ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سلام بر آقای پاکی ها!
آقا جان امروز آمده ام با یک دنیا سوال بی جواب! و یکی از این ها عجیب ذهن مرا به بازی گرفته است...
می خواهم بدانم شما که همین اطرافِ بودنِ ما به زندگیه خویش مشغولی دلت به درد نمی آید؟
چشمان پاکتان خسته ی دیدنِ این همه ناپاکی نمیگردد؟؟
و گوش هایتان که به آوای دلنشینِ خدای مهربان، عجین گشته تحملِ شنیدنِ این همه حرف ها را دارد که کاش زده نمی شدند و اکسیژنِ این روزها را از ما دریغ نمی کردند !!
یا من جایی زندگی می کنم که قحطیه خوبی آمده یا تو جایی زندگی می کنی که هنوز می شود امید داشت به خوب بودنِ آدم ها !
می خواهم بدانم تو به دلخوشیه کدام انسان، حاضر می شوی بر تمامِ زمین و زمان و عالمیان منّت نهی و نورِ وجودت را بر این دنیای یخ زده از فقدانِ آدمیت، بتابانی؟
می خوایی کدام زمینِ پاک را شرمسارِ گام های مردانه ات کنی؟
بر من ببخش که اینگونه سخن میرانم چرا که دیگر چشمانم نیز طاقت دیدنِ این همه بی عدالتی و ناپاکی و حق کُشی و ظلم و ستم را ندارد!
چرا که قلبم از بی قلبیه آدمیانِ این دیار ، روزهاست با دردی گمنام عجین گشته است
و گوشهایم که از شنیدنِ نوای خوش و دلنشینِ یک صوتِ آسمانی محرومِ ابدی گردیده اند...
اینجا اگر دستانت بوی گُل دهد تو را محاکمه می کنند که گُلی چیده ای و نمی توانند بفهمند که شاید تو گلی کاشته باشی !!!
اینجا اگر کمکی کنی می گویند قصدِ بدی داشته است! انگار تمامِ نیّتِ خوب ماندنِ ما را با سمومِ افکاری باطل ، به نیستی می کشانند !
آری آقا جان!
روی زمین اگر خواستی بوسه ی مِهری زنی بر دستانِ پینه بسته ای ، می گویند قصدِ ترحّم داری و نمی توانند بفهمند که شاید تو در تک تکِ پینه های دستی پیر ، شیرجه ی عشق زده ای!!!
مهدی جانم
دلم عجیب پُر است از انسانیتِ نو ظهور!
از همنفسانی که ادعای ....
فقط می خواهم بگویم اگر می توانی تحمل کنی اگر می توانی ریشه ی نامهربانی و عداوت را از این دیار بَرکَنی ، بیـــا
وگرنه کاری کن که ما پیشِ تو آییــــم !
اینجا دیگر هوایی نمانده برای نفس کشیدن
به خدا در قرآن هم یک سوره هست به نام توبه
من هم رسیده ام انگار به توبه ام که چرا دلم می خواهد بیایی!
این دفه دعا می کنم من پیشِ تو بیایم ، نه تو در این همه ناپاکی و سنگ دلی ها.....
مهدی جان!
خوب بخوان امروزم را بلکه مرحمی گردی بر اشک های بغضْ گشته در گلوی دخترانه ام!
و می گویم این بار *عَجِّل* اما برای رسیدنِ مـا به تــــو نه تو به ما !!!
اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج
وقتی دلت فقط و فقط دریا بخواد اونوقت دیگه برات فرقی نمی کنه حتی اگه گرم ترین و شرجی ترین دریا هم بری !
مهم دریاست و بودنِ تو کنارشو و رفتن تو عمقِ امواجِ موّاجشو یه دنیا شادی و آرامش گم شده ای که اونجا منتظرته...
چه حسّ خوبیه تکرارِ شب نیشینی ها در جوارِ یارِ دریاییت
دیگه گرمای هوا و چیک چیکِ عرق واست مهم نیست! مهم فقط و فقط دریاست
.
.
.
دارم می رم کیش
تا سه شنبه هفته ی دیگه نخواهم بود!
در مورد *جمعه ی انتظار* هم اگه بتونم حتما آپ می کنم یا اینکه به یکی از دوستان می گم برام آپ کنه
مراقب خودتون باشین تا من برگردم
دیگه همتونم حلال می کنم
جای همگی خالی
در پناه حق شاد و آروم باشید همیشه
تو فکر کن در پس و پیچِ جاده ها لختے آرمیده امـــ
تو فکر کن من تمامِ بودنت را در لفافه کشیده امـــ
تو فکر کن دیگر صدایت نیز برایم آهنگے نمے نوازد
تو فکر کن قلبِ من مے شود تکه سنگے در پسِ جاده ے سفرمان!
.
.
.
.
اما هنوز هر شب در آن گوشه از فرطِ اشک ، تنم بے حس مے گردد !
اما هنوز بودنت طفلِ قلبم را در پسِ زندانِ سینه به جست و خیز وا مے دارد
اما هنوز شب ها همین آواے مانده از تهِ ظرفِ خاطراتم برایم نواے لالایے مے نوازد
اما هنوز قلبِ من چون شیشه ے اتاقت با نسیمِ ضعیفے نیز مے شکند...
*
*
*
*
چرا همیشه آنگونه که خودت خواسته اے فکر کرده اے ؟؟؟
چرا همیشه عقلِ خود را پرستیده اے ؟؟؟
و چرا نخواستے ذرّه اے خود را در فضایے فراتر از خودت بگسترانے ؟؟؟
کاش مے فهمیدے هر کس در قصرِ خودخواهیه خویش فرمانروایے ست ستُرگـــــــْ
کاش می دانستے فرق سنگ و شیشه را !!!
نه دیگر بیخیالِ تمامِ ندانستن هایتـــــ
فقط
فقط
فقط
......
......
کاش مے دانستے شیشه ے دلِ من شکست...
سلام بر آقای مهربانی ها
دوباره آمده ام تا برای تو به عشقِ حضورِ تو انگشتانِ قلمم را بنوازم بر این صفحه ی سپیدِ بی روح تا مگر با نامِ تو از شورِ حضورت سراسر شوق گردد و نبضِ واژه ها در جای جایش به تپش درآید.
چه حسِ خوبی ست میانِ این همه جشن و سُرور، آمدنت مزیّنِ تمامِ آذین بندی های این روزها گردد...
شعبان که تمامِ گرمایش را وام دارِ دو خورشیدِ چشمانِ توست که زمانی بر این عالمِ سرد و بی روح تابید و دل ها را سراسر گرمی و عشق نمود و چه قدر دلش می تپد برای تابشِ دوباره ات در این چند روزِ باقی مانده از عمرِ ۳۰ روزه اش...
چه زیبا می شد اگر بر تمامِ زمین و آسمان منّت می گذاشتی و با قدومِ مبارکت در جای جای سنگفرش های سردِ هستی مُهـــر ِ ظهور می زدی و نمی دانم زمین تابِ حضورِ نور را دارد در این تاریکیه مطلق یا نه ؟؟؟
عزیـــزِ من!
بگذار برایت بگویم چرا دلم می خواهد بر سرِ یکی از همین روزها منّت نهی و با افتخار پذیرای حضورِ پُـــرمِهـــرَت گردیم...
میلادِ جدّ بزرگوارت سیدالشّهدا امام حسین (ع)
ولادتِ عموی بزرگوارت سردارِ علمدار ابوالفضل العباس
تولدِ جدّ گرامی ات علی ابن الحسین امام سجّاد(ع)
وقتی نجابت ریشه دواند
وقتی عشــــق بزرگ شـد
وقتی معصومیت جان گرفت
وقتی با عطرِ پاکی، شعبان معطّر گشت
وقتی جهان به استقبالِ ورودِ حسین جوانه می زد
دلم می خواست فورانِ آتش فشانِ شادی اش را بر فرازِ کوهستان های اشراق به تماشا بنشینم.
دلم می خواست بودم و پایکوبی اش را در ورای تمام ِ ماه های زمین ببینم و بنگرم که چرا شعبان دنیا دنیا شادی و جشن و سُرور و آرامش را در دلِ خود جای داده است...
و آن هنگام که ابولفضل بر زمین و زمان هدیه داده شد
حتم دارم تمامِ زمین و آسمان بر یگانه یارِ حسین شان بذرِ ایمان پاشیدند و ماه از آن بالا به پابوسش آمد
و سجّاد و سجده های عاشقانه اش که دلم می خواست بدانم در آن نُه ماه هم بر خدای مهربانمان سر بر سجده ی شکر می ساییده است؟؟!
دلم از این تشدیدِ ج به لرزه در میآید و با دیده ی شرم بر خودم می نگرم که چرا دلم به سجده ی تو سر بر خاکِ عشق نمی ساید و این چنین سرکش می شود گاهی!!
و می دانم که شعبان اگر تا قیامِ قیامت هم سر بر سجده ی شکر فرود آورد هنوز شکرِ بودنِ یکی از این عزیزان را در دلِ خود به جای نیاورده است...
و حالا که شعبان مسخِ بودن ِ عشق گشته است تو نیز بارِدیگر سرافرازش کن تا همیشه سرش را با افتخارِ حضورِ تو با خاکِ شُکر، عجین گرداندُ سرمستش کن یگانه ماهِ عشق و شور و شادی و سُرور را...
اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج
یادت هنوز روے سرسره ے خیالم قِل مےخورد
مے رود و مے پیچَد و لبه هاے خیالم را قِلقِک مےدهد
و من ناخودآگاه مےخندم و رهگذرے با حیرت بر خنده ے تنهاے من مے نگرد !
کاش او هم تو را مے دید در خیالمـــ
یادت مے پـَـرد روی تاب
مے نشیند و تا اوج تا آسمان ها اصلا تا خودت پَـر مے کشد
و رهایے یعنے این...
یعنے دستانت باز باشد براے آغوشِ پُـر مهرِ خدا...
مے پرد روی الاکلنگ
یادت یک طرف و من طرفِ دیگر
و حالا روزهاست در هوا مانده امــــ
یادَت سَنگین تر از هَمیشه است مهربانَمـــــ !
و نگذار روزے رسد که یادت در هوا باشدُ من روے زمین !
باش مهربانِ بے منتهایمــــ
باش خوبِ خوبانمــــ
باش خداے عزیزمــــ
من با یادت روزهاست در شهرِبازیه خیالم بازے مے کنمـــ
خودت هم باش
همیشه باش و یادت را از من و ما و همه دریغ مکُنــــ
دَستت را بده مهربانَمـــ
بِــرَویم روی دریاے سجّاده ام قایق سوارے کنیمـــ
دوسْتَتْ دارَمْ یِگانه مَعْبودِ قَلْبِ کوچَکَمــــ
دوستَتْ دارَمـــــ