آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

باغ بهادران »»» باغ بهاران

پُر از آب بود

نه به زیباییه دریا اما برای خودش عروسی گشته بود در این نصفِ جهانِ تهی از آبِ حیات

و من اگر بودم آن را باغ بهاران می نامیدم نه باغ بهادران!


http://s1.picofile.com/file/7103734080/20110726152.jpg


ادامه مطلب ...

یه دیدار قشنگ ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آقای بکرانی * رمز همیشگی*

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هجدهمین جمعه ی انتظار

سلام بر مردِ مردانِ خدا


روز تولدت دلم می خواست آرام تر از همیشه از عمقِ سکوتی خدایی برای آمدنت دستانم را تا خدا بالا برم.

کنار دریایی بودم که وسیع تر از آرزوهای ما بود

و کنار ماهی زیباتر از رویاهای مان ...

شرمسارتر از همیشه نشستم و دیدم دعای کوچک من نه به زلالیه دعای امواج پاک دریاست و نه به درخشندگیه ماه شب چهارده !

پس دویدم .... در آب های ساحلی دویدم که به زلالی اش غبطه می خوردم

دویدم تا مگر آب به قلبم برسد و بتوانم لحظاتی برای آمدنِ عزیزترین عزیز عالم، با قلبم دعا کنم

و نمی دانم دعای من برای  شما رسید یا نه؟!


اگر رسیده بود که می آمدی مهدی جان


پس هنوز رنگ دعاهای من نه به پاکیه آب دریا گشته ، نه به وسعت بی کرانش و نه به درخشندگیه ماه....

من روزها در دریا غوطه ور گشتم ولی چرا هنوز دلم به وسعتِ دریا نگشته است؟ و چرا دلِ دریا قرص تر از همیشه بود در روز تولدت؟

چقدر سوال بی جواب برایم مانده و من هنوز یاد نگرفته ام بدون فکر و سوال به اطرافم بنگرم!

آرامش دیدنیه اطرافم در روز تولدت ساده نبود یا من ساده نگذشتم از آن!

دلم نمی خواهد فقط به شادیه تولدت اکتفا کنم و به شیرینی و شربت و نورافشانی و چلچراغ های همیشگی ختم گردد...

در کنار تمام این شادی ها ، ته قلبم جای خالیه نبودنت را عجیــــــب حس می کند


قشنگ نیست تولد گرفتن برای کسی که به حضورِ یادش اکتفا کرده ای نه به ظهورِ خودش!


نور بود

دریـــا بود

روشنایی بود

مهتابی درخشان بود

آتش بازی های طلایی و نقره ای و مسی و سبز و قرمز و آبی بود

اما

اما آسمان سیاه تر از همیشه گشته بود...

و من حس کردم آسمان از ذره ذره ی جرقه های شادیه آدمیان می سوزد...

این درد است

به خدا درد است

درد عمیقی است که آدمیانی را نظاره کنی که به شادی و نورافشانیِ یادت اکتفا کرده اند و کسی دعایی نمی کند که  کاش  کاش  کاش با ظهورِ تو این همه شادی بر پا می گشت...


و آسمان دیگر آن زمان نمی سوزد

چرا که جرقه های معشوق بر عاشقش سوختن نیست که ساختن است !


و آن شب درد آسمان را دل من خوب حس کرد...


دلم می خواست آن لحظه می آمدی تا درد سوزشِ دلِ آسمان را با لطافتِ نگاهت نوازش دهی

دلم می خواست دالانِ انعکاسِ نور مهتاب روی امواجِ دریا، راهروی ظهورِ تو می گشت و برمی خواستی از دلِ پاکی و زلالی ها و عشق!

از آب از دریا از ماه از آسمان ...

اصلا از خدا...


راستی

یادت هست گفتم کاش ما پیش تو می آمدیم؟!

و دیده ام با چشمانِ قلبم که اینجا هست نشانه های خداوندی که دلشان پَرپَرِ بودنِ تو را می زند...

من بی تابیه امواج دریا را روزِ بعد از تولدت دیدم که در تلاطمِ نیامدنت  چه خشمگینانه بر ساحل نعره می زد

من رخِ ماه را دیدم که روزِ بعد از نیامدنت چه تار گشته بود

من دیدم آفتاب سوزان تر ازهمیشه گشته بود

خورشید که داغ است حالا تو فکر کن نیایی و دلش بیشتر بسوزد... به راستی تصوّرش هم دشوار است!!!

و من دیدم درختان خمیده گشتند ودیدم که چترِ آسمان، خسته گشته بود از باز بودن بر سرِ آدمیانی که به نبودنت عادت کرده اند ...

من اشتیاقِ طبیعت را و بی تابی اش را روز قبل و بعد از میلادت خوب دیدم...


و ترجیح می دهم چون طبیعت در انتظارِ آمدنت بال و پر زنم تا چون آدمیانی که ادعایشان می شود یگانه خلیفه ی الهی روی زمین اند 


و همیشه انسان به ادعایی که دارد مغرور و گمراه می گردد!



بی تابیه مرا خوب حس کن از عمقِ حرف هایم آقا جان...


می شود آیا دعاهای من هم پاک و زلال گردند؟؟؟




تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


خدای دریایی ... دریای خدایی

تو چه قــدر بـزرگی 

چه قـدر وسیــعی

چه زلال و آرامی

چه قدر زیبایی

روزها بنشینم و فقط و فقط بنگرم بر تو و امواجِ موج در موجت خسته که نمی شوم هیچ، جانی تازه می یابم.


                                     دریا   

                                                        دریا    

                                                                             دریا


http://s1.picofile.com/file/6990368208/20110718063.jpg


                       *ساحلِ مرجان*


و هیچ کس نفهمید چرا دلم می خواست ساعت ها آرامِ آرام با طنین امواج دلتنگی هایت که به ساحلی همیشه منتظر می خورْد، خلوتی دیرینه داشته باشم و سراپا بغلتم در ماسه های ساحلی به نرمی و لطافت پرهای سپیدِ قو

و کسی نفهمید چگونه می شود گرمای ساحلْ برایت در اوج داغیِ ظهر، لذت بخش باشد

کسی نگفت تو ای دخترک شاد و بشّاشِ همیشه ، چرا به دریا که میرسی قفلی بزرگ بر دهانت زده می شود و جز تبسّمی عمیق از عمقِ جانت دیگر کلامی نمی تراود؟!

کسی نامه های روی ماسه ها را ندید که می نوشتم و به دستان مهربانِ دریا با عشق تقدیم می کردم...

کسی نفهمید کنار دریا نشستن و ذره ذره، آبِ دریا به تو رسیدن، چه لذتی دارد...

کسی بی قراری های دریا را برای رسیدن به ساحلش حس نکرد!


کسی ندانست من حتی از جزر و مدّ دریا هم به شعف می رسیدم!


کسی اشک های یکباره ی مرا ندید و چرا گریه کردم آن شب زیرِ نورِ ماهِ شبِ چهاردهم؟!

ولی

ولی چرا

آن مرد دید

او که مجریه مسابقه ی حجم های ماسه ای بود آرام کنارم آمد و اشک هایم را به وضوح دید

و در وصفِ آدمیان کنار ساحل ، از دخترکی گفت که گوشه ای روی ماسه ها در شبی بدین زیبایی زیرِ قرصِ کاملِ ماه نشسته و اشک می ریزد...

چه قدر دلم آرام گشت وقتی برای آرامش دلِ من در میانِ صدها گوشِ مشتاق، دعا کرد آن هم با همان خلوصِ نیتی پاک که جانت زیاد با آن آشنا نیست!


و من فهمیدم مَرد هم می تواند احساس داشته باشد!


کسی آن شب را ندید که من آرام آرام برای دریا شعر می خواندم و *تو* پاورچین پاورچین در جانم گام برمی داشتی و چه آرامشی بود که هنوز در جسم و جان و روح و روانم عجیـــــــب جا خوش کرده است...


*خدای مهربانم!*

پس می شود از دریا هم به تو رسید وقتی با جانم عجین می گردی...


به راستی چرا کسی نفهمید؟!

و چرا هر کس که لبِ تو می نشست به یاد غصّه هایش می افتاد و چرا من فراموششان می کردم و هر چه می خواستم بگویمشان و بریزم در تو تا ببری تا عمقِ خودت و من به لذتی عمیق فرو روم، یادم نمی آمد!

چه خوب است که لب ِ تو نشستن و خدا در وجودت آرمیدن، جز مُهرِ لبخندی عمیق از سرِ عشق و شور، دیگر نشانی نمی زند بر آدمیّتت!!!


خوشحالم

خوشحالم که بوسه های آب را هنوز در کف پاهایم حس می کنم

خوشحالم که می شود روزها به دریا نگریست و در برابرِ وسعت بی انتهایش بزرگ ترین مشکلاتت چون ریگی در کف دریای سخاوت خداوندی جلوه می کند.


چه خوب است از دریایت نیز درسِ بودنِ *تو* را می گیرم

چه خوب است دریایت و این همه عظمتش مرا یاد *تو* می اندازد


لب دریا که می رسی دیگر نه غمی یادت هست که بسپاری اش دست امواج بی قرارش تا مگر در پیچ و خمشان گم گردند و تو آسوده تر از همیشه در بند نبودنشان محو گردی...

نه کلامی می یابی برای این همه آرامش

و نه می شود وصفِ عمقِ یک حسِ عمیق را در جای جای واژه ها جای داد...


همین را بدان که اگر دلت دریایی گشت دیگر نفس هایت هم بوی خدا می گیرد


و بدان می شود خدا را در صدفِ کنارِ ساحلی هم حس کرد! دریا که جای خود را دارد...



http://s1.picofile.com/file/6990397382/20110718075.jpg


*اسکله ی ساحلی*


رگبار۱: سلام دوستای گلم

جای همگی خالی. خیلی خیلی خوش گذشت.از همه ی دوستای عزیزم ممنونم که این مدت بهم سر میزدن.


رگبار۲: سفر متفاوتی بود.احتمالا یه سفرنامه می نویسم البته اگه وقت کنم



رگبار۳: بقیه ی عکسا -----» ادامه مطلب D Canon      


ادامه مطلب ...