هواللطیف...
زیادی ننوشتن هم خوب نیست! حس مسافر دوری را داری که کلید بر در می اندازد و با تلی از خاک مواجه می گردد... و انگار تمام اسباب و اثاثیه برایش غریبند
مخصوصا اگر اتفاقات عجیبی هم در این بین برایت افتاده باشد و افت و خیزهای شدیدی را هم طی کرده باشی
و حالا حالم شبیه همین آدمی ست که می گویم! حتی کلمه های روی کیبرد را هم گم می کنم! به قول کسی، شاید حافظه ام شبیه ماهی باشد... به کوتاهی یک ساعت و یک دقیقه و یک روز...
از آخرین باری که اینجا بودم و نوشتم، ترجیح می دهم صحبتی نکنم! فقط آن آدم های بد با ردپاهای بدترشان را به همان خدایی سپردم که خدای من نیز هست و هوایم را دارد... و رفتم به دنبال کارهای تولد امام رضا علیه السلام... امسال با چندتا از بچه هایمان تصمیم گرفته بودیم یک جشن قشنگ به مناسبت تولد امام مهربانی ها امام رضایمان بگیریم و تمام هفته خودم را غرق در کارهای جشن و اجرای برنامه ها کرده بودم و حتی یادم رفته بود که چقدر دلم برای مشهد تنگ شده و جایی در گروه فانوس اصفهان ثبت نام کرده بودم و دست رد به سینه ام خورده بود... پنج شنبه 5 شهریور ماه بود که آخر همان کوچه ی شماره هفتم و سمت چپ کوچه الله اکبر رسیده بودیم و از ظهر می دویدیم! اصلا این جشن ها و برنامه ها برای خود بچه ها قبل و بعدش لذت دارد! همین دورهم بودن ها و سختی دویدن ها و جفت و جور کردن کارها... خود جشن که برای میهمان ها خوب است و ما باز هم از خود جشن چیزی نمی فهمیم از بس که این پله ها را پایین و بالا می روم و استرس دوربین و ویدیو پروژکتور و برنامه ها و کلیپ و اجرا و پذیرایی و جا و همه چیز را داریم...
خلاصه که آن روزبا تمام اشک های دم اجرا و حال بدم و اتفاقاتی که افتاد بالاخره تمام شد و شب را تا خودصبح گریه کردم... درون همان سجاده ی سبز رنگ کربلایی ام که به دنیا نمی دهمش! انگار امن ترین جای زمین بود و من تا خود صبح مچاله شدم و انگار که در میان بین الحرمین خوابیده بودم... صبح با زنگ کسی بیدار شدم که چند روز پیش مرا از مشهد نااامید کرده بود!
خانوم از گروه فانوسم، امروز می تونین تشریف بیارین مشهد؟؟ یکی جای خالی پیدا شده!
و من گیج گیج بودم! در لحظه به تمام این روزها فکر کرده بودم به حال بدم! به زمستانی که نشد و مشهد را ندیدم! به تمام دلتنگی هایم! به دیروز و مراسممان! به دیشب تا صبح به کربلا به بین الحرمین به خدا به اجازه ای که باید می گرفتم و به رئوفیت امام رضا.....
با هر سختی بود اجازه صادر شد و من سجاده ام را جمع کردم و تا خود ظهر به این طرف و آن طرف دویدم و ساکی بستم و راهی شدم...
دیگر نه زمان خداحافظی و حلالیت طلبیدن بود و نه آمدن و اینجا نوشتن!
ساعت 2 بعدازظهر بود و من تنها شش ساعت بود که دعوت شده بودم و آن هفتصد نفر دختر زائر، از دو سه ماه پیش ثبت نام کرده بودند و هر کس داستان راهی شدنم را می شنید با ذوقی تمام می گفت، دعوت شده ای خوشا به سعادتت...
جمعه 6 شهریور ماه بود که سوار اتوبوس شدم
با یک گوشی خراب و خاموش
و یک ساک مختصر
و یک دل گرفته و پر
و اشک هایی که می آمدند ....
پیوسته زیر لب می گفتم:
خیال کن که غزالم
بیا و ضامن من شو....
تا اینکه رسیدیم...
ادامه دارد...
هواللطیف...
باید دو سر حرف های آویز شده بر قلبم را بگیرم و بتکانمشان در جویباری، نهری، رودخانه ای، دریایی، جایی که دیگر بازنگردند
ننوشتن را نمی توانم و نوشتن با دردهای دلم نیز جز رد سرخ غمی غریب بر صفحات خانه ی آرامشم، یادگار دیگری ندارد
اما همیشه باید نوشت و گفت حتی نگفته ها را! من اما همیشه به تحقیر شدن ها که می رسم سکوت می کنم! آنجا که کسی چشم در چشم هایم بگوید، آخر نمی شود همه چیز را گفت! همه دلیل ها را گفت! و من مثل همیشه تیز می شوم و خوب می فهمم که منظورش چیست و بر او و آل و تبار خودش و تمام همجنس هایش آه سردی می کشم و در اعماق خیالم کاغذ خاطره هایشان را ریز ریز می کنم و به دست همان آب ها می دهم...
نه امواج مواج دریا برایم شادی و نشاط به ارمغان آورد و نه سبزی و سحرانگیزی جنگل های شمال
انگار چراغی قرمز درونم هشدار می دهد که ایست! به کجا چنین می شتابی و تا کی به مردن و مرده بودن ادامه خواهی داد؟!
و من با مشت گره کرده ی پر از بغضی بر سرش بکوبم که هییییس!!! مگر نشنیده ای که دخترها فریاد نمی زنند! دخترهایی هستند که حتی جرئت حرف زدن ندارند! دخترهایی که غمی بزرگ در سینه شان آوار شده و کسی نیست به فکرشان باشد! دخترهایی که به معنای واقعی دخترند با تمام دخترانگی هایشان! با ظرافت و لطافتی خدادادی... دخترهایی که انحنای لبخند یادشان رفته! و چشم هایشان بی فروغ مانده است
دخترهایی که هزار و یک توصیف دارند! یکی می گوید لبخند خدا! دیگری می گوید عزیز بابا! آن یکی، برکت و چراغ خانه اش می داند و یکی دیگر هم کوه نمک و گلابتون و ماه و ستاره و آسمانش می داند! و من قهقهه می زنم از آن قهقهه هایی که به اشک می رسند! قهقهه هایی عصبی که تمام عضلات صورت و مغز و سر آدم را درگیر می کنند و آدم هر لحظه احساس خفگی و گرگرفتگی می کند...
از دریا به دختر رسیدم و روز پیش که روز دختر بود و دریغ از ذره ای دخترانگی و لبخند و نشاطی که باید... صبح تا شب باران شده بودم و باریده بودم! حتی در آن تئاتر تالار فرهنگیان هم می باریدم و برای دل خودم و خیلی خیلی خیلی از دخترهایی که می شناسم غصه خورده بودم!
هوای حوصله ام بدجور ابریست! و نمی بارد... همیشه از آسمان پر از ابر سفیدی که نمی بارد متنفر بوده ام...
و حالا انگار که ابری سیاه سراسر زندگی ام را فراگرفته! نه توان باریدن دارد و نه تاب رفتن! انگار دوست دارد من را با دیدارش زجر بدهد و غصه دار کند و اشک هایم را جای تمام قطره های درونش از من بگیرد و تهی شوم از همه چیز
این روزها حتی در و دیوار زندگی هم برایم زیادی کوچک شده... آسمان برایم سقفی گشته بی پنجره! بی نورگیر! و من انگار دارم در این دنیا خفه می شوم...
حالم اصلا خوب نیست و با دیدن دریا هم بدتر شد...
من کجا و دریا کجا...
چقدر دارم از این همه بند خفه می شوم
زجر کشیدن بدترین اتفاق دنیاست!!!!!
و چقدر ساده ام من که از تمام آدم هایی که می شناسم و نمی شناسم گذشته ام...
تمام کسانی که مسبب این زجر بودند
و حتی خودم!

پی نوشت اول:
هر کسی گفت من کاملم! هیچ عیب و نقصی ندارم! بدونید فاقد شعور و فهم و درکه
کسی که خودش رو کامل می دونه، باید ازش ترسید
از این تجربیاتی که من رو ذره ذره تموم می کنن متنفرم
مــــــــــــــــــــــــــــــ تــــــــــــــــــــ نــــــــــــــــــــــــــــــــ فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر...
آدم های مذکر زیادی بی شعور اینقدر زیاد شدن که دیگه نمی تونم به هیچ مذکری حتی فکر کنم!
پی نوشت دوم:
دم دریا
خدا بدجور امتحانم کرد
خدایا می شه دیگه بسه؟
نمی کشم!
هواللطیف...
درست بعد طوفانی ترین اتفاق زندگی ام بود! و شاید داغ بودم و نمی فهمیدم که از دست دادن و نداشتن یعنی چه! شاید درک نمی کردم که وا دادن و گفتن دوستت دارم و شنیدنش و حالا دیگر تمام شدنش یعنی چه!
من دریا بودم! دلم دریا بود! تمام وجودم پر از امواجی که با شتاب به ساحل می خورد...
من دریا بودم و درست بعد از آن روزها که اینجا را برای همیشه بسته بودم به یک سفر طولانی رفته بودم... به دریا...
همان تابستان 91 بود که زیادی سخت بود اما خیالم راحت بود که هنوز کسی هست که با دیدن دریا یاد من می افتد! و حتی خودم یاد خودم...
آن شمال ِ عجیب و غریب، زیادی تلخ بود و من تمام تلخی اش را در چهره ی سه سال جوانترم کنار آب ها می بینم...
حالا سه ساااال گذشته!!! و دنیا دنیا زندگی ام فرق کرده...
درست بعد از آن سفرها بود که آمدم و تمام شهریور برایم جهنم شد... جهنمی که شاید تا چند وقت پیش آتشش پرهایم را می گرفت
من رها رفته بودم! آن روزها رهاتر از همیشه اما با یک امید ته ته ته دلم... که خدا راضی می شود!!!
و امسال دوباره راهی شمالم... نمی دانم کدام شهر! حتی نمی دانم در ساحل کجا دریا را دوباره خواهم دید اما می دانم آنقدر شکسته شده ام که شاید دریا دیگر مرا نشناسد...
حالا که به آینه نگاه می کنم و خودم را با عکس های سه سال پیشم مقایسه می کنم، انگار به قدر 10 ساااال پیر شده ام!
آن روزها فکر نمی کردم زمانی سال دوم معماری باشم و دریا را ببینم و حتی فکر نمی کردم که بعد از این همه اتفاق و حالا خالی خالی خالی از هرگونه وجود مذکری به سراغش می روم!
شاید همین امشب بود که پرونده ی یکی از چندین و چند مذاکره ی 5+1 من نیز بسته شد... انگار دیگر به بسته شدن ها عادت کرده ام...
امشب رهاتر از همیشه ام و راستش را بخواهی از مواجه با دریا کمی واهمه دارم
نکند مرا به جا نیاورد
و من نیز دریا را
نکند زخم های کهنه سر باز کنند
نکند قلبم تیر بکشد
اما نه
تمام روزهایی که سپری شده اند، جایی پشت سر من با تمام آدم هایش مدفون گشته اند... گهگاهی فاتحه ای شاید نثارشان می کنم و دوباره به زندگی خالی شده ام باز می کردم...
خوشحالم که امشب هم تکلیفم معلوم شد و حالا بدون فکر به کسی و حتی بلاتکلیفی به سراغ دریایی می روم که برایم بی انتهاست
من
اینجا
رهاترین آدم روی زمینم
حتی دیگر مثل سه سال پیش، آن ته ته های دلم هم به هیچ کسی، امید ندارم
و این خوب است
تو نمی فهمی
اما من خوب می فهمم که زیادی این رهایی خوب است
حس پرواز دارم
حس رهایی
و حالا پس از سال ها دوباره می توانم خودم را رها بنامم
خودم را دریا صدا کنم
و یاد هیچ کسی نیفتم
حتی یاد اویی که حالا سال هاست نیست!
اما
چقدر شکسته شده ام
کاش رد زمان روی صورتم نمی ماند
کاش چهره ام دوباره مثل سه سال پیش، یک جور خیلی خیلی بهتری جوان میشد
دریا جان سلام
من رهسپار امواج مواج توام!
پذیرایم باش

سه سال پیش
من
دریا
و شال آبی رنگی که زیادی دوستش داشتم
هواللطیف...
شبیه لطافت گلبرگ های گل ها بودم! و این تمام تصورم از یک دختر جوان و با نشاط بود...
سال ها جنگیدم! و بعد دل دادم و دلدادگی را در حد یک آتریوم زیبا تجربه کردم
راستش این روزها دلم می خواهد یک آتریوم زیبا داشته باشم! مرا یاد روزهای دل دادگی می اندازد
روزهایی که کاش نافرجام نمی ماند
و گذشت
سال هاست گذشته و شاید دیگر خبری از آن لطافت و نشاط و شور و شوق و دخترانگی ها نباشد
حالا مثل یک تاجر ناشی می مانم که چند سالیست چند وقت یکبار سر احساسم و دلم و زندگی و آینده ام با کسی که مرد! نام دارد پشت میزها و در کافه ها و پارک ها و خانه ها و آن اتاق که دوستش ندارم! به مذاکره می نشینم!
مذاکراتی بی نتیجه! بی پایان! مذاکراتی که شبیه مذاکرات هسته ای 5+1 نیست! حتی به تفاهم نامه ای نسبی هم نمی رسیم
و اگر زمانی هم برسم، حکایت بی وفایی طرف های مذاکره است که راحت به تعهداتشان عمل نمی کنند و...
باورم نمی شود
من!
فریناز!
به اینجا رسیده باشد...
خسته ام
از تمام این مذاکره ها
از انواع و اقسام مرد!!هایی که از مردانگی فقط نر بودن را به ارث برده اند! نه غیرتی! نه درکی! نه آن خواستن های روزهای پدر و مادرهایمان
نه عشق پاکی! نه صداقتی! نه رضایتی!
راستش چند سالیست به این نتیجه رسیده ام که مرد های اینجا رفته رفته، زن شده اند!!! انگار منتظرند بروی خواستگاری شان!!! و این بدترین اتفاق دنیاست!
به چیزی که از زندگی می خواستم می نگرم و چیزهایی که زندگی نصیبم کرد!
به اتفاقاتی که دست خودم نیست و می افتند
به ترسی که از جلورفتن دارم
به اینکه چرا بلد نیستم نقش بازی کنم! و آدم ها خود ِ آدم روبرویشان را نمی خواهند!
عشوه و چشم و ابرو و مو و سر و دست و بقیه را می خواهند
و من می مانم و یک دنیا تفاوت!
قلبی که سال هاست رفته رفته سنگ شده! از رسوبِ لایه های بی اعتمادی و نامردمی ها
میترسم آخر تن بدهم به یکی از همین معاملات تجاری!
خنده دارترین قصه را دارم این روزها اینکه سر یک میز می نشینم و با این و آن سر احساسم بحث می کنم!
می نشینیم حرف می زنیم، تا بلکه روزنه ی محبتی؟! علاقه ای! مِهری! عشقی! این وسط پیدا شود...
و برای منی که زمانی تمام قد عشق را فهمیده ام، این اتفاقات مسخره ترین اتفاقات دنیاست
انگار سال هاست بخاطر دل و غر زدن های پدر و مادرم نقش بازی می کنم! نقشی که آخرش با یک خوشبخت باشید! و خدانگهدار! به اتمام می رسد
وقتی کسی با همه وجودش روبرویم نشسته و یا می ایستد و من فکر می کنم که چرا شاعر نمی شوم! چرا دلم شعر نمی خواهد! چرا این یخ ِ منجمد شده ی احساسم آب نمی شود، تا ته ماجرا را می خوانم....
باور کن خسته ام از تمام این روزهای آهنی
از زندگی ام، از خدایم و نعمت هایش، از لحظه به لحظه ام، از گذشته ام، حتی از نشدن هایم نیز ناراضی نیستم و شکوه نمی کنم
فقط
آرام و سر به زیر، توی دلم زمزمه می کنم که
این حقّم نبود...
حقّ دلی که می توانست تمام دفترهای دنیا را پر از شعر و واژه و احساس و عشق کند...
می خواهم فریاد بزنم و به دنیا بگویم که
تسلیم!!!
دنیا جان ،
من تسلیم شدم...
دیگر عشق نمی خواهم
مرد عاشق هم
من می مانم و انبوه دلی که یخ زده و شاید قراردادی خشک، رسمی، و بی احساس!!!

+ تمام چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را تهران بودم! از بالکن آن برج، میلاد، صبح و ظهر و شب جلوی چشمانم بود...
میلاد و آن عید و تو و آن بالای بالا...
چقدر خوب که دیدمت....
سپاس ِ آمدنت :*
هواللطیف..
گاهی آدم دلش می خواهد فقط بنویسد... اینجا، آنجا، تمام جاهایی که فکرش را می کنی. فقط می نویسد. واژه ها را صدا می زند و دوست دارد قلبی باشد که به او تکیه کند و صدایی که او را دلگرمی بخشد و دست هایی که تشویقش کند... اما اگر هیچ کدام هم نباشد، آدمی باید بنویسد و بگوید و از خودش تمام واژه هایی را که بلد بوده و هست و تمام احساس ناب و منحصر به فرد خودش را به یادگار بگذارد .... برای روز مبادا!
و من می خواهم از دلهره هایم بنویسم
از سر در گمی هایم
از بلاتکلیفی هایی که این روزها میهمان دلم شده اند
گاهی احساس می کنم فرصتم به قدر یک ثانیه ی دیگر است و تمام
و گاهی چندین و چند برابر سن خودم را پیش بینی می کنم و به هشتاد نود صد سالگی می اندیشم
باید خندید و زندگی کرد و به روی کسی نیاورد که نمی شود!
حتی به روی خودت!
قرآن می خوانم و آرام می شوم
اشک هایی که می بارند، سرریز ِاحساساتیست که نباید باشد
قرآن را می نگرم و تمام وجودم پر از حس حضور خدا می شود
و لبخندی ناخوداگاه گوشه ی لبانم و شاید حتی توی مردمک چشمانم
می نویسم تا یادم بماند روزهایی را که بر لب هایم مُهر سکوت زده ام
می نویسم تا روزی قدر نعمت های در راه ِ خدا را بیشتر بدانم
می نویسم خدا
می نویسم شُکر؛
می نویسم قرآن
می نویسم آرامش؛
می نویسم عشق
می نویسم ...
می نویسم ...
می نویسم ...
خواهد آمد؛...