ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چه حس عجیبیه وقتی آدم حس می کنه بزرگ شده...
باید کارای آدم بزرگا را انجام بده...
باید بتونه یه زندگی را بچرخونه...
باید لحظه هاشو تقسیم کنه بین خودشو خانوادش...
این روزا باید حواسم به خیلیا باشه...
باید مراقب خیلی ها باشم...
کوچیک که بودم وقتی با دوستام مامان بازی می کردیم؛همیشه دوست داشتم بزرگ بشم...
دوست داشتم واقعا غذا بپزم...
دوست داشتم ماشینمون واقعی باشه و بشینم و ساعت ها رانندگی کنم...
دوست داشتم وقتی می رم خرید؛مغازمون واقعی باشه و اون قدر خرید کنم که دستام دیگه جا نداشته باشن...
دوست داشتم هم کلام بزرگ ترا بشم...
دوست داشتم روم حساب کنن...
دلم می خواست اون قدر کار داشته باشم که حسرت یه لحظه استراحت تو دلم بمونه...
به آسمون می گفتم پس کی هم قد تو میشم من؟؟؟!!!
دیشب نشسته بودم به ماه و ستاره ها نگاه می کردم...داشتم با خدا جونم درد دل می کردم و از هر دری براش تعریف می کردم...
غرق در خدا و آسمون شب و سکوت مطلق و آرامش بخش اطرافم شده بودم که یه باره یاد آرزو های دوران بچگیم افتادم....
دیدم الان دارم واقعا غذا درست می کنم...
دیدم ماشینم واقعیه و می تونم باهاش برم و به همه ی کارام برسم...
دیدم امروز که رفته بودم خرید؛اون قدر دستام پر بود که دیگه جااااااا نداشتم...
یادم اومد از صبح تا حالا چه قدر با بزرگترا هم کلام شده ام...و چه قدر روم حساب می کنن!!!
ویه لحظه به خودم اومدم دیدم اون قدر خسته ام که حتی نمی تونم بلد شم برم توی اتاقم بخوابم...
یه حس خوبی بهم دست داد...
گفتم ببین فریناز خانوم چه قدر زود بزرگ شدیا !!!
ببین الانی که توش قرار گرفته ای آرزوی زمان کودکیت بوده...
الان شاید خیلی از هم سن وسالات خیلی از تو عقب تر باشن...
عقب که نمی شه گفت؛ خب شایدم اونا توی بچگی از این آرزوها نکرده بودن...!!!
دوباره به خودم اومدم و گفتم:ببین فریناز،تو وقتی بچه بودی این آرزو ها برات محال بودن...فکر می کردی هیچ وقت بهشون نمی رسی ...ولی دیدی که الان غرق در اون لحظاتی ...
و چه قدر لذت بخشه نفس کشیدن توی ثانیه هایی
که زمانی حس می کردی واست محال محاله.....
یه لحظه با تماااااااام وجودم به آسمون نگاه کردم و دوباره آرزو کردم...آرزو هایی که الان واسم خیلی بزرگ و محالن...ولی میییییییی دونم که یه روزی و یه جایی دوباره حس می کنم غرق در آنها شده ام....
یه موقع هایی هست وقتی به خودت و زندگیت نگاه می کنی ...یه نگاه عمیق...می بینی میشه خیلی محال ها را ممکن کرد...
میشه خیلی قفل ها را باز کرد...
میشه غرق شد در ثانیه هایی که فقط آرزو بوده اند...
میشه بزرگ شد...
اون قدر بزرگ که دلت نخواد زمان نه عقب بره نه جلو...
و الان را دوست دارم...
این بزرگ شدن را دوست دارم...الان بیشتر خدای عزیزم را حس می کنم...
خدا جونم کمکم کن تا از این بزرگیم خوب خوب خوب بهره ببرم
امروز سومین بار بود...
ساعت یک ظهر...
چهارشنبه...
دو ماه پیش مریم را بدرقه کردم....
یک ماه پیش دوست خیلی خیلی خوبم را...
و امروز هم پدر و مادرم را...
مامان و بابام راهی سرزمین مقدس وحی شدن...
مکه ی مکرمه و مدینه ی منوره...
همیشه از اومدن همچین روزی می ترسیدم.ولی...
ولی اوووووووووومد بالاخره اومد.
وقتی بدرقه کردن واست عادی بشه...
وقتی بدرقه کردنا متوالی بشن و بدون پیشواز...
نمی دونم چرا یه حس خلا عجیبی دارم...
اصلا نمی دونم باید چیکار کنم...
حس می کنم دارم نقش هیزم را بازی می کنم...
می سوزم تا مامان بابام برن حاجی بشن...
می سوزم تا مریم بتونه پیش شوهرش بمونه اون سر دنیا...
می سوزم تا بقیه نسوزن...
می سوزم تا...
چرا باید کسانی را که دوستشون دارم این طوری پشت سر هم از دستشون بدم...
شاید بگین مامانت اینا می رن و حاجی می شن و بعد یک ماه بر میگردن!!!ولی الان که با بودن در کنار خانواده ام نبود مریم داشت برای من کم رنگ تر میشد؛الان موقع رفتنشون نبود...
دوست دارم کسی بود که این تنهایی ها را برام کم رنگ می کرد....ولی می ترسم این دعا را هم بکنم...
می ترسم او هم بیاید...نماند وبرود...
الان با این همه فشارای روحی...آغاز میانترم هام...مامان و بابای خونه شدن و...
ایکاش بتونم دوام بیارم...
احساس می کنم دارم ته یه دیگ آب جوش میسوووووووووزم...روزهاست که دارم میسوزم...
بعضی موقع ها چه قدر نفس کشیدن سخت می شه!!!
امروز خیلی ها مونده بودن پیشم...اقوام آشنایان...
ولی مریم نبود...
تنهایی خوبه ها ولی وقتی اطرافت پر باشه از آدمای جورواجو و اون وقت احساس کنی تنهاترین آدم روی زمینی ....
اون تنهایی خیلی هم خوب نیست....
می خوام کمی هم از مریم و روز های با هم بودنمون بنویسم...
این طوری دیگه مریم مجهول نمی مونه...
خدا جونم مراقب مهمونای امسالت باشیا....
ازشون خوب پذیرایی کن خدای خوب و مهربونم...
امروز داشتم قلب یخی قسمت ۹ را می دیدم...
فیلم فوق العاده ایه.... حتما ببینید....
فرزاد واقعا عاشق چیستا بوده تا اینکه چیستا به قتل می رسه و فرزاد را به حکم قاتل می گیرن!!!
ولی قاتل اصلی یکی دیگس....
فرزاد را هم به قتل می رسونن و فرزاد بالاخره به عشق پاکش می رسه یه جایی که دیگه هیچ کسی بهش تهمت نمی زنه....
یه جایی که هیچ چیزی نمی تونه اونا را از هم جدا کنه...
با اینکه این فقط یه فیلم بود ولی در واقعیت هم همیشه آدما به نیت های پاکشون می رسن شاید این دنیا نشه ولی بالاخره یه وصالی صورت میگیره...یه وصال قشنگ...قشنگ به معنای واقعیش...!!!
یادمون باشه اگه عاشق شدیم نیتمون پاک و بدون قصد و غرض باشه....
در واقع عاشق می شویم تا قلب هایمان پاک و نورانی گردد....
نیتمون که پاک و خوب باشه همه چیز حله....
از خدای مهربونم می خوام که قلب های همه را اول با عشق خودش پاک و درخشان کنه و یه عشق قشنگ زمینی هم بهتون امانت بده تا انگیزه ای شود برای زندگی در این روزهای بی بازگشت....
حواسمون به نیت هامون باشه....
می تونی از فرش به عرش برسی یا برعکس...!!!حالا تو کدومشو دوست داری دوست خوبم؟؟؟!!
دلم می خواد آدم های اطرافم کمی مهربون تر باشن...
دلم می خواد به هم کمک کنن بدون چشم داشتی...
دلم می خواد دلاشون از بغض و کینه خالی باشه...
دلم می خواد پر از مهر و محبت و خوبی باشن...
دلم می خواد کمی بیشتر حواسشونو جمع کنن...
دلم می خواد مراقب قلباشون باشن....
دلم می خواد مراقب دل های اطرافیانشونم باشن...
دلم می خواد یارو یاور همدیگه باشن...
دلم می خواد تو غم و شادی های همدیگه شریک باشن...
دلم می خواد خودشون باشن....
دلم می خواد انسان باشن...
و دلم می خواد زندگی قشنگ تر از این ها باشه...
می دونم که می تونم قشنگ تر از اینا زندگی کنم.باید خودم بخوام.باید افکارم را پاک کنم از تمام خاطرات تلخ گذشته.از تمام روزهایی که زمانی برای من قشنگ ترین لحظه ها بودند...
روزهایی که الان شده برام آرزوی محال...
امروز یه خانوم مهربونی بهم گفت خدا خیلی دوستت داره...
بهم گفت یه موقع هایی توی زندگیت هست که خدا می خواد حسش کنی...
می خواد بهش پناه ببری...
می خواد که بشینی و باهاش عاشقانه حرف بزنی...
خدا می خواد برگردی پیشش...
می خواد بهت بگه نعمت های زمینی من همشون زمانی فنا می شوند...می روند و تو را تنها می گذارند...
خدا می خواد بگه فریناز حواست باشه همه رفتنی ان جز من
حواست باشه که من هیچ وقت تنهات نمی ذارم عزیزم....
وحالا من بینهایت خوشحالم آرومم و یه حس خیلی خیلی خوبی دارم از اینکه خدا حواسش به من هم هست...
خدا حواااااااااااسش به من هم هست....
متشکرم عزیزم