش بر من اگر می تازم
اسبت را کاش افسار می انداختی
کاش چموش نبود...
دست من نیست!دست پاهای اسب امانتی ات است...
مرا دارد می کشد به هر جا که خودش می خواهد
نه افساری دارد و نه دست ناتوان من بر یال هایش اثری!!!
می تازد...و من ناگزیر سوار گشته ام و حالا باید پا به پای پاهایش به بالا و پایین بپرم!!!
قرارمان چموشی نبود!
قرارمان خموشی بود و انگار نقطه ها بر دنیای ما پاشیده شدند نا خود آگاه!!!
چگونه مهارش کنم این همه سرکشی را؟؟؟
او که مستانه می خرامد تا ناکجا آباد دنیا
دارد می تازد و می تازد و می تازد...
این منم که نا گزیر بر پشتش خزیده ام !!!
می شود بگویی بایستد؟
شاید هنوز احترام صاحبش را داشته باشد...
رگبار۱:
این آهنگو خیلی دوست دارم...برام یاد آور روزهای خوش بودنه
کاش دوباره برگردن اون روزا
قدرشو ندونستم!!!
خــ ـدا جـ ـونـ ـمـــ مـ ـیــ شـ ــهــ یــ ـهــــ کــ ـمـــ راحـ ـتــــــ بــ ـاهـ ـاتـــــ حــ ـرفــ بزنـ ـمـــــــــ!!؟؟
خـ ـبـــ اگـ ـهـــ مـ ـیــ شــ ـهـــ بـ ـیـ ـا جـ ـلـ ـوتـ ـر ن م ی خ و ا م کـ ـسـ ـیــــ بـ ـشــ ـنـ ـوهــــ...!
م م ن و ن ع ز ی ز م
پنجره را می گشایم
شمعدانی ها دست تکان می دهند
شب بوها می رقصند
همیشه بهار ها بهار واقعی را نوید می دهند
وچمن ها مستانه این سو و آن سو می خزند
و کاجی که با غرور سر برافراشته تا آسمان
می شوم به سبزیه سبزه ها
به زیباییه بنفشه ها
به نازنینیه همیشه بهار ها
به رقص و ناز و ادای زنبق ها
می شوم به صلابت زبان گنجشک
به وسعت تاک همسایه
به دلبریه رُز یکی یکدانه
می شوم به استواریه کاج برافراشته
به تنومندیه درخت بی نامی که نمی دانم چیست!
نسیم خنکی همراهمان گشته است
به استقبال خوبی ها می رود
آرام می شوم
آغوشم را می گشایم
و تمام گیتی را در آغوش می کشم
بارانم!
حالا فقط قطرات توست
که اگر منت نهی بر دیده هامان
می شود بهشت
بهشتی گمشده
دررویای زیبای دخترکی بارانی
این روزها آسمون اونقدر تو دلش ابر داره که انگار حال و روزش بهتر از من نیست!
نمی دونم چرا نمی باره...
از این غرور بی اندازه ش واقعا اذیت می شم...
گاهی قطراتی می ریزه اونم به رسم فرو نشاندن عطش مشتاقانش و انگار می خواد سهم ما از ابر ها فقط سیاهی و سایه شون روی سرمون باشه!
چرا نمی بارید آخه؟یه بارش تند از اونا که خیلی کم رخ می ده این طرفا...
یادمه وقتی بارون میومد حتما اس ام اس های من بود که می شد مژده ی بارونش...
همیشه اگه بارون میومد می گفت فریناز یاد تو افتادم...
اما الان ...
چه قدر آدم ها عوض می شن!!!
می گفت دختر بارونی
بیخیال دیگه برام مهم نیست...
عجین بودنم با آسمون و بارونو هیچ وقت نمی تونم انکار کنم!
ولی کاش این روزا این ابرها هم رحمی بر دل ریشم می کردند و می باریدند آنچنان که با آغوشی باز ساعت ها پذیرای آمدنشان می گشتم...
چه قدر باران را دوست دارم...حس خوبی را برایم تداعی می کند
حس بودن را...طراوت...زندگی...شادمانی....شوق و شور و سرمستی...
انگار با هر قطره بر من تمام خوبی ها را عرضه می کند...
کاش ببارد و این قدر خساست به خرج ندهد...
دلم می خواست جایی رندگی می کردم که دریا بود و باران وبود و آب بودو هوا مطبوع بود و...
دلم این روزها عجیب بارانیست...
کاش ابرهای سیاه بالای سرم کمی از چشمانم می آموختند
ببینید چه بی پروا می بارند؟؟؟
چرا گاهی ابرها این قدر سنگ و سخت می گردند؟
دلم باران می خواهد