هواللطیف...
امروز از آن روزهایی بود که فارغ از تمام کارهایم، درست از عصر نشستم پای تلویزیون تا شب... به قدر چندین و چند ساعت! از خندوانه بگیر تا محله ی گل و بلبل و بعد هم فیلم های قدیمی 14 سال پیش که سی دی هایش را آوردیم و گذاشتیم...
14 سال پیش... سال 80 ! و من انگار زنی بودم در قالب یک دختر 12 ساله! اصلا بسان دختران لوس و بی مزه ی 12 ساله ی حالا نمی مانست! و تیپ ها و لباس ها و قیافه ها و حتی شادی های کوچک چقدر تمام من ِ خسته را روحی دیگر بخشید...
و یک دنیا خاطره از مادربزرگ و پدربزرگم که حالا دیگر 10 سال است میان ما نیستند و چقدر چشم هایم یواشکی پر از اشک شدند و گوش هایم چقدر برای نُت صدایشان تنگ شده بود...
و دارم به حالای زندگی ام فکر می کنم. به 25 سال و نیمگی که یواش یواش دارد 26 سالگی ام نیز از راه می رسد و چقدر این روزها را دوست ندارم...
از چهره ی خسته و بی رمقم پیداست
از لاغر شدن های زیادی ام در طول این 14 سال
که چقدر آن روزها و سادگی و صفا و صمیمیتشان را بیشتر دوست داشتم..
روزهایی که دخترها و پسرهای فامیلمان همه کوچک تر از خودم بودند و قد و قواره شان به شانه های من نیز نمی رسید... حالا اما من کوچک ترینشانم از نظر قد و قواره و لاغر بودن...
چقدر رها بودم و مشتاق زندگی و مطمئنم که هیچ گاه حتی در تصورات بد زندگی ام نیز نمی گذشت که 14 سال بعد اینجا باشم!
دلم می خواست آدم ها به پاکی گذشته ها بودند... نه حالا و امروز و این دوره که امروز با یکی از همین بیست ساله هایی که مغزش از آهنگ های رپ پر است و آخرین آرزویش دوست پسر داشتن است، دم خور باشم و به او بگویم که خاموش کن این چرت و پرت ها را و او بگویدمن دوست دارم! و من به خودم و حتی بیست سالگی ام فکر کنم که همین پنج شش سال پیش بود و چقدر دنیاهایمان متفاوت!
از این وارونگی نسل وآمدن گوشی های اسمارت و هزار و یک نرم افزار اجتماعی و گروه ها و چت و تیپ های مسخره ی دهه ی هفتادی ها و هشتادی های حالا متنفرم...
از اینکه من سال 80 یک دختر بودم به قد و قواره ی همین 80 ای های حالا، و آن زمان که آن ها هنوز روی زمین به وجود نیامده بودند من به قدر 12 سال زیسته بودم و حالا دیگر زمانه ای شده که می گویند برو از این هشتادی ها یاد بگیر که یک شبه دل هزار نفر را می برند! و من هاج و واج به فقر فرهنگی گسترده شده بر جامعه ی امروزم می نگرم و فقط سرم را تکان می دهم و به حال خیلی ها و حتی تنهایی خودم در این برهوت، تاسف میخورم...
چه آدم هایی که در فیلم امشب و 14 سال پیش بوده اند و حالا نیستند! یا اگر هستند، یک جای دیگر و با آدم های دیگرند و یا حالا خودشان خانم خانه اند و آقای پدر!
حالا هم نمی دانم 14 سال دیگرم چه می شود! ولی خوب یادم هست خلوت های 14 سال پیش و حتی 7 سال قبل را...
اصلا این فیلم بازی ها امروز ظهر شروع شد که فرشاد یک فیلم از بعد عروسی دایی ام را گذاشت داخل یکی از همین گروه های فامیلی مان و خاطره های 7 سال پیش زنده شد و از همان موقع همه به یاد خاطره بازی افتادند و امشب سراغ فیلم های 14 سال پیش رفتیم و راستش بعد از تمام این خنده ها و لذت بردن ها و یادش بخیرها و چقد خوب بود ها، حالا در تنهایی و خلوت امشبم، دلم برای خودم می سوزد که چقدر در راه مانده ام... و این شکستگی چهره ام در این سن و سال، انگار زیادی هم طبیعی نیست....
پدر و مادرهایمان به سن و سال ما چه دغدغه هایی داشتند و ما چه دغدغه هایی...
اصلا انگار یک آدم هایی که از زندگی ات می روند، تو هم می روی... خنده هایت هم می روند... و زندگی ات نیز!
تو یک عمر نفس می کشی و دیگر هیچ اتفاق خوشی برایت نمی افتد و به قول قدیمی تر ها سر و سامان نمی گیری و در راه زندگی می مانی و آنقدر می مانی تا در همان حال بپوسی و تمام...
و شاید این از دیشب نشات می گیرد و حال بدی که هنوز هم هست و تنها ساعت هایی از یادم می رود و از این روزهای حالا فارغ می شوم اما من ناگزیرم به بازگشت و زندگی در این روزهایی سخت...
شاید کسی بیاید و بگوید خب راهت را عوض کن! تلاش کن! عینک خوشبینی بزن و از این حرف ها
و من سکوت می کنم و چشم هایم پر از اشک می شود و کسی نمی داند که تمام راه های ممکن را رفته ام و به چارچوب زندگی ام خورده ام و این زخم ها اثرات همین به چارچوب لعنتی زندگی خوردن و پس داده شدن هاست....
واااااااااااااااااااااااای که کاش این روزها و این سال هایی که دارند الکی و مسخره و بدون هیچ اتفاق خوشی می گذرند، پایان یابند و روی دور تند بروند و برسیم به جاهای خوش زندگی....
اگر جای خوشی هم وجود داشته باشد!!!
راستی امید به زندگی را میان کدام ورق زندگی ام جا گذاشته ام که حالا حالم اصلا خوب نیست؟!
کاش کسی می آمد و با خود امید می آورد
و یا امید مرا از لای روزهای گذشته ام بیرون می کشید و تحویلم می داد
خدایا
لطفا
خدایی کن!
من بندگی را بلد نیستم...
هواللطیف...
بارش این اشک ها شبیه باران های زمستان اینجاست، در خفا! شب ها می بارد و صبح که بلند می شوی ردپایش را به خوبی حس می کنی اما لذت باران را نه...
حالا هم ابرهای سرزمین دل شکسته ام به تنهایی همیشه ام پناه آورده اند و دارند یواشکی می بارند... و شاید تا خود سپیده دم و صبح دیگر اثری از این بغض و پر بودن ابرهای دلم نباشد... شاید ردپایشان را در چشم هایم ببینم و یا بر روی گونه هایم
اما اثری که اشک بر جای جای دلم می گذارد شاید بیشتر از پف چشم و رد جاری خطی خیس بر روی گونه ها باشد...
شبیه کندن چیزی ازریشه ! درد آور است و شاید جنس اشک های حالای من نیز از همین ها باشد...
آدم ها یادشان رفته که مهربانی هم چیز خوبیست اما نمی شود به بعضی ها گفت که کمی مهربانی جایی نمی رود... و کمی حق ِ نامی که یدک می کشند را ادا کنند تا در حسرتش نمیرم...
روزهاست نام های مقدسی را می شنوم و سهم من تنها چشم های براق از اشکی می شود که گاهی هم نمی ریزند چرا که نباید بریزند! اما گاهی مثل همین لحظه ها که فرصت تنهایی با در و دیوارهای خسته کننده ی این اتاق تکراری چندین و چند ساله را می یابند بی محابا می ریزند و دیگر کسی هم نیست که جلودارشان باشد...
آخر اگر همین غم و غصه ها هم روانه ی سلول های هوا نشود، آدمی می میرد! از انباشته شدن ها! و یک شب که می خوابد از سنگینی دیگر صبح را نخواهد دید...
و من شب ها که می خواهم بخوابم به هیچ فکر می کنم! به یک صفحه ی سفید خالی خالی! چرا که فکر کردن برایم کابوس می آورد، چه فکر خوب و چه فکر بد! و حتی اشک هایی که صبح هنگام اثراتشان روی صورت خسته ام می مانند...
آری
به راستی که خسته ام !
و افکاری در سرم ولوله می خورند و با اشک هایم سرازیر می شوند که هیچ راه نجاتی برایشان نیست
شبیه کسی شده ام که سال هاست پشت یک در بسته ی قفل دار نشسته باشد به انتظار کلید و حالا در را لمس کرده باشد و فهمیده باشد که دیواری بیش نبوده با خط و خطوطی نقاشی شده به شکل یک در بسته و یک قفل بر رویش! و سال هاست که من پشت دیواری نشسته ام دریغ از در و کلید و قفل!
اگر در بود حتی بسته، اما امید یک روز باز شدن نیز با او بود... اما
اما حالا که دیواری بیش نیست، انگار قدر تمامی این ده ساله باخته ام! سوخته ام! شکست خورده ام! و حتی شاید در انتظاری بیهوده مُرده ام...
انتظاری که رسیدنش حق من نیز بود!!!
و خسته ام!
شاید اگر هرکس دیگری هم جای من بود خسته می شد از این شکست! از این اشتباه! از این رو دست خوردن! از این همه سال انتظار بیهوده و بی وصال...
و من امشب شاید به اندازه ی بی اندازه ها خسته ام
از آن شب های رگباری محض!
همان شب هایی که حتی سبزی سجاده ام نیز از من دریغ شده و باید آنقدر ببارم تا به خورشید برسم...
گاهی آدم دلش می خواهد می توانست خودش تصمیم بگیرد و زندگی اش تمام و کمال در دستان خودش باشد
آنوقت همین امشب، یک کوله ی کوچک برمی داشتم و تا خدا سفر می کردم
و دیگر هیچگاه به مبدایی که اینجاست، باز نمی گشتم...
کاش
همین حالا
از پنجره ی بسته ی اتاقم
کسی می آمد و
مرا با خود می برد
و صبح دیگر اینجا نبودم
نه خودم
نه پیکره ام
و نه حتی ردی از وجودم
شبیه شازده کوچولو که فردای آن شب دردناک، دیگر نبود
به سیاره ی کوچکش پر کشیده بود
اما
شاید سفر تنهایی هم به درد نمی خورد
گاهی باید فقط سوخت و سوخت و سوخت...
مصداق همان شعری که می گوید:
آتش بگیر تا بدانی چه می کشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود...
+دلم یه شونه می خواد
یه آغوش
یه بودن
که هیچ کدومشو ندارم!
++ خدایا .............
هواللطیف...
با یک کوه حرف آمده ام، و شاید تمام این روزهایی که نبودم و شب ها فقط به قدر یک خواب عمیق به خانه می آمدم را باید بنویسم که یادم نرود.
درست از یک جایی به بعد، از یک روزی به بعد، از یک میهمانی به بعد، از یک دیدار و یک گفتگو و یک نگاه و یک اتفاقی به بعد، زندگی ات شبیه دور زدن یک تقاطع می شود، و یا پیچیدن در یک خیابان سمت راست یا چپ! سر چهارراهی که تو نمیبینی اش. شاید کوچک یا بزرگ اما تو را به خیابان ها و اتوبان های دیگری می برد که هیچ گاه تصورش را نمی کردی... و شاید قدر کوچکی از این خیابان و اتوبان های جدید در آرزوهای چندسال پیش تو نقش بسته باشد! شبیه قصه ی زندگی من و این چند سال اخیر...
از همان اردیبهشت یا خرداد 92 بود و آن روز و میهمانی خانه ی یکی از دوستان دانشگاهم. سپیده! و همان روزها بود که آغاز یک جهش و جوانه زدن یک تفکر و شکوفایی استعدادهایی شد که هیچ گاه از آن ها خبر نداشتم... و حالا امسال دومین سالی بود که در جشن غدیر همراهشان بودم... همراه کسانی که دل هایشان پاک است و چشم هایشان آماده ی ریزش باران هایی بهاری برای کسی که نیست و باید باشد... که شب و روز به درگاهش استغاثه می خوانیم تا مگر بیاید و دنیا به یمن قدومش گلستان شود...
تمام این دو سه هفته ای که نبودم و شب ها تنها برای خوابیدن به خانه می آمدم را درگیر جشن عید غدیر در جاهای مختلف بودم... با همه ی سختی ها و اشک ها و نارضایتی ها و اذیت هایی که داشت اما به بهترین نحو گذشت...
یادم هست اوایل همان سال 92 حتی جلساتی که چند هفته یکبار داشتیم را با شوق بی وصفی می نوشتم و رگبارم شاهد تمامی شان بود اما از پارسال که جلسات هفتگی شد و کارهازیادتر دیگر حتی فرصت نشد از جشن غدیر هم اینجا بنویسم...
روز عید در محل جشن بودم و دلم میخواست پستی نوشته بودم و غدیر را بر همه ی دوستان رگبار آرامشم تبریک بگویم ، که نشد... اما در تمام این روزها که من خاله ی بچه های غدیر شده بودم، به یاد تمامی تان بودم... حتی کسانی که شاید چندین و چند ماه است اینجا نیامده اند و اثری از نگاه و کلامشان نیست!
این که در اوج جوانی، لحظه هایت را در راه عشق به اهل بیت و این جور جشن ها و مراسم های مذهبی خرج کنی، یک جور لطف عجیب و غریب است که نمی دانم با کدام دعا به دست آورده ام. حتی اگر در لحظه های جشن نباشم و تنها بچه هایی که با مادرهایشان به جشن آمده اند را سرگرم کنم...
گاهی شب ها در خلوت خودم، به عدد و رقم نفس هایم می اندیشم و اینکه شاید این روزها بر طبق روال طبیعی زندگی یک دختر! باید جور دیگری پیش می رفت، اما وقتی به همه ی مردم می اندیشم میبینم همین که حالا اینجای زندگی ام به قدر خودم و بضاعت کمم دغدغه مند دینم شده ام ، شاید همین برای تمام زندگی ام بس باشد... و خدایم را شکر می گویم و به خواب می روم...
حتی اگر همان شب حرف ها خورده باشم و نیش زبان ها شنیده باشم و کنایه ها گوش و دل و چشمانم را آزرده باشند...
راستش حالا که به قبل ترها و تمام روزهای هفته قبل و هفته ی قبلترش می اندیشم می بینم حتی یادم می رفت برای خودم دعا کنم... آنقدر اینطرف وآن طرف می دویدم و در پی تدارکات جشن های مختلف بودم که ... یا بهتر است بگویم یادم هم بود به دعا اما....
گاهی نباید خیلی حرف ها را گفت باید در خفای بین خودت و خدایت پنهان بماند... که اگر خوب نبود خداوند ستارالعیوبی بکند و اگر هم خوب بود خشنودی دو طرفه ی خلوتی شیرین را رقم بزند میان من و خدایم...
خدایا
خودت قبولم کن
به قدر توان و بضاعت و ظرفیتی که داشتم
این روزها و حتی امروز را در راه تو می گذرانم...
در راه عشق به اهل کسای تو...
آن ها که پاک ترینند و نفس در سرایشان آرزوی ابدی ام شده
خدای خوبم
میان این همه شلوغی و رفت و آمد و دویدن ها
هوای دلم را داشته باش...
حتی در اوج خنده هایش
یک جور غریبی سرش را در آغوش می گیرد و گریه می کند...
هوای دلم را داشته باش خدای مهربانم
+ دیروز در دانشگاهمان هم جشن گرفتیم.! و این یکی از آرزوهای قلبی این دوساله ام بود...
خدایا شکرت
هوایمان را داشته باش...
++ می خواستم از حاجیانی بنویسم که اشک هایمان همه بدرقه ی راهشان شد و یا از مهرماهی که آمد و حتی آمدنش را نفهمیدم. اما شاید تمامشان را یک روز دیگر گفتم...
مهر
پاییز
برایم یاد آور اشک و غربت و بی کسی و تنهایی ست...
هواللطیف...
چقدر بعضی هفته ها زیادی شلوغ می گذرد و در این بین یکهویی به یاد رگبارآرامشم می افتم و تولد پنج سالگی اش، و نمی توانم به قدر دقایقی هم بیایم و تولدش را تبریک بگویم...
هفته ی قبل شاید از خود شنبه به تدارکات عروسی دخترخاله ام می گذشت و من شب و روز خانه خاله ام بودم... تا سه شنبه که حنابندان بود و چهارشنبه که عروسی... هر چه بود با همه ی سختی هایش دیگر گذشت وحالا یکی یکی داریم از 25 ام شهریور دور می شویم...
25 ام شهریور امسال پنجمین سالی بود که برایم یک جور عجیبی مقدس بود! اصلا آن روز انگار تولد دوباره ی خودم باشد! تولد رگبار آرامشم!
و امسال عروسی دخترخاله ام هم همین 25 شهریور بود.
هر سال احتمالا سر تولد رگبار آرامشم که می شود یاد عروسی الهام می افتم و تبریک می گویم و احتمالا هم تعجب می کند که چرا یادم مانده و او نمی داند که من رگبارآرامشی دارم و اینجا را با دنیا عوض نمی کنم و تولدش را همیشه در خاطر دارم:دی
هنوز هم بعد از گذشت یک سال اسم آرامش پنهان برایم زیادی غریب است... انگار رگبار یک جور دیگری خود خود خود من است! شبیه خودم! شخصیتم! که گاه رگبار است و گاه هم آرامشی بی وصف... گاه شبیه رعد و برق های گاه و بیگاه این چند روزه، برقی می زند بر صفه ی زندگی و گاهی هم شبیه ابرهای زیادی سفید بعد از باران در آسمان زیادی آبی ، پر از آرامش است....
این روزها شبیه رگبارم... حال و هوایم... و کسانی که شبیه یک تیر عمیق بر اعماق قبلم زخمی می زنند و می روند...
گاهی میان تمام کارها و روزمرگی هایم، به گوشه ی جایی مقدس پناه می برم و می بارم... شبیه ابرهای بهاری که بی محابا می بارند. اصلا این امام زاده ها زیادی خوبند. آدم می تواند بی دغدغه و تنهای تنها به گوشه ای پناه ببرد و تا می تواند گریه کند... و بعد دست و صورتش را بشوید که کسی نفهمد و دوباره در دنیای آهنی آدم بزرگ ها غرق بشود....
دلم می خواست از رگبارم بگویم و تولد پنج سالگی اش!
فاطمه از من پرسید اگر زمان به عقب برمی گشت چکار می کردی؟
گاهی دلم می خواست زمان به همان پنج سال پیش برمی گشت، و دوباره رگبارآرامشم را از نو می ساختم اما با پختگی و تجارب حالا! و هیچگاه خیلی از اتفاقات برایم نمی افتاد. خیلی از آدم ها وارد حریم خصوصی ام نمی شدند. که حالا همین دیشب با یادآوری نامش و نام شهرش، تمام قد بلرزم و یکی دیگر از همین شترهای محترمی که دم در خانه می نشینند را به سرای دیگری بفرستم...
یا شاید دلم می خواست همان اوایل وبلاگم بود و خیلی از مهربانی ها را نداشتم! و دلم برای خیلی ها نمی سوخت و شاید به خیلی ها هم الکی کمک نمی کردم!
یاد ندارم در این پنج سال، بد کسی را خواسته باشم یا نسبت به حال کسی بی تفاوت بوده باشم! اما گاهی مهربانی های زیادی هم کار دستم داده... حتی کار دست ِ دلم...
یادم هست اویی که حالا دیگر نیست، زمانی می گفت، کاش همیشه با آوردن اسمم خاطره ی خوش روزهای نوجوانی و جوانی برایت تداعی شود! اما یک اتفاق بد! یک خاطره که هنوز گاهی اشک بر چشم هایم روان می کند و دلم از آن ته ته های درونش می سوزد، تمام مرا به نفرت رساند!
بگذریم...
اما اگر به پنج سال پیش بازمیگشتم، دیگر دلم نمی خواست به اینجای زندگی برسم. هنوز هم خدایم را هر روز صبح شاکرم برای همین نفسی که می آید و میرود، اما این پنج سال زیادی سخت گذشت... با همه ی دوستان خوبی که حالا از همین وبلاگ دارم و خیلی وقت ها هم در بدترین شرایط زندگی ام دوستان همینجا برایم مرهم بوده اند.
شاید زندگی باید همینطور ادامه پیدا می کرد و من به اینجا می رسیدم. شاید حتی این اتفاقات و این دلسردی ها و این مردگی درون من، روزی تمام بشود و رگبارم روزهای خوب خوب مرا هم نظاره گر بشود و لبریز گردد از خنده هایم... از آرامش... از عشق... از زندگی...
کمی فکر می کنم به تمام این پنج سال... به پنج شهریور و پنج مهر و پنج آبان و... تمام این پنج هایی که آرشیو وبلاگم را پر کرده و درست در یک تاریخ و سال های مختلف حالم متفاوت بوده، راستش را بخواهی شاید دلم می خواست تمام همین اتفاق ها کمی اینطرف تر و آن طرف تر می افتاد بجز!
بجز یک اتفاق!
همان که قرار بود تا همیشه باشد و یک روز، توی روزهای مضخرف یک تابستان از همین پنج سال، مرا با خود به دنیای مردگان برد...
هنوز هم حالم بد می شود از تمام جنس ذکور! از مردهایی که مجبورم ساعت ها سر زندگی مشترک با آن ها حرف بزنم و خودم را معرفی کنم!
هنوز هم تداعی رفتار تمام مردها، برایم یک نامردی قریب است!
هنوز مردی ندیده ام که مرد باشد!
هست، زیادی هست، اما من ندیده ام....
این روزها زیادی برایم دعا کنید... فاتحه بخوانید برای قلبی که مرده و زنده نمی شود... برای چشم هایی که بی فروغ شده و نمی درخشد... برای عقلی که خسته شده و دیگر نمی تواند درست تصمیم بگیرد...
زیادی دعا کنید برای اشک هایی که کسی پاکشان نمی کند... برای لبی که مصنوعی می خندد، برای حالی که اصلا خوب نیست...
در امتحان ِ سخت ِ نشدن ها غوطه ورم!
انگار خدا، دست روی ایمانم گذاشته باشد و من هی پس از هر نشدنی بگویم خدایا شکر... خدایا ببین هنوز ایستاده ام! ببین هنوز امیددارم به تو که خدای منی
خدایا تنهایم نگذار...
به رگبارآرامشم تبریک بگویید...
خیلی خیلی خیلی دوستش دارم....
یک شانه ی همیشگیست که کوه حرف های انبوه شده ی دلم را تکیه گاه شده
تولد پنج سالگی اش زیادی مبارک
+ هنوز که رگبارآرامش را سرچ می کنم، اولین آدرسی که می آورد دل های بارانی معروف من است...
این یعنی هنوز زنده است! هنوز نفس می کشد و من از این نفس کشیدن هایش لذت می برم
++ شاید برگشتم به اسم و آدرس قبلی ام! البته شاید!
+++ داداش مهرداد گل، تولدت مبارک. همزمان با تولد رگبارآرامشم.
++++ مریم عزیزم، پرکشیدن پدر مهربانت به سوی خدا را تسلیت میگویم. مرا و تمام رگبارآرامشی ها را شریک غم خودت بدان. همیشه گفته ای خدا بزرگه! خدا بزرگ تر از غم های ماست مریم جان... صبری بزرگ برای تو و خانواده ات از خدای بزرگمان خواستارم....
هواللطیف...
....
تا اینکه رسیدیم....
بگذار کمی عقب تر بروم، به لحظه هایی که در خیابان استاد شهریار و آن پارک منتظر بودیم و می ترسیدم از نشدن و نرفتن... من عاشق دیدن آن گنبد طلا از نزدیک بودم! همان که روز ولادت امام رضا علیه السلام آن روحانی در تلویزیون گفته بود که نایب الزیاره است و خیلی ها حالا دلشان اینجاست! اما من خودم می خواستم ببینم نه کسی نایب الزیاره ام شود! وقتی که سوار شدم وبعد حتی اتوبوسمان هم عوض شد و بالاخره راهی شدیم و از مادرم خداحافظی کردم، فهمیدم که انگار راستی راستی خبرهاییست... برای منی که این یکی دوساله مشهد نشده بود و هی نشده بود و تنهایی هم حتی با دانشگاه و دوست و این و آن اجازه اش را هم نمی دادند، شبیه فتح بلند ترین قله ی روی زمین بود... و یک گوشی خراب و خاموش که آغاز ریاضت یک هفته ای من بود از دنیای نت و اس ام اس و زنگ و این چیزها...
با گوشی ده سال پیشم راهی شده بودم و هم سخت بود و هم یک جور خاصی عجیب و غریب
می گویند درست وقتی که انتظارش را نداری همه چیز یک جور دیگری می شود...
و من روز قبل و روزهای قبلش پشت فرمان و در راه فقط اشک بودم و می گفتم گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود... خدا نمی خواهد! غصه نخور!
اصلا خیلی وقت ها گریه هایم درست در خیابان ها و اتوبان هاست... پشت فرمان... در یک ماشین تنها... اصلا این قسمت از فیلم ها را عجیب می فهمم و همیشه هم فکر می کنم که آن نویسنده شاید شبیه من یک بار این احساس را تجربه کرده باشد... که چقدر آن وقت ها تنها ترین آدم روی زمینی....
بگذریم! بالاخره به مشهدالرضا رسیده بودیم...
و گنبد طلا
این وقت ها که می شود، حکایت همان شعرم که می گوید:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی..
و من هم حکایت همین شعر بودم، جای اشک، شوقی در دلم بود و لبخندی بر لبانم و غنچه ی ذوقی در چشمانم گل داده بود...
آن هفته سخت گذشت، اما خوب بود... یاد آن کوچه ی هتل توس و حسینیه ی سادات رضوی بخیر... یاد صحن غدیر و دارالهدایه و سحرهایی که مراسم داشتیم و حاج آقا با همان لهجه ی شیرین اصفهانی برایمان از رضا و رضایت می گفت... یاد آن عبادت های دسته جمعی هم بخیر که زیادی خوب بود و به قدر هفتصد نفر هر روز 12 بار قرآن ختم می شد و من محو بودم... محو این همه دختر مومن و خوب که اکثرا در رنج دبیرستان بودند و در محیط اصفهان!
و فهمیدم که باید گشت! وگرنه آدم خوب همه جا پیدا می شود...
یک هفته زندگی به سبک سخت بود، که سه نفر به قدر یک فرش دو در سه جا داشتیم و تا چشم کار می کرد دختر بود و من تابحال ده تایشان را یکجا هم ندیده بودم چه برسد به این همه را! از جشن تولد ده سالگی فانوس هم نگفتم که آن هم خوب بود... اما نمی دانم چرا یک غم عجیبی، یک حزن غریبی در تمام وجودم می پیچید... غمی شبیه این همه سال غفلت...
من آنجا دختر بچه ای را می دیدم که چادر بر سر داشت و سبزی زائر امام رضا را با ذوق پاک می کرد... و مردانی را می دیدم که صبح و ظهر و شب پای دیگ های غذا بودند و برای هفتصد نفر غذا می پختند... دختر دبیرستانی را دیدم که با افتخار سرویس های بهداشتی را تمیز می کرد و کسی دیگر شب ها که همه می خوابیدند جارو به دست همه جا را برای صبح جارو می کشید... آدم های هفده هجده ساله ای را دیدم که سرگروه چندین و چند نفر بودند حال آنکه خودشان هنوز به حمایت نیاز داشتند... و خودش به من گفت که سخت بود! این تجربه که حالا خودم مراقب 14-15 نفر باشم...
من آن جا آدم های زیادی را دیدم با حال و هواهای متفاوت... درست و غلط و خوب و بدش را زیاد کار ندارم... به نظرم هر کس با هر فکر و اعتقادی که دارد، روز قیامت نیز با همان ها نشست و برخواست خواهد داشت، اما این حال و هواها برای این سن زیادی خوب بودند...
حتی زیارت هایمان هم متفاوت بود... آنقدر که من روز آخر توانستم در چارچوب حرم جای بگیرم.... اصلا به مرور هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم که اگر حتی در صحن رضوی هم نشسته باشی و زیارت بخوانی، انگار چسبیده به ضریحی و امام رضای مهربانت تو را خوب خوب می بینند...
با تمام امتحان سختی که سال هاست هنوز در معرض آنم و تمام بهترین بهترین بهترین جاهای زمین و این کره ی خاکی را رفته ام و دعا کرده ام و به استجابت نرسیده ام اما باز هم دعا کردم... صبح و ظهر و شب و سحر و همه وقت برای همه دعا کردم... حتی برای تک تک آدم ها و دستان چندین و چند ساله ای اینجایم هم دعا کردم...
همه چیز خوب بود تا...
تا شب آخر...
که مسموم شدم و هیچ چیز از وداع نفهمیدم و با بدترین حال ممکنه از حرم بیرون زدم و بعد هم راهی شدیم... آن 19 ساعت در راه از سخت ترین لحظات عمرم بود اما خدا را شکر به خانه رسیده بودم و تا همین دو سه روز پیش دستم بند سرم و آمپول و قرص و شربت و این جور چیزها بود...
یک هفته مشهد رفتم
یک هفته هم مریض بودم
اما می ارزید... تمام این دردها و حرف خوردن ها را به جانم می خرم چرا که یک لحظه دیدن گنبد طلا و ضریح امام رضا و بودن در صحن و سرای بی نهایت امنشان به تمام این دردها می ارزید...
و خوشحالم... حالا که به دو هفته ی پیش فکر می کنم و دویدن هایم برای رفتن
و به هفته ی پیش و حال بدی که داشتم و برگشته بودم
اما باز هم خوشحالم که خداوند میان سختی های زندگی، یک جایی که فکرش را نمی کنی، یک روزنه ی امیدی باز می کند و می گوید بفرما، برو کمی استراحت کن و بازگرد...
حتی اگر بعد از آن هم شرایط زندگی ات عوض نشود، حتی اگر بدتر هم بشود! اما این تر و تازه شدن ها زیادی خوب است...
و خدا را شکر
خدا را شکر که این اتفاق محال نیز افتاد
این وقت ها به محالات دیگر زندگی ام فکر می کنم ، و وقتی خدا را پشت سرشان می بینم، یک جور دیگری دلم آرام می شود...
خدایا
سپاس
برای بودنت سپااااااااااس

این کبوترهای حرم، همیشه برایم پر از حرف بوده اند... شاید ساعت ها نشسته ام و به تک تکشان نگاه کرده ام...
روزی شاید از کبوتر حرم شدن نوشتم