ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
رفت تو هم
برق می داد
ترسیدم
تا عصر که خوب بود
آروم بود!
چی شد یه دفه؟؟؟
رفتم سوار ماشین شدم
شروع کرد برق بزنه
شروع کرد صدا بده
شروع کرد بیاد بیاد بیاد
تیک تیک تیک تیک تیک تیک تیک تیک
آسمون بغضش گرفته بود واسه دل ِ من...
یه رگباری گرفت که نگووووو
کنار پنجره نشستم و دستام تا آآآآآخر بیرون بود
حاجی هم تند می رفت
واااااااااااااای چقدر تند شد
یه دفه خیس شد
خیس ِخیس
دستام
صورتم
شیشه ی ماشین
و روحم جون گرفت
بعد از مدت ها
نفس کشیدم
چه قدر این روزا دلم گرفته بود
چه قدر این غبار سنگین تو ریه هام جا خوش کرده بود!
عصر گفتم خدایا فقط چند قطره هم که شده بذار بیاد
و اومد
شاید ۱۰ دقیقه هم نشد!
آره
کمتر
ولی رگباری بودا
بهم نفس داد
دلم می خواست تنها بودم
دلم می خواست داد میـــــزدم
خدایاااااااااااااااا شکرت ممنــون ممنـــــون
اما نمی شد همه بودن!
شیشه ی پنجره رو نگاه می کردم
و آروم آروم تو دلم ناخودآگاه زمزمه می کردم...
وای
باران بارانـــــ
شیشه ی پنجره را باران شستـــــ
از دل ِ من اما
چـــه کســـــیـــــــ
یــــاد ِ تـــو را خـــواهد شـــــستــــــــ ....
.
.
.
.
.
یه دفه صورتم بدون اینکه بخوام خیس ِاشک شد...
حالم خوبه اما
اما تـــو
ب
ا
و
ر
ن
ک
ن
..
.
.
سلام مرد ِ پاک ترین پاکی ها!
مهدی جان!
این روزها غبار ِ ناپاکی با ابرها آشنا گشته است
دیگر از آسمان ِ اینجا باران زلال ِ پاکی و صداقت و عشق، نمی بارد اما تا بخواهی غبار ِ ناپاکی و نامهربانی بر سر و روی زمین و زمینیان می ریزد یک ریـــــــــز
اینجا کسی چتر ِ محبت نمی فروشد و شانه ها تا بخواهی رنگ و روی بی مهری بر خود گرفته است.
و عجیـــــب ذرات ناپاکی ، قطرات بی مهری ، پولک های سرد ِ عاطفه ، شانه هایم را تَر نمی کند هنوز!
اما ....
اما بگذار دوباره با دستان ِ اخلاص ، شانه هایم را بتکانم آقا جان!
....
آری انگار غبار ِ نبودنت عجیـــــب با شانه هایم عجین گشته و دیگر دستی مگر دستان ِ یاریه تو ، قادر به تکاندنش نیست مهدی جان!
ریه هایم را چه بگویم!
این غبار ِ سردیه عاطفه ها ، این تگرگ ِ خلأ ِ خوبی های بی حدّ ِشما ، تمام دم و بازدم هایم را منقبض کرده است...
و در سرمای مطلق ِنفس ها،دیگر دهانم برای میزبانیه دم ها بر خود زحمت ِ باز شدن نمی دهد!
و چه قدر سخت است نفس کشیدن در این سردیه مطلق!
شانه های ظریفم تاب ِ این همه گرد و غبار را ندارد!
ریه های گرمم را نشاید که با هوای یخ کرده ی نبودنت ، لبریز گردد
و چشمان ِ تابانم که خسته از پُر گشتن ِ حجم ِ تیرگیه سرنوشت ِ قاب گرفته ی جلوی رویش است!
دلم باران می خواهد
باران ِ زلال ِ حضورت را
دلم همان خنکای روزهای بارانیه بودن ِ تو را می طلبد آقا جان!
شانه هایم محتاج ِ پاکی گشته اند
تنم رهایی از این غبار ِ سنگین ِ ماندن را تمنا دارد
وجودم گم گشتن در پرتو حضور ِ نورانیت را می جوید این روزها مهدی جان
و دلم که برای یک نفس ِ عمیق در پاکیه حضورت ، عجیـــــــب تنگ گشته است
بیا که دیگر نفس هایم دارند به شماره می افتند و کاش....
کاش زودتر از آنکه دیر شود ، تمام ِ وجودمان را لبریز ِ باران ِ بودنت گردانی ای مرد ِ پاک ترین پاکی ها...
ببــــار بر ما
ببار و بگذار در خنکای نفس های مسیحاییه ِ تو بال هایمان را تا آسمان ها تا خدااااااا به پرواز در آوریم....
بگذار ریه هایمان به بودنت گرم گردند...
دلم عجیــــــــب باران ِ زلال ِ حضورت را می طلبد این روزها مهدی جان
اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج
چه قدر دلم بی محابا رها شدن از این روزها را می طلبد حالا و می رسم به آنجا که بودم سالها پیش... کمی رها کمی بی غم! کمی آزاد کمی شاد کمی سرخوش و کمی فرینـــاز!
چه زندگانیه گـِردی داریم ما آدم ها!
می چرخیم و می چرخیم و می چرخیم و گاهی ناک اوت می شویم از این حلقه و چه پرواز زیبایی خواهد بود آنگاه که خود را از گرد ِ این گِردیه بی انتها خلاص کنی
جانم درد گرفته عجیـــــــب
پرواز سختی بود اما مهم این است که حالا رها شدم از دایره ای که داشت سر ِقلبم را کلافه می کرد! از این چرخش از این سرگیجگی از این شُرشُر اشک ها خسته بودم!
می دانم هنوز روزهایی هستند که طاقت از کفم می رود اما ابایی نیست از آن لحظات بازگشت به حلقه ی قدیمیه چرخان این روزگار
هنوز شهامت ایستادن و فریاد ِ رهایی را ندارم اما باز هم ابایی نیست
اصلا از زندگانی نه می ترسم نه دلگیرم نه دلبــسته!
من
تمام
دلم را
روحم را
خودم را
عشقم را
جوانی ام را
بیرون می کشم از تمام خاطراتی که شیرینی شان را دوست داشتم
نمی خواهم جایی در دیروز در پریروز در آن هفته در آن ماه در آن سال ها جا بمانم
نمی خواهم حالا که می شود در حال ، زندگی کرد خودم را زندگانی ام را تباه ـ ماندن در گذشته در خاطرات زیبای گذشته کنم....
من
می روم به پیش
کمی اینطرف تر از احساس
کمی آنطرف تر از سنگ ها
چیزی شبیه عسل
که نه سنگ است و نه آب!
من
می روم به عسل گونه زندگی کردن
کمی با غلظت مهربانی
کمی با شهد محبت
کمی فقط کمی با شیره ی خاطراتی که فراموش نشدنی ست
و کمی با موم عقل!
اما هنوز پیش می روم
و عسل گونه که زندگی کنی دیگر نه فاسد می شوی نه مُفسِد!!!
و این تمام ِ عشقی است که مقدس می ماند هر چند بدون بودن معشوق در کنارت و در چشمانت و در دستانت و ....
دلم
عسل گونه گشته است و چه سخت بدین جا رسید
دیگر
یادم می ماند تا ابد تا ابد تا ابد نه آب باشم و روان و نه سنگ باشم و سخت!
رگبار1: دارم تند می رم می دونم اما می خوام بنویسم که یادم باشه روزهای رهایی هم می تونن خیلی شیرین باشن به شیرینیه عسل
رگبار2: از سهای عزیزم هم به خاطر متن خیلی خوبش ممنونم که باعث شد خط فکریه من به این سو بره
رگبار3: بر من خُرده نگیرید اگه گاهی می نویسم و خوبم و گاهی نه!
یه ثباتی هست یه آرامشی که خدا کنارمه و دلم بهش گرمه اما من این نوسان زندگیمو این امواج دریای زندگیمو دوست دارم!
هر چند سخت باشه اما دوستشون دارم...اون آرامش و پیروزی که آدم بعد از یه کار سخت داره رو هچ وقت دیگه نداره! می دونم زندگیه آینده ی من هم خیلی جالب تر از الان میشه اما من دوست دارم این جالب بودنو....این اتفاقات عجیبو ... این زندگی رو....
چون خدا هست کنارم....چون همیشه کنارمه
همیـــــــشه دلم به بودنش گرمه عجیـــــــــــب
یه چیزایی هست که نه تنها هنوز تجربه ش نکردم،
.
.
.
.
.
ولی می دونم
رسیدن بهشون خیلی می تونه قشنگ و پر انرژی باشه
رگبار۱: بالاخره آهنگ معینو پیدا کردم همونی که گفتم موقع پیتزا خوردن....
گوش کنین ببینین حق با من نبود!؟
خنده هایم حرف است
کاش می دانستی
می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم
کاش میدانستی کاش می فهمیدی
کاش و صد کاش نمیترسیدی
که مبادا که دلت پیش دلم گیر کند
کاش می دانستی
چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت
در زمانی که برای دردت
سینه دلسوزی نیست
تازه خواهی فهمید
مثل من هرگز نیست.....
رگبار۱:این شعر واسه خودم نیست اما خیلی دوستش داشتم....گذاشتمش اینجا!
رگبار۲: آجی سوفیا یه مدتی نمی تونه بیاد نت ! واسش دعا کنین مشکلش حل بشه.
آجی دلم برات خیلی خیلی خیلی تنگ میشه
هر جا هستی مراقب خودت باش
زوووووووووووودی بیا آجی