ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به این همه درختان سربه فلک کشیده تا خدا نیاز داشتم
به رها شدن و چرخیدن بینشان
به دویدن با دستانی باز و همان آهویی رفتن های بچگی ها
جنگل سوت و کور ناژوان را رد کردم و رسیدم به زاینده رود... دریغ ازقطره ای ... ذره ای آب!!!
دلم یک باره گرفت...دلم آب می خواست دریا می خواست دلم زاینده رود را می خواست
افکارم را رها کرده بودم خوب سمباده کشیده بودم از یاد ِ... فقط یک شستشوی اساسی در زاینده رود را نیاز داشت که نشد و ....
چقدر هیاهو...چقدر شلوغ
خیابان خاقانی پیتزا فروشیه بیگ مک..
همان جا که جای جای دیوارهایش پر از حرف ها و آرزوهای از بچگی تا به الان من است...
و این لبخند ظاهری ام این آرامش ظاهری ام که دل مادرم را ، دل پدرم را همیشه قرص میکند...عذابم می دهد! فقط خوشحالم که نمی دانند درونم چه غوغایی ست!
پیتزا را می آورند و آهنگ عوض می شود...آهنگ قبلی را دوست داشتم...آرام و بی کلام بود...و این یکی که ریتم آهنگ های معین است انگار....
آرام آرام می خورم و تمام گوش و هوش و حواسم میرود به آهنگ تا رها کنم این بغض خفته را... این بودن ِ خیالی واهی را! که می بینم ناگهان آهنگ می خواند:
کنارم هســـتی ُ اما دلم تنگ میـــشه هر لحــظه
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن ِمحضه....
قاچ پیتزا از دستم میوفته
چشمام پر از اشک میشن!
سرمو بر میگردونم به طرف گارسون.... میبینه سرشو تکون میده انگار میدونه من چی میکشم الان... انگار منو سالهاست میشناسه! سرمو ازش بر میگردونم...
خدا خدا می کنم خدایا نذار بیان!جواب اومدنشون رو چی بدم آخه !بگم واسه چی این اشکا میخوان بیان!!!!
خدا حرفمو قبول میکنه
چند تا سرفه ی الکی که یعنی از اوناست چشمام خیس شدن!
میگم : چه داغ بودشا!!! سوختم
و هیچ کس نمی فهمه زبونم نیست که سوخت...
دلم از شنیدن این آهنگ آتیــــش گرفت....
رگبار۱: مطلب پایین خصوصیه! فقط واسه خودم...
فردا میام جواب نظراتو میدم الان نمی تونم...شرمنده
سلام مرد ِخوبی ها!
سیزدهمین جمعه هم از راه رسید و نمی دانم چرا هنوز در پس اقاقی های سر کوچه ی دلتنگی پنهان گشته ای...
نکند شما هم بخواهی عادت کنی بر انتظار ِ آمدنت مهدی جان!
دلم نمی خواهد حتی جمعه های من نیز برایتان عادت گردد... و جرعه جرعه ی کلامم که می چکد از ناودان عجیــــــــب ِ دلتنگی ها تا مگر کویر ِحلق های انتظارمان، به جرعه ای تـَـر گردد ُ فروغی بخشد بر چشمان خشکیده از اشک های بی بهانه مان برای تو آقای خوبی ها...
بگذار هنوز قداست ِذره ذره ی روزهای انتظارم با صداقت کلامم بر قلبتان دنیا دنیا شادی و اشتیاق را ارزانی دارد آقا جان
بگذار به نبودنت عادت نکنیم مهدی جان...
حتی بگذار به دعاهای انتظارت هم عادت نکنیم که عادت، رخوتی عمیــــــق بر جسم و جان و روح و روان ما می گستراند و دیگر کیست که این این زنگار ِ عادی گشتن ها را بزُداید از روحی بدان عظمت!
دلم می خواهد اگر حرفی میزنم ...کلامی ... سخنی .... درخواستی ....مهری ....دوست داشتنی ... زنگار ِ عادت گَرد ِ بی انگیزگی بر آن نپاشد و هنوز دلم نیروی لایزال عشق و شور و امید و انگیزه را با جرعه جرعه ی کلامم برای تو ، مـزمـزه کند
می دانم قلب دریاییه شما بر کوچک ترین ماهیه تازه نفسش نیز موج ِ مهری می نوازد و در رگبار آرامش من میهمان قلب کوچکم می گردد
و دلم می خواهد آن زمان که آمدید و ندای انتظارم را درگوش جانتان نشاندید؛ شما نیز با همان عشق و شوری بخوانید که من می نویسم برایتان چرا که
قلب ِ من با عادت کردن ها عجیـــــــب بیگانه است....
آقا جان نگذار نه نبودنت نه نخواندنت نه خواندنت نه نشنیدنت نه ندیدنت
اصلا نگذار خودت برایمان عادت گردی
که آفتی پنهان و مخرّب تر از عادت تا به حال ندیده ام
و امروز دیرتر از همیشه برایت نوشته ام که اول ِوقت،نوشتن هایم نیز برای تو عادت نگردد...
دوستت دارم آقای شور و شور و عشق و امید به زندگانیه این روزهای انتظار ِ ما
اللهم عجل لولیک الفرج
+ رسیدیم به آتش
نه پری ماند و نه شاهی
شاهزاده را دیگر ببخش بانو
- مگر بر بخشش ِمن است طوقی؟!
+ آری و رهایِش ِتو!
- رهایش من؟ رهاتر از این؟!!!
+ آری تا دورهای بودن
تا جایی که تا نداشته باشد تا بی تا ها
- ولی من نمی توانم بیش از این!
ببین دستانم را هنوز میلرزند
ببین قلبم هنوز می گرید!
ببین چشمه ی اشک هایم را!!!
+ لرزش برای تو نیست!
گریه نه تو راست بانو !
قوی باش
محکم
دریااااا
- دریا باشم, ماهی ها را چه کنم؟
دل ِ من در بند ِخورشید است!
تبخیر می شوم طوقی!!
+ گفتم که خورشید را رها کن!
می سوزاندت بانو
میلرزاندت بانو
رهایش کن
دریایی باش برای ماهی ها نه برای آسمان بانو!
آسمان خود گدای تو می شود بانوی دریایی...
- .....
می ترسم طوقی!
+ تو بر ایمانت بر احساست مومن باش
از چه می ترسی بانو!؟
از من ؟از او ؟ از نبودنش؟ از بودنش؟ از دریا ؟!
از خورشید؟!
از چه ؟!
- .....
........
+ چرا سکوت اختیار کرده ای بانو ؟
حرف بزن !
از چه می ترسی؟؟
- از رها کردن ها می ترسم...
از اینکه کفتر جلدی نباشد و پر بکشد تا ... تا بی تا ها!!!
+ کفتر جلدیه تو نباشد بودن در بند ِالانش هم
لطفی ندارد بانو!
پس رهایش کن...
خورشید دریا را تبخیر میکند بانو
رهایش کن
- می گویی رهایش کنم؟؟؟
تا کجا؟ تایی بگذار بر من طوقی
+ تا جایی که دیگر قلبت نلرزد از بودنش!
تا ضد لرزه کردن احساساتت...
تا عادت گشتن ِ دوست داشتن ها!
- و من فرو می ریزم نه در بیرون که از درون طوقی!!!
+ و تو می شوی دریا .... فرو ریختگی ها را حل می کنی
در خود...تو درونت را در درونت حل میکنی بانوی دریایی
- سخت است طوقی
چرا من؟چرا قلب من؟ چرا اصلا خود من؟!
+ چون تو قرار است بهترین باشی
- آینده چه می شود طوقی؟
من سنگ می شوم دیگر...
احساسی نمی ماند اینجا درون قلبم!
و تباهیه قداست ِدوست داشتن ها
+ .......
..........
- حالا تو سکوت می کنی طوقی؟
+ برو بنشین کنار آب...
مگر دریا به کفـــَش است که پر از سنگ است؟
همه ظاهر دریا را می بینیم!
زلال آرام پاک آبی
- ته ِدریا که دیگر دریا نیست! زمین است
اما
من یعنی قلبم
قلبم یعنی من
می فهمی طوقی؟
قلبم سنگ شود من سنگ می شوم!!!
+ .....
پس استثنـــــایش کن بانو!
اولین و آخرینی که کلامش تو را نلرزاند!
- حلال و حرامش چه؟ گناه و ثوابش؟
تا کجا؟
+ دریا آب است و دنیا دنیا پاکی
غیر از این است بانو!؟
- نـــه!
+ دریا باش بانو
دریا باش تا ناپاکی ها هم در تو حل گردد
خوب بودن و خوب ماندن تاوان سختی دارد بانو
و تو که می خواهی بهتریــــــن باشی
....
- چرا این حس ِخوب ِحالا را همیشه ندارم طوقی؟
چرا دوباره قاشق از دستم می افتد و دست ِقلبم میلرزد؟
+ تو بانویی حق بده بر خودت
لطیفی بانو
ظریفی
چون گلبرگ ِگل های زیبای رُز
حق بده بر خودت بانو جان!
- من و این لطافت توان ِ دریا شدن را داریم؟
+ و خدایی که در این نزدیکی است
.....
- نمی شکنم طوقی؟
طوقی تقدّسش عادت نشود!
+ گفتم که استثنـــا ...
فکر کن او استثناست!
- طوقی...
اما...
+ بهانه بی بهانه بانو! می خواهی بهترین باشی یا نه؟
- بله می خواهم
+ پس بر امر خدای مهربانت سر تعظیم فرود آر
خوب و بد دست اوست
راه سخت است
دشوار
و از دورن میلرزی روزها ساعت ها ثانیه ها
اما
تو می توانی بانو...
تو خدایی داری که در این نزدیکی ست
- طوقی بر من ببخش اگر دوباره بی قرار خواهم گشت روزها بعد!
بگذار آرام آرام نلرزم دیگر... یکباره که نمی شود طوقی!
+ تو می توانی
آرام گیر آرام ِآرام بانو
تو خود رگباری از آرامشی
می توانی
هر روز آرام ِ آرام ترشو تا دیگری روزی رسد
که نلــــــرزی
- خداوندا
بر شانه های لطیفم
بر جسم نحیفم
بر قلب ظریفم
ضد لرزه ای از عشق خودت بپاش
که راه سخت است و
همراه سخت تر...
+ بانو دریا در گرو ِخورشید است و خورشید در گرو ِدریا!
اما رها از هم
درکش کن بانو
بفهم
- و اگر یکی نباشد دیگری نخواهد بود
می فهمم
کاش قدرت ِهضمش را داشته باشم طوقی
+ حرف آخرم
بانو جان
یادت باشد
تو می توانی
تو بهترین خواهی شد
و خدایی که در این نزدیکی ست...
........
......
...
رگبار۱:دلیل نوشتن های پی در پی امروز من رها کردن عزیزیه که باید رها بشه از زندگیم...
اونقدر می نویسم تا آروووم بشم
باید بتونم
باید بتونم رها کنم
باید بتونم دریا بشم
بانوی دریایی
قصری بود ُ
پری رویی ُ
شاهزاده ای سوار بر اسبی سپید!
دالانی بود ُ
گِل و لایی ُ
بارانی شدید!
تاختنی بود ُ
گسیختنی ُ
فکری تَنیــــد!
دستی بود ُ
نوازشیُ
بوسه ای پَرید!
و حالا
قصری ماند ُ
دل شکسته ای ُ
دنیا دنیا تردید...
شاهزاده
تمام
رویاهایش را
به آتش کشید...
رگبار۱: خواهشا آروووم بخونین!
من با آرامشی هر چند تلخ اما با آرامش می نویسم...