ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هنوز استشمامت می کنم پس از روزها نبودنت!
انگار نمی شود از تو دل کند ...بگو چه کرده ای مهربانم با این پنج ِوارونه؟!
بگو کدام غزل در عمق بودنش جا خوش کرده که زمان هم صدایش را کم نمی کند؟!
بگو من چه کنم با این همه بودن و نبودن هایت!؟
چرا این قدر هستی اینجا؟چرا به هر چه دست می کشم بوی تو را می گیرد؟بگو با این دل ِمن چه کرده ای مهربانم؟بگو کجایی که داغیه نفس هایت هنوز هوا را می سوزاند؟!
دلم هنوز تو را تمنا دارد این روزها
بسان پروانه ای که بی تاب ِ آتش گشته باشد
گوش هایم نوایی را می گیرند که به آوای تو مانند باشد!
چشمانم تیر ِنگاهشان را فقط سمت ِهر چه شبیه ِتوست،پرتاب می کنند!
پاهایم فقط در ردّ پاهای تو می رقصند!
و چه خوب است که هنوز عطر نفس هایت در هوای اطرافم خوووووووووووب مانده است....
فکر کن اگر ریه هایم فقط هوای تو را جذب می کردند آنوقت چه می گشت!!!
و چه خوب است که همه چیز هنوز در تو تداعی می گردد...
چه خوب است که هستی عزیز ِروزهای بی نام و نشان ِمن
می دانم که خوب می دانی مهربانم
....
دِلـَـم
هَنــــــوز
حُرمـَـت ِبــودَنـَـت را
سَـــرَش می شـَــوَد !!
سلام مرد ِ مردان ِ خدا
ذهنم طوفانی از کلمات بود که می خواست به پیشگاه تو بِوزد و برای تو رقص ِباد کند و گِرداگرد حضورِ نورانیه تو بچرخد
اما میانِ این همه ذراتِ کلام ، طوفانِ من انگار بوی دانش می داد....بوی علم .... بوی درس ...
بوی کنکور.... بوی .... همان بگویم علم زیباتر است
یادم هست روزها پیش که خسته ی این همه کتاب بودم برای کنکور، روزی جرقه ای بر تمامِ خستگی هایم اصابت کرد و همه چون نورافشانیه شور و امید و انگیزه ، تمامِ وجودِ مرا تلاشِ مرا خواندنِ مرا ذره ذره ی روزهای مرا بَذرِ هدف پاشید و دیگر خسته نبودم از تمامِ تلاشم برای آزمونی که آینده ام در گرو آن رقم خورده بود....
یک باره دلم خواست درس بخوانم و موفق گردم و برای روزهایی که آمدی با افتخار سر بردارم و بگویم آقای خوبی ها .... سروَرِ سَرسَرای هستی .... من آمده ام تا برای شما برای پیروزیه شما با شمشیرِ علم و دانشی که آموخته ام به مبارزه تن دهم و بجنگم با هر آنچه ناآگاهی و نادانی ست که سرچشمه ی تمام ِ غفلت ها و بدبختیه جامعه ی گذشته و اکنون و آینده است...
پس تلاش کردم... خواندم و خواندم و خواندم! سه ماه وقت داشتم و یک عالمه درس
ولی با هدف خواندم... با هدفِ روزی که با افتخار جلوی تو سربلند کنم...و دلم می خواست در جهتی گام بردارم که برای تو برای مبارزه در رکابِ تو باشد...
و خود بهتر از همه می دانی که چقدر در پسِ هر مرحله اش گفتم یامهدی یامهدی یامهدی
گفتم خودت جهتم را مشخص نما خودت مرا به راهی هدایت کن که برای روزهای ظهورت آماده گردم...
چند وقتی بود فراموش کرده بودم هدفم را
سرگشته و غمین گشته بودم
یادت هست؟
و این روزها که دوباره مشامم بوی کنکور را استشمام می کند به یاد ِ عهد ِ قدیمیه میان ِ خودم و خودت افتاده ام و کاش و کاش و کاش زودتر یادم می افتاد...
واقعا چرا فراموش کرده بودم عهدم را؟!
چرا در بندِ این روزها پایم بسته شده بود؟!
مهدی جان روحِ تازه ای در جانم دمیده شده انگار و دوباره به یادِ عهدم گام هایم را استوارتر از همیشه بر زمینِ دانش می نهم و به امیدِ روزی که خواهی آمد و من با افتخار در رکابِ بودنت قرار گیرم آقای دانایی ها
و با تمام ِ وجودم برای تمامِ آموزندگان ِ علم و دانش دعا می کنم خودت راهنمایشان باشی تا زمانی که آمدی بشود به تمام ِ آگاهیشان بالید و با افتخار بگویی یارانِ آگاه و دانای من...
و به خدای مهربانمان بگو که کمکشان کند تا بتوانند با عزمی راسخ در راه ِ خدمت به تو و تلاش برای پیروزیه علم بر جهالت قدم بگذارند و تو نیز به بودنشان مفتخر گردی آقای خوب و مهربانم
دوستت دارم آقای دانای من
اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج
همه تو را به هم تبریک می گویند!
40 سالگی ات را یا 40 بیتوته هایت را ...
نمی دانم اما.... اما مهم شکفتن ِ توست پیام آور ِ خدایی ترین پیام های عالم هستی
و هر گاه گنبد ِ سبز رنگت را نظاره می کنم یاد ِهمان پیچی می افتم که برای اولین بار گنبدت را نه در عکس که در دنیای حقیقی با چشمانی که برق ِ معصومیتی بچه گانه در آن موج می زد به تماشا نشستم....
یادم هست وارد مدینه شدیم و از پیچ ِ یک اتوبان گنبدت را دیدیم...
و یادم هست با تمام ِ بچگی هایم چه با غرور گام می نهادم در سرسرای حرمت آقا جان...
هنوز کف ِ پاهایم خنکای زمین های سنگیه بارگاهت را حس می کند
هنوز حس غریبی مرا تا دل ِ آنجا تا پشت ِ بقیع تا غار ِ حرایی که نگذاشتند از آن بالا برویم ، می کشاند....
و آن روز فقط فکر می کردم شما چگونه از این همه کوه صعود می کردید و !!!
دلم می خواد حالا که بزرگ گشته ام بار ِ دیگر تمام ِ وجودم در زیر ِ گنبد ِ سبز رنگت به آرامش برسد
دلم برای سقف هایی که با طلوع صبح پس و پیش می رفت تنگ گشته است
دلم برای تمام روزهایی که کفش هایم در حرمت گم می گشت و داغیه زمین های صحنت تا بازارها جانم را می سوزاند، پَرپَر می زند...
مگر نگفته بودند کفش هایت که گم شود یعنی یک بار ِ دیگر خواهی آمد اینجا؟
و حالا 8 سال است که من دیگر به آن دیار ِ وحی سفر نکرده ام ُ نمی دانم چرا حس ِ غریبی دارم برای سفری دوباره بدان جا
دلم می خواهد از نو تو را بشناسم
محمدپیغمبری که باید از نو شناخت...
دلم می خواهد کتابش را بخوانم و اینبار کمی بزرگانه تر به دیارت بشتابم با عشق با شور با نور با ایمان با .... با همان معصومیت ِ کودکانه
بعثتت مبارک ای پیامبر ِ مهر و عشق و شور و ایمان