آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

قصه ی دخترک

هواللطیف...


دل دخترک گرفته بود، از وقتی می شناختمش عاشق  بود... عاشق همان لباس های چین و واچین، عاشق گردنبندهای طلا، عاشق جیرینگ و جیرینگ النگوهایش... اصلا از همان روزهای بچگی، زیادی دختر بود، زیادی دلش خانم شدن می خواست و روزها را می شمرد و می دید تا هجده سالگی راهی نمانده... دلم برای پیچش موهایش می سوخت، برای تنهایی قلبش، برای چشم های مشتاقش... خدا او را بینهایت عاشق آفریده بود! همچو لیلی بی مجنون! همچو شیرین بی فرهاد! همچو ویس بی رامین... او عاشق بود! یک دختر عاشق! و شاید معشوقه ی یک دل گمنام.

دلم برای بزرگ شدن های دخترک می سوخت. او عاشق آب ها بود، عاشق امواج موّاج دریاها؛ عاشق نور بود، عاشق خورشید، عاشق ابرها و عاشق باران. او عاشق درخت ها بود.عاشق گل ها.عاشق کوه ها و تپه ها. عاشق قاصدک ها و عاشق جیرجیرک ها... او حتی عاشق آدم ها می شد، عاشق چشم هایی که نمی دید، عاشق دست هایی که لمس نمی کرد، عاشق قلب هایی که تپششان را نمی شنید...

دخترک، تنها ، عاشق بود... دخترک ِ عاشق، تنها بود و همیشه با خودش می گفت رسم عاشقی درد است و تنهایی، هجران و بی کسی! اما نمی دانست هر عاشقی معشوقی را باید و هر معشوقی ب وجود عاشق معنا می یابد...

روزی کسی به دخترک گفت هجده سالگی ات مبارک، و او شادمان بود چرا که سال ها بود چشم به راه هجده سالگی مانده بود! اما روزها می گذشت و ماه ها و فصل ها و روزی کسی به دخترک گفت نوزده سالگی ات مبارک و دخترک در حسرت هجده سالگی تمام شده اش یک شب تمام گریسته بود و در میان جاده های کوهستانی آنجایی که دوستش داشت ساعت ها راه رفته بود و اشک هایش را تند تند پاک کرده بود. روزی کسی دیگر آمد و گفت دخترک زیبا نیست و دخترک زشت همیشه تنهاست. او غصه خورده بود و باران آمده بود و بوسه های خدا را حس کرده بود... خدا عاشقش شده بود... دخترک برای خدا دلبری می کرد... دخترک هم عاشق خدا شده بود... دخترک با خدا ساعت ها حرف زده بود و خدا کتابش را در دست های دخترک جای داده بود...

روزی کسی به دخترک گفت بیست و چندسالگی ات مبارک و او حتی نشنیده بود که بیست و چند سال دارد اما دخترک دیگر از تمامی آدم های کوی و برزن ومحله و خیابان و شهر و کشور و دنیای اطرافش بُریده بود... دیگر منتظر یک معشوقه ی از راه دور نبود تا دست هایش را به حلقه ی گیسوهای دخترک دخیل ببندد و برای همیشه بماند. و حتی منتظر یک قلب دریایی نبود که سال ها بود دریا را با تمام عظمتش به دریایی ها بخشیده بود که دریا برای دخترک کوچک بود و دیگر حتی امواجش دخترک را سر  ذوق نمی آورد... او به دریای خدا رسیده بود و خدا را بیشتر از همیشه دوست داشت و حتی گاهی هم که دلش از تمام نشدن ها می گرفت و اطرافش را می دید و غصه می خورد، زود ِ زود چشم هایش را می بست و خودش را در آغوش خدایش می انداخت و دیگر قلبش نسبت به تمامی آدم ها سنگ شده بود... در خلوتش گریه می کرد و با خدایش درد دل... و کسی خبر نداشت که دخترک چقدر دلش برای زمین و زمینیان تنگ شده بود... و من فکر می کنم که فرهادی می خواهد تا دل سنگ شده ی دخترک را تیشه زند و آنوقت چشمه ای از عشق خواهد جوشید که زمین و زمینیان را سیراب خواهد نمود...

آن بوسه ی رویایی

هواللطیف...


من به تاریکی لحظه هایی که از پی هم می آمدند ایمان داشتم

و به قامت بلند تو که مرا از ترس می رهاند

دست هایت،آهنربای حسی که لابه لای چشم هات نمی دیدم

دست هایم در کشش بی بدیلی سرسپرده بود

جاده را بلد بودم

درخت های سر به فلک کشیده اش را

که در سیاه روشن شب، زینت آسمان شده بودند

انگشت هایم که سر می خورد روی دست هات

همین کافی بود برای یک اتفاقی که باید می افتاد

همین برای روزهای نبودنت حتی

تن ِ عریان ِ عشق، گر گرفت

به بوسه ای شاید

بر سرشاخه ی انگشتان ِ بید

و چشمه ای از دل سنگ جوشید

و جاده روشن شد

نوری آمد و سبزی حتی

و خدا ما را به میهمانی سبزه ها برد

به خنکای نسیم سپیده دم

کسی چه می داند

شاید خدا عشق را به سنگ ارزانی داشت

شاید خدا هم دلش سوخت

شاید حجم عظیم نوری به رنگ خودش را

در انعطاف دل هایی سنگ شده، به امانت گذاشت


کسی چه می داند

شاید ما دعوت شده ایم به بزم اقاقی ها...


http://weheartit.ir/king-include/uploads/thumb_ea778c62c701a2447c9930aa0518918b-425-4399787560.jpeg


فکرای جالب و عجیب نکنین خبری نیست:)))

عکس به متن می خورد فقط:)))


+شاید چند سال بود متن عاشقانه ننوشته بودم

یهو حسش اومد از ی خواب عجیب البته :دی


++ یک عالمه ننوشته دارم که نمی دنم اینا رو قراره کی بنویسم واقعا

تغییر

هواللطیف...


طبق عادت همیشگی ام با گوشی به مدیریت وبلاگم سر زدم و یکباره تغییرات بی سر و صدای بلاگ اسکای را دیدم!!! و همین تغییرات بود که مرا ترغیب کرد تا لپ تاپم را روشن کنم و به سراغش بیایم...


هرروز بیشتر شبیه آن وقت های بلاگ فا می شود و از این تغییر خوشم نمی آید!

یادم هست آن روزها کسی که مرا به بلاگ اسکای معرفی کرد دلیل اصلی ایجاد وبلاگ در این سرور بود اما بلاگفارو هم همزمان نگاه کرده بودم و از قالبش و طریقه ی وبلاگ داری اش خوشم نیامده بود...

حالا دلم برای آن روزهای بلاگ اسکای تنگ شده...

حتی دلم برای قالب های قبلی ام! وبلاگ قبلی ام! یا بهتر است بگویم نام آن...


کلا گاهی یک تغییر آدم را می برد داخل یک دایره ی خاطره بازی


شاید اگر این شبکه های اجتماعی روی کار نمی آمدند و نهایت ارتباطات به همان یاهومسنجر خلاصه می شد، وبلاگ ها از رونق نمی افتاد.

زمانی یادم هست کسی می گفت من با گوشی وارد نت می شوم، با گوشی آپ می کنم و با گوشی حتی به نت وصل می شوم و من تعجب می کردم که چطور می شود با گوشی نت داشت چون گوشی قبلی ام اندروید هم نبود و خلاصه زیادی اذیت می کرد. اما بعد ها فهمیدم چقدر راحت تر از روشن کردن لپ تاپ و بالا آمدنش و آمدن در صفحه ی وبلاگ است!


کاش با این همه تغییر، دل هایمان آرام تر می شدند و ما بهتر...

این روزها همه در پی آسایش بیشتر می دوند و بعد در خانه و خلوت و تنهایی هایشان دنبال آرامش می گردند...


و هنوز نمی دانم راز آرامشی توام با آسایش و بالعکس چیست و کجا می توان آرامش را یافت

میان این همه دغدغه و افکار تو بر توی آدمیان و تفاوت ها و اتفاقاتی که هست...


امشب یک جور عجیبی دلم برای تمام ماه قبل و ماه قبل ترش تنگ شده... آخر 21 ام و 22 ام اردیبهشت و خردادم یک جور عجیبی آرام بود و این آرامش را در چشم هاش دیده بودم...

و یادم هست ماه قبل همینجا گفته بودم که 21 و 22 تیر ماه چه می شود... 



دلم برایت تنگ شده....



http://www.gallery.minafam.com/wp-content/thumbnails/2670.jpg


+ امشب فهمیدم تمام سال 93 بلاگفا پریده! و از این اتفاق واقعا ناراحتم چرا که دامنگیر خودم هم شده این موضوع.... به هرحال امیدوارم هرچه زودتر مسئولان بلاگفا این مشکل رو حل کنن و اون یک سال رو جبران کنن


++ کاش می شد از مطالب وبلاگ ها یک نسخه ی پشتیبان گرفت. کسی بلده از مطالب بلاگ اسکای نسخه ی پشتیبان بگیره؟؟؟

و بشّر الصابرین...

هواللطیف...


همه چیز خاک گرفته بود، حتی روکش روی لپ تاپم! و کافی بود در لپ تاپ را باز کنم و تمام نوارهای سیاهش را پر از دانه های سپید گرد و غبار ببینم... آخر حالا روزهاست که روی میز اتاقم تنها مانده و راستش را بخواهی گاهی حتی به من میگفت بیا و من بی اعتناتر از همیشه گوشه ای برای خودم می نشستم... فکر هم نمی کردم! دعا و نماز هم نمی خواندم! کتاب هم حتی! شاید گوشی به دست بودم و آن هم نه! اصلا چکار می کردم را نمی دانم که حالا به روز بیستم ماه رمضان رسیده ام و باورم نمی شود چقدر سخت و آسان گذشت... به اندازه ی تمام سحرهایی که خیلی سخت بیدار شدیم و سحری خوردم و روزه گرفتم و دم دم های افطار که می شد با شوق رو به آسمان می شتافتم و دعاهایم را بدرقه ی ابرها می کردم...

هرچه بود گذشته و دارد می گذرد و ده روز دیگر هم همینجا می آیم و می گویم صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت...

حالا جمعه ی آخر ماه رمضان چه و چگونه باشد را نمی دانم حتی نمی خواهم زیاد به دلم به فکرم به خواسته هایم و رویاهایم بها بدهم...

و شاید برای همین هم به سکوتی سرد رسیده ام که مرا به سکون دعوت نموده و حالا ده روز است که تابستانم آغاز شده اما کاری نکرده ام...

در این سکوت سرد، افکارم، دست و پاهایم، اراده ام، توانم، منجمد شده! یخ زده! و نمی دانم چرا...

با هزار ضربه ی پتک های این و آن هم نمی شکند

و میدانم چیزی از درون باید بجوشد و ....

نمی جوشد


اصلا چرا و چطور و چگونه و کی به اینجا رسیدم را نمی دانم!

سکوت، سکون می آورد و سکون، سردی و سردی، انجماد و انجماد، فلج کردن زندگی


و من که هنوز به ته ته های دلم رجوع می کنم و جوانه های امید را نظاره می کنم که زیر خاک سرد این روزها یواشکی نفس می کشند! و انگار با تمام مهره های زندگی ام حرف میزنم تا مرا به فلج شدن نکشند و طاقت بیاورند...



می خواهم تمام دیوارهای اتاقم را پر از کاغذهای کوچک رنگی کنم و روی هر کدامشان یک جمله ی زیبا بنویسم و بزنم به اتاقم

می خواهم هربار که چشم هایم گرد اتاق می گردند چیزهای جدیدی را نظاره کنند و حتی به همان جوانه های امید آرمیده زیر خاک قسم، که می دانم کلمه معجزه می کند!

اینکه هر روز بگویی من باور دارم! من می توانم! و زندگی زیباست و من زیبایی را دوست دارم و منتظر یک اتفاق خوب و زیبایم! و و و ...

و هر روز بگویم و برای دلم صدقه بدهم و برای تمام دل هایی که دوستشان دارم...


من به معجزه ی کلام هنوز هم ایمان دارم


حتی

حتی اگر نشود


و شاید میان یکی از این جمله های روی دیوار نوشتم که

صبر کن!


و صبور باش


که صبر، اوج احترام بنده به حکمت خداوند متعال است....


http://rasanews.ir/Images/News/Larg_Pic/3-10-1393/IMAGE635550589425602294.jpg




و اما این شب ها!


این شب ها، شب های عجیبیست! بهتر از هزار ماه! بیدار بودن تنها کاریست که می شود انجام داد... این شب ها که تقدیرمان را می نویسند و تا سال بعد زندگی مان از آسمان ها رقم می خورد، تا می توانیم دعا کنیم. دعا کنیم که دعا می تواند یک بله را نه کند و یک نه را بله

دعا کنیم برای امام زمانمان... کسی که این شب ها زنده و حی و حاضر است و میزبان فرشتگان آسمان و نامه های اعمال ما...

دعا کنیم برای سلامتی اش... برای ظهورش... برای آمدنش... برای تمام شدن این غیبت! این انتظار! این ندیدن ها...

دعا کنیم برای بی کسی خودمان... که اماممان هست و ما نداریمش... هست و نمی بینیمش...


این شب ها شب هایی ست که باید خودمان را از یاد ببریم... دعای برای اماممان بالاترین دعاست... دعای شب قدرمان را خرج ظهور مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف نماییم و پس از آن صلاح و خیر خودمان را آنگونه که اماممان می دانند و می خواهند و خدا دوست دارد، بخواهیم...


برای همدیگر دعا کنیم

دعا و دعا و دعا


و خلوت کنیم با امام زمانمان... خیلی ساده، راحت، صمیمی و بی آلایش... حتی به قدر پنج دقیقه

می شنوند.. .این شب ها که خدا گنهکاران را به حرمت حضور مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف می بخشد، صدایمان را هم به گوششان می رساند...


امشب و شب بیست و سوم و تمام این شب ها را از دست ندهیم...


دعا کنیم

که دعا، اوج لذت مومن است به درگاه خدا



http://img1.tebyan.net/Big/1393/04/939108184215831932391717787462812214089.jpg


http://jezghel.com/wp-content/uploads/2015/07/shahadate-emam-ali-postal-38.jpg


امشب یتیم می شوم بابا علی جانم...



رمضان سال یک هزار و سیصد و نود و چهار خوش آمدی

هواللطیف...


چقدر زود می گذرد

تند تند بر عدد سن هایمان افزوده می شود و حتی خاطره ها

هر روز یک خاطره ی نو که اضافه می شود به دفتر زندگی

دفتری که نمی دانم چند برگ دارد...

آنقدر زود می گذرد که به ماه رمضان می رسم

به ماه میهمانی خدا

که دو سال پیش بود، آری کمتر از1000 روز پیش که میهمانش شدم!

در ماه ِ خودش! به خانه اش...

زبان روزه حج به جای آوردم و حاجی شدم

زبان روزه دعا خواندم و اشک ریختم

زبان روزه تمام حرف هایم را برای خدایم زدم

تمام آن روزها که بیست و سه سالگی را گذرانده بودم و چند ماهی تا بیست و چهارسالگیم ام نمانده بود


زبان روزه با خدایم عهد بستم، با خدایم حرف زدم ، دعوا کردم و بعد آشتی نمودم...

زبان روزه حاجت خواستم و اجابت شدم

و خیلی حاجت هایم نیز در راه آسمان ماندند و شاید هنوز در راهند! نمی دانم


و حالا به ورق های دفتر زندگی ام سر می زنم... به دو سال پیش...

یک نقطه ی اشتراک تمام تنم را می لرزاند

ماه رمضان آمده و فقط همان سال 92 بود که لیاقت میهمانی خانه اش را داشتم

ماه رمضان آمده و من بازگشته ام به دوسال پیش


به قول کسی که می گفت من از این روزهای تند تند ِ در گذر، خیری نمی بینم!

حال او که بود را بماند که شاید کسی درون من حتی!!!


بازگشته ام به مکه... به مدینه... به آن حال و هوا...

و خوشحالم

هزار هزار هزار بار خدایم را شاکرم برای آن سال

برای اینکه امسال مانند سال قبل نیستم و می توانم یکی یکی روزه هایم را بگیرم

برای اینکه معده ام کج دار و مریض با تمام ِ من و دردهایم می سازد و به من قول داده این یک ماه را بی قراری نکند..


راستش را بخواهی دلم نمی خواهد به سال قبل بازگردم و تمام آن دردهای خیلی خیلی بد...

فقط خدا را شکر می کنم که گذشت و حالا می توانم گوش شیطان کر، روزه هایم را بگیرم


 میان تمام کارها و امتحان هایم دلم برای اینجا پرکشید..

امسال به استقبال رمضان نرفته بودم

دلم می خواست تمام خانه ام را گلباران کنم و رمضان را به جای جایش دعوت نمایم

و راستش دلم می خواهد اول رمضان و آخر رمضانم باهم فرق کنند...


منتظر یک اتفاق خوبم

اتفاقی که نمی دانم چیست

اتفاقی که اتفاقیست...

و شاید اتفاقی بیش نیست



راستی غروب ها که می شود و دم دم های اذان

و حتی قبل از اینکه روزه ها را باز کنیم

به یاد همدیگر باشیم و برای هم دعا کنیم


به قول فاطمه که می گوید برای هم دعا کنیم دوستان:)


محتاج یک دعای پاکم که به آسمان برود...



رمضان جان


آمدنت


مثل هر سال


گلبااااااااااااااااااااااااران



http://imamhussain.org/filestorage/images/54e35027ad7b41.jpg