هواللطیف...
نمی دانم آن روز که داشتم از جبر این زندگی به خدایم شکوه می کردم، کدام قضا و قدر عوض شد و کدام دعا به آسمان رفت و کدام دل برایم سوخت و دعایم نمود که درست هفت روز بعد، کسی از راهی دور آمد و مرا بلند کرد و در آغوش خودش آنقدر جای داد تا زنده شدم!
کسی که باید می آمد و من از آمدنش سراپا شوق بودم و چه روزهای سختی بود این هفت روز و چه دعواها و چه حرف ها و چه دلهره ها و دلواپسی ها را گذراندیم تا بالاخره به پنج شنبه ای رسیدم و رسیدیم که زیادی خوب بود...
اصلا تو بگو بهشت
مگر بهشت، غیر از چشم هاییست که دوستشان داری؟
مگر بهشت، غیر از نفس هاییت که به تو زندگی می بخشند؟
و مگر بهشت غیر از آغوشی ست که درونش آرام و بی قرار جای می گیری؟
و قلبی که تپش هایش را، زنده بودنش را، ایمانش را، مومنی...
آری پنج شنبه و درست وسط امتحان ها و خرداد ماهی که هیچ گاه حتی فکرش را هم نمی کردم برایم به یکی از بهترین روزهای زندگی ام مبدل شده بود و من عاشقانه به پنج شنبه سلام گفته بودم و تو را از میان خیابان شلوغ کاوه یافته بودم چقدر عاشقت شده بودم...
مگر عشق چیست جز یک لبخند ؟ یک نگاه؟ یک سلام من خوبم تو خوبی؟ یک محبت خالصانه و یک جفت دست که امواج سه فاز الکتریسیته اند و تمام قد تو را داغ می کنند...
آری
این بار در ماه خرداد تو را یافته بودم و چقدر خوب بود که درست به اندازه ی کمتر از 30 روز دوباره حلاوت حضورت را چشیده بودم و حالم به اندازه ی تمام بدی هایم، خوووووب شده بود...
کاش می شد زمانی آنقدر ببینیمت و آنقدر داشته باشمت که تاریخ ها از دستمان بروند و هرروز ، روز ِ خوب ِ دیدار باشد و هر لحظه، لحظه ی خوش ِ وصال...
همین آمدنت کافی بود تا حالم عوض بشود و این دل ِ گرفته باز گردد و تمام غم ها حتی یادم بروند...
آمدن ِ آدم های خاص زندگی ات، به معنای تمام شدن مشکلات و سختی ها و غم و غصه ها نیست اما
اما برای مدتی به خواب زمستانی فرو می روند و تو در خاطره ی خوش ِ دیدار، غرقی و کاش می شد همانجا ماند و دوباره در غم و غصه های مختص جوانی فرو نرفت...
راستش را بخواهی زیادی خدا را دوست دارم اما خدا بیشتر دوستم دارد که 21 ام و 22 ام خرداد را برایم به ارمغان آورد... از آن هدیه ها نصیبم شد که پست چی در می زند و تو حتی نمی دانی که آن هدیه از آن کیست و یکباره می بینی از اوییست که باید باشد و تو سراپا ذوق می شوی...
راستش یک بار هم این اتفاق برایم افتاده بود و چقدر شیرین بود این پاکت پستی و هنوز هم دارمش....
حال فکر کن آدمش بیاید... یعنی درست مخاطب خاصی که باید!!!
دارم فکر می کنم به 21 ام 22 ام اردیبهشتی که جایمان عوض شده بود و چه تشابهی!!! و چه تطابقی حتی!!!!
22 ام اردیبهشتی که زیادی خوب بود
و 21 ام و 22 ام خردادی هم که آن هم زیادی خوب خوب خوب شد
بودن و آمدنت به همه ی گریه های فراق هم می ارزید... به دلتنگی های محض پس از آن... به دوباره فرورفتن در شهری بزرگ بدون تو... اصلا بودن ِ یک روزه ات به تمام روزهای عمرم می ارزید... و روزی شاید تمام بودن هایت را شمردم و همان ها را عمر به حساب آوردم...
کاش روزی بشود که یک ساله شویم... دو ساله... سه ساله... ده ساله... صددددد ساله و چقدر پر از امید شده ام...
باورت می شود؟
راستی زاینده رود دلتنگ تو شده و تمام سی و سه تا پل سی و سه پل که دوبار با هم از رویش گذر کردیم و چهارباغی که حالا درخت هایش دارد به فنا می رود اما چقدر خوب شد که تو را دید... چقدر خوب شد که تمام درختان چهارباغ در آخرین روزهای عمر خودشان هم که شده تو را دیدند و عمرشان به فنا نرفت...
اصلا دیدن ِ تو برکت محضی ست که نصیب هر کسی نمی شود
و داشتنت که...
ممنون، امید ِ سبز ِ جوانی هایم که با آمدن ِ یکهویی ات، زندگی را بار دیگر برایم هدیه آوردی و لبخند بر لبانم غنچه زد و امید در دلم شکفت...
برای بودنت اسپند دود می کنم و اسپند می پاشم و اسپند می ترکانم...
برای داشتنت هم
اصلا آنقدر دور سرت می گردانم و می چرخانم تا کور شوند تمام چشم ها و دل هایی که طاقت نگاهت را ندارند
زود بیا
زود تر از دوسالی که طول کشید...
آنقدر زود بیا که هنوز بویت از اتاقم نرفته باشد
آنقدر زود که هنوز لمس نگاهت از چشمانم پرواز نکرده باشد
و آنقدر زود که هنوز جای بوسه هایت روی گونه هایم کمرنگ نشده باشند....
زود بیا....

هواللطیف...
آسمانی که دلش مثل دل من گرفته
و رعد و برق های گاه وبیگاهش
دارد می گوید که می شود بهار را با بوی باران! بدرقه نمود
این زندگیِ شبیه ِ ساعت شنی شده
باید از یک جایی شکسته شود!
باید اتم های زندگی جهش یابند!
و به مدارهای بالاتر بروند
پس این همه قوانین فیزیک برای چه بود؟!
باید محلول زندگی را بر روی ذرات معجزه ریخت
تا واکنش شیمیایی مهیبی رخ دهد!
پس این همه آزمایشات شیمی برای چه بود؟!
باید خنده را کشف کرد
و به توان بی نهایت رساند
باید جذر بینهایتُم غم را گرفت
باید از امید انتگرال گرفت و به شادی رسید
باید معادلات دیفرانسیل پیچیده ی زندگی را شکست و حل نمود
پس این همه فرمول های ریاضی برای چه بود؟!
تنها لحظه های امتحان را خوب بلد شده ایم!
و یک عمر است داریم امتحان می دهیم،
امتحان می شویم
و گاه می افتیم
گاه قبول
گاه نمره ی خوب و گاه هم بد
خسته ام
از زندگی ساعت شنی واری که بی اصطکاک و عدم و وجود باشد
که هر روز تعداد مشخصی دانه از بالا به پایین برود
و برای روز بعد ساعت شنی برعکس شود و دوباره
تکرار
در تکرار
در تکرار
اصلا این فلسفه ها را دور بریز
دلم
مثل همین ابرهای تیره ی بی باران ِ حالا
شدید ِ شدید گرفته

دلم باد می خواهد تا نفس بکشم
و هوا زیر تمام موهایم برود
و به ذرات وجودم نفوذ کند
دلم باران می خواهد تا خیس شوم
و بشویم تمام افکارم را
تمام گذشته ام را
تمام زندگی ام را
کاش
می شد
گذشته را
پاره پاره نمود
و انداخت توی یک عالمه آتش
کاش
می شد
گذشته را
خاطره ها را
رویاها را
خواسته ها را
آرزوها را
امیدهای ناامید شده را
و تمام نرسیدن ها را
ریز ریز ریز کرد و در اقیانوس ها ریخت
و دور شوند
آنقدر دور
که گویی هیچگاه نبوده اند!!!!!!
+ دارم به زندگی رباتی ام عادت می کنم
عادت!
اتفاقی که هیچگاه برایم خوشایند نبود اما جبر ِ زندگی مرا زمین زد./
تمام!
هواللطیف...
سلام مهربان ترین
روزها بود منتظرتان بودم، شاید از چهل روز قبل،
منتظر روزی که شما می آیید، و زمین و زمان برایتان جشن می گیرند
حتی منتظر شب ِ آمدنتان هم بودم و بعد از مدت ها به مسجد رفته بودم و آمدنتان را با اشک هایی که یک ریز می آمدند جشن گرفته بودم...
همان شب بود که با خودم حرف ها زده بودم و قول ها داده بودم و به خانه نرسیده بودم که اولین حاجتم روا شده بود
و شما چقدر زود می شنوید مهربانم...
چقدر دلم برایتان تنگ شده
برای با شما حرف زدن و از شما نوشتن
برای نامه هایی که جمعه ها اینجا می نوشتم و پست می کردم در خانه یتان
راستی نامه ها را می خواندید مولایم؟
شاید اتفاقات مهمشان هنوز هم نیاز به سکوت شما دارد که جوابشان را نیافته ام... اما ته ته ته دلم خیالم راحت است که شما تمام حرف هایم را خط به خط خوانده اید و حتی قبل نوشتن نیز می دانستید چه چیز میخواهم بگویم و برایتان بفرستم...
مهدی جانم
با یک روز تاخیر آمده ام...
قبولم می کنید آقا جان؟؟؟
چقدر تمام دیروز و میان همان آب و درختان و میوه ها و آسمان ابری و تاب و فواره ها دلم می خواست اینجا را داشتم و تند تند با شما حرف می زدم اما نشد و تمام حرف هایم را رو به آسمان و به تمام ذرات هوای نیمه ی شعبان گفتم و فرستادمشان تا شما... و مطمئنم باز هم شنیده اید و باز هم حکمتیست این سکوتتان...
سکوتی پس از میهمانی دیشب و سکوتی که جواب تمام سوالات من در پشتشان پنهان است
و شاید این سکوت شما یعنی صبر
این سکوتتان یعنی هستم ااما تو هم باش...
و من که دیروز حتی نتوانسته بودم بیایم و با شما حرف بزنم و تولدتان را جشن بگیرم...
کم کاری کرده ام آقا جانم
و حالا تا نیمه ی شعبان سال دیگر دلم می سوزد که چرا و چرا و چرا...
دلم به اندازه ی تمام دریاها تنگ شده
و به اندازه ی ارتفاع امواج خروشانی که بر صخره های ساحل می خورند، بی قرار
دلم کم طاقت شده
و چشمانم کم سو...
آقاااااا جانم ببخشید
باز هم از خودم می گویم
از دلتنگی هایم
و دوباره فراموش می کنم روز تولدتان تنها و تنها و تنها برای شماست
دعاهایمان نیز باید تنها برای شما و آمدنتان باشند... برای سلامتی تان... برای بودنتان...
مولای من
دیروز آنقدر تلاش کرده بودم که فقط برای خودتان دعا کنم اما درست در اتفاقات خاصی که می افتاد یادم می رفت و دوباره مثل بچه ای که راه به جایی ندارد به سوی شما آمده بودم و چیزی ته دلم می گفت دوباره دعا کن و دوباره دست هایت را تا آسمان ها بالا ببر و ابرهای بالای سرت را قسم بده به ظهورش... به باران ِ آمدنش... تا زمین و زمان گلستان شود و روزگار سختی برود... بهار جاودان شود و تو نیز بهاری گردی....
اصلا هر چقدر دعا می کنم ته تهش به خودم و خودمان باز می گردد
این ما بنده های خداییم که به وجود شما نیازمندیم...
چرا که شما بهترین روی زمینید
شما امام مایید
شما نور هدایتید
شما شاهراه رسیدن به خدایید
شما خورشید عالمتاب جهانید
شما گل سرسبد عترتید
شما بهترین اتفاقید که اگر بیفتد برترین صفات جهان رنگ و بو می گیرند. زنده می شوند. مهربانی می خندد. خنده می بخشد. بخشش به اوج می رسد و اوج در عدالت خلاصه می شود.
آری آقای مهربانم
مهدی جانم
دیروز بهترین روز ِ تقویم بود
و از آن بهتر، روز ِ آمدنتان است
راستی به روز نیمه ی شعبان غبطه می خورم
به تک تک ثانیه هایش
به دقیقه هایی که تند تند در تپشند
به ساعت هایی که مشتاقانه از پی یکدیگر سبقت می گیرند
برای آفرینش برترین لحظه ها
و آن هم لحظه ی آمدن شما بر روی زمین
باید هم سبقت گرفت
باید هم مشتاق بود و شتافت
باید بسان قلب های بی قرار تپید
و همه جا را گلستان کرد
و شاد بود
و شادی بخشید
و لبخند را به لب تمامی آدم ها نشاند
چقدر خوشم من روز ِ میلادتان
اصلا انگار دیگر نه دردی دارم و نه غمی
مهدی جانم
مولای مهربانم
شما را که دارم
چه کم دارم؟

آمددددددددددددددددددنتان گلبااااااااااااااااااااااااااااااران مهدی جان

هواللطیف...
چند وقتی ست به محض باز کردن بلاگفا این پیام را می بینیم:
و من هر بار که بلاگفا را باز می کنم برای تمام آن هایی که با یک کوه حرف به سراغ وبلاگ هایشان می روند، نگرانم! و می توانم حس و حالشان را خوب درک کنم... شاید این روزها خوب صبوری را می فهمند و یا شاید هم بعضی هایشان با قلم و کاغذ آشتی کرده اند. حتی ممکن است بعضی ها هم آمده باشند میهمان ناخوانده ی بلاگ اسکای و دیگر سرورها شده باشند...
با این وجود هیچ کجا خانه ی اول آدم نمی شود... خود من ماه هاست که اینجا می نویسم اما آدرس قبلی و اسم قبلی یک چیز دیگر بود اما گاهی برای زندگی کردن باید ریسک کرد، باید جرئت کرد و پا روی دل گذاشت و خلاصه گاهی هم باید محو شد...
کاش بلاگفا زودتر درست بشود و مطالبشان نپرد! و من این روزها نگرانم. حتی نگران خودم!!!
و شاید هم دلتنگ...
دلتنگ ِ نوشتن، دلتنگ ِ با خدا حرف زدن، دلتنگ ِ شاید جرعه ای نیایش و قطره ای دعا...
روزهاست دل در دلم نیست، نمی دانم چرا، نه دلیل خاصی دارد و نه حتی فرد خاصی پشت این ماجراهاست...
حس همان پشت در ماندن ها را دارم... انگار پشت در خانه ی خدا مانده باشم.. هزار بار در می زنم و باز شدنش را نمی بینم و بعد قهر می کنم، آخر نه صبر ایوب دارم و نه توبه ی یونس و نه امید یعقوب را...
تنها باور دارم به مهربانی مطلق خدایم
به اینکه خدا انیس و مونس آدمی ست
به اینکه خدا رفیق و شفیق مان است
به اینکه فریادرس فریاد خواهان و یاری کننده ی یاری طلبان است...
من با وزن سنگین ِ باورهایم به جلو می روم و دوباره و ده باره و هزار بار در خانه اش را می کوبم
می دانم روزی باز می شود
بالاخره مهربانی هم مرا در آغوش خواهد کرد
و می آید روزهای خوب
و نور می دمد
و من غرق می شوم
از آن غرق شدن ها که آرزوی آدمی ست...
هواللطیف..
لباس های رنگارنگ، شاید از سن من گذشته بود که یکی شان را بردارم، بپوشم و بعد خوشم بیاید و بخرم! آخر حالا جوانی شده ام که تمام کودکی و بلوغ و نوجوانی را طی کرده... حالا مد شده جوان ها رنگ های تیره بپوشند و طرح های ساده! اما من دوست ندارم، و شاید اگر روزی میان سال و پیر هم شدم باز هم از طرح های ساده و رنگ های خنثی خوشم نیاید...
دلم می خواهد لباس هایم پر از نقش باشند مثل بته جقه هایی که همیشه آرامش انحنایشان برایم سوال بوده و یا یک دامن کوتاه داشته باشم به رنگ تمامی رنگ های رنگین کمان و بچرخم و انگار آسمان به زمین آمده باشد؛ انگار بوی باران بیاید و آفتاب لا به لای ابرها شیطنت کند...
امروز میان مزون لباسی می گشتم و دختر خردسالی بود و مادرش، دخترک محو لباس های رنگارنگ نوجوانی آویخته به چوب لباسی بود و مادرش می گفت اینها برای تو بزرگ است و دخترک با حسرتی پر از امید گفت کاش شد بزرگ شم!!!
و من ناخودآگاه دخترک را نگاه کرده بودم و حرفش را بارها و بارها از ذهنم عبورداده بودم و با حرف های ذهن چند دقیقه قبل از این اتفاق مقایسه اش می کردم... من هم گفته بودم کاش کوچک شوم! کاش نوجوانی بودم هفده هجده ساله و می توانستم این لباس های رنگی و شاد را بپوشم ...
راستی نوجوانی ام چگونه گذشت؟ پس چرا آن روزها این لباس های رنگارنگ رنگین کمانی را دوست نداشتم؟ پس چرا نمیخریدم و نمی پوشیدمشان؟ چرا نوجوانی نکردم؟ و هزار چرای دیگر که حالا از سرم گذشته بود و به سن و سالم فکر می کردم...
کاش می شد نوجوان شد و رفت داخل آن لباس های رنگی و چرخ زد و حس کرد که می شود تمام دنیا از آن تو باشد...