آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بیست و یکمین: آقای نور...

هواللطیف...


سلام مهربان ِ همیشه


سلام آقای نور و نور ِخدا


السلام علیک یا نورالله الذی یهتدی به المهتدون...


در این اثنای ظلمانی، منیر نفس های گرم شماست که راه را خورشید نشان ِ دوست می کند و همگی در پس ِ گام های مقدستان رو به سوی حق رهسپاریم...

به راستی در پس گام های شماییم که هر لحظه در بهبوهه ی ناآرامی های زمان، دلمان به آرامش حضورتان مومن تر از قبل می شود و ایمانمان به عدالت برحق خداوندگار مهربانی ها استوارتر...


آقای نور

ظلمت، جمعه بازار ِ زمان را به یغما برده و بر دل ها چوب حراج می زنند...

کمبود ِ نور! واجب الوجوب ِ حال و آینده است و با افعال التزامی صرف می شود... !


دلمان خوش به نور شما که نور ِ خدایید و روشنای دل و دیدگان ِ تار و تیره ی مان...



آقای نور

حس خفگی بی نور! حس فرو رفتن در سیاهی ها! و حس غرق شدن در آسمان ِ بی مهتاب و ستاره، رنگ از رویمان پرانده، و دل هایمان را در غربتی غریب پوشانده و پای لنگان ِ زندگی هامان را به زمین ِ سرد ِ بی کسی زده...


شما که امنیت ِ زمین و زمانید

شما که نور ِ جهانید

شما که منجی عالمینید

و شما که مهربان ترین مرد حاضر بر روی زمینید...


دست هایم در ظلمانی ِ شب ِ تاریک ِ غیبتتان، در هوا سرگشته می چرخد، و در پی نور، خود را به آسمان های بی انتها می کشد...

بگیرید..

به حرمت مهربانی هایتان...

به حرمت نورتان

و نور خدا...

دست های بی پناه ِ منجمد شده در تاریکی را بگیرید

ببرید رو به سوی نور

در راه ِ نور

و جانم را نوری دیگر ببخشید...

نور ُ علی نور


من تشنه به نورم و هدایت

و شما چشمه ی نور حق و منجی بشریت...


دست هایم را که به سویتان

سرگشته و حیران

می تابند...


دست های دلم را بگیرید مولایم

مولای نور

آقای نور

نور ِ خدا


مهدی ِ مهربانی های بی انتها...


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


رگبار1: 


انگار که پوست انداخته باشم!

نو شده باشم!

و دلم در دلهره ی گذشته ای که رفت، هنوز جا نیامده باشد!


آرامش ِ پنهان شاید همانی ست که باید از خیلی قبل ها متولد می شد!!!





بیستمین: گم شده ام !!!

هواللطیف...


جمعه نوشت ها که دیر می شود، هرروز با خودم در کشمکش یک اتفاق نقره فامم تا بوی سه شنبه ها بپیچد و عطر جمکران و گل نرگس جانم را از دورهای دور، تازه کند... و آنجاست که زایر دل بودن را با جان و دل می فهمم و چقدر خوب که دل هست و شما هستید و خدا هست و هنوز می شود روی این زمین خاکی دوام آورد!!!


سلام منتظَر ِ جمعه ها و مقصود سه شنبه ها


سلام مولای تمام روزهای هفته ام


سلام...


در آن جمعه ی غریب، که با غروبش، روی آن تاب زرد رنگ در غربت خودم فرو رفتم، هرآنچه تمنای پرواز داشتم همه در بازگشت تاب ها گم می شد و همین که به آسمان می رفتم دست هایم را تا آخرین انوار خورشید بالا می بردم مگر بگیرمشان و نروند و غروب غم آلود جمعه نیاید و شما هنوز در راه...

در راهی که نمی دانم از کدام سو می آیید و کی می رسید و ما کی می رسیم و کجای این زمین و این راه راست خداوند قرار داریم! اصلا روی راه راست خدایمان راه می رویم یا کج شده ایم و کجاییم... کجا!؟؟؟؟


در این گمگشتگی و کلافگی های بی اندازه تنها به خدایم پناه برده ام و شما که راهنمای برحق اویید... شما که امام حاضر مایید و مگر می شود که نباشید... شما که هر روز با سلام به آستان مقدستان تمام شش جهت و هشت گوشه ی زمین را می چرخم و سلام می دهم تا مگر یکی از آن ها به شما برسد و باز می چرخم تا جواب گیرم چرا که می دانم جواب سلام واجب است و دلم به همین واجب ها خوش...!


این روزها بیشتر از همیشه شاید باید به در خانه تان بیایم، دق الباب کنم تا در بگشایید، بنشینم و برایتان بگویم و شما بشنوید و آرام جان بی قراری های غریبم باشید... همین که راهنمایم شوید و کلاف گمشده ی زندگی را به دستم دهید، مرا بس، که شما مهربان مولای عالمید...


مهدی جان...

     

          گم شده ام!!!


سر ِ این کلاف ِ تابیده،  در کدام پیچ و خم ِ کور، پنهان شده را نمی دانم



می شود پیدایم کنید؟؟؟


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


+ دیدن هلال ماه دوم شوال از آن بالاها یک جور دیگری خوب بود!


++گاه می گویم کاش آن بالاها زندگی می کردم!

زمین با تمام مشکلاتش و آدم هایش و داشته ها و نداشته هایش دیگر به چشم نمی آمد....



نوزدهمین: شما که مهربانترینید...

هواللطیف...



شما که مهربان ترینی و من که بدترین...

شما که خوبی و من مانده در راه ِ زندگی...

شما که آرامش محض روزهای بی قراری دل بی کسانی

شما که نامتان، مراعات نظیر زیباترین گل های هستی ست

شما که یادتان، طراوت خوش پژمردگی هایمان است

شما که محشرید... محشرترین امام حاضر روی زمین

شما که به گرمای نفستان، خورشید می تابد و

به نور ِ وجودتان، ماه، مهتاب ِ شب های تاریک روزگار است...

شما که توجهتان چشمک ستارگان و بودنتان، حس خوب دمادم ِ باران ِ چشم هاست...


مهدی جان

بودنتان بی انتهاست

و حس ِ حضورتان بر هیچ گلبرگ گل سرخی نمی گنجد...


مهدی جان

مولای مهربانی های همیشه

سلام

سلام و درود بر شما و مادرتان و خاندان ِ عشق...

به حق آخرین جمعه ی رمضان

به حق آخرین دعاهای لب تشنه ی وقت افطار

به حق ِ مهربانی هایتان

بیایید مولایم

زمین ِ خاکی ِ اینجا، سخت، محتاج ِ شماست

محتاج ِ امامتتان

محتاج ِ عدالتتان

محتاج ِ انتقامتان

محتاج ِ بودنتان...


بیایید مولای من

                            بیایید...


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


رگبار1: چند روزی نیستم... یاد همگی دوستان عزیزم خواهم بود... حلال کنید...


*یک خلوت عاشقانه در پیش است!!!*


رگبار2: ای که مرا خوانده ای... راه نشانم بده...



تا ته ِ روشن دنیا

هواللطیف...


سکوت، چاره ساز ِ زجه ی قناری ها نیست

و باران، دلیل ِ طراوت پژمردگی روی گل

پنجره، راه آبی رو به سوی ابدیت نیست

و حصار، اسارت گمنام ِ لاله های به خون نشسته


دریا، بی کران ِ پهناور هستی نیست

و کشتی، تپش مجسّم امواج ِ بی قرار

درد، داغ ِ دیدار ِ بی کسی ها نیست

و عشق

و عشق

و عشق...


عشق هرچه که باشد فرقی نمی کند! و شاید حتی بود و نبودش!

اما

فرق می کند...


همین را می دانم که

عشق، همه چیز هست و

                                 دلیل هست و

                                                  چاره ساز هست و

                                                                         تپش مجسّم امواج زندگی



http://www.commercialphotographerkent.com/images/large/travel-photographers-landscapes-canada-sunset.jpg


کــاش در دلهــره ی مبهم صبح

عشق یک چلچله ی آبی و زرد


دل بی تـــاب و پریشـــان ِمـــرا

تـــا ته روشـن دنیـــــا می بــرد



+ به شعر گفتن، گِرَویده ام!!!



هجدهمین: یا صاحب الزمان...

هواللطیف...


سلام امام زمانم...

سلام مهدی جان...


بالاخره آمدم تا تمام روزهایی که با شما گذشت را به ثبت برسانم...

از غار تنهایی ام بیرون آمدم


آنجا که نمی دانم از کی! شاید سه شنبه بود یا سحرگاه چهارشنبه که برخواستم و شما را به خودتان، به مادرتان، به بودنتان قسم دادم که کمکم کنید... و درست لحظات افطار روز دوشنبه بود که زمین و آسمان و ابرها و هلال ماه و ستارگان و صدای ملکوتی اذان را صدا می زدم و ششمین خرمای شُکر را تا دهانم بالا می بردم و خدایم را برای بودنش، بودنتان، و برای همه ی یا انیس من لا انیس له ها و سلام ٌ علی آل یاسین ها شکر می گفتم و شکر و شکر و شکر و نمی دانم تا کجا دم پنجره ی تنهایی هایم مانده بودم که صدای قاشق و چنگال و بشقاب و غذا می آمد...

این روزها که اینجا نبودم و آنجا با شما بودم و شما با من و خلوت شبانه روزی مان در همان غارتنهایی های قدر؛ شب و روزم جمعه بود و ثانیه به ثانیه انتظار... گفته بودم دلم تنگ شده و گاه از شدت دلتنگی ها سر به بیابان می گذاری و در خیل عظیم سیاهپوشان شب های قدر گم می شوی و گوشه کناری درست آنجا که کسی تو را نمی بیند، با خدایت خلوت می کنی و تنها و تنها و تنها صاحب زمانت را صدا می زنی که بیاید... بیاید و شب قدر بعد، خودت، تکه کاغذی بر کف داشته باشی و در صف حضور ساعت ها خدایت را شکر کنی که امسال شب قدر با ظهور نور به سپیده می نشیند... و دیگر بچه ای با گلوله نمی میرد و زنی با خون، افطار نمی کند و مردی شرمسار بی پناهی خانواده اش نمی شود...

از غار تنهایی ام بیرون آمدم با اطمینان ِ آمدن ِ شما مولای من...

تمام جمعه را و تمام شبی که قدر شده بود و امسال که همه چیز از جمعه ها آغاز می شود و به جمعه ها ختم، شما را در اتاقم و روی سجاده و به بلندای پشت بام و در تک تک گره زدن نان و پنیر و خرماهای نذریمان صدا می زدم و اشک هایم و دلی که از درون می لرزید، گواه شنیدنتان بود و دیدنتان و حضورتان و بودنتان... از جمعه تا شنبه و از شنبه تا یکشنبه را به شعری که مداح گفته بود حفظ کنید و بخوانید، سر کردم و رسیدیم به شب بیست و سوم و شب آخر قدر و آنجا که می گفتند امضای تاییدتان است و چه می شد خواست جز آمدنتان... که هرچه می خواستم همه از جنس این سرا بود و این آب و خاک و سرزمین و دنیایی که درونش نفس می کشم و چقدر تمام خوشبختی ها خوشی نمی آورند اگر شما نباشید... اگر نداشته باشمتان و جز شما و جز آمدنتان و جز بودنتان و ظهورتان، هیچ دعایی، بر زبان نمی آمد و هیچ ثنایی بر دل نمی نشست و شاید هم حتی هیچ آرزویی تا خدا نمی رفت...

تمام شدند

شب های قدر هم گذشتند و شما نیامدید...

از یکشنبه به دوشنبه و از آن به سه شنبه و شب چهارشنبه و شب شما...

و باز هم...

نیامدید.......


و حالا که از غار تنهایی ام بیرون آمده ام باز هم امید دارم! 

به جمعه ای که در راه است

و تمام جمعه هایی که می آیند

و تمام سه شنبه ها

و تمام روزهای هفته...


تا آخرین روز ِ زیستنم...

تا آخرین نفس هایم

تا آخرین نگاه ها

دعاها

خواهش ها

باز هم شما را می خوانم و

می دانم

روزی

جایی

شما را ملاقات خواهم کرد

و این انتظار ِ کهنه ی بی سرانجام، به سرانجام خود خواهد رسید...



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


+ شعری که مداح گفته بود را حفظ کرده ام و هنوز هم می خوانمش:


سِرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست


ورنه عشــق تو کجــا ، این دل بیمـــار کجـا


......


کــــاش در نافـله ات نام مرا هم ببــــری


که دعــــای تو کجا ، عبد گنه کــــار کجا



++ 31 تیر تاریخیست که نمی دانم کدام روز و کجای زندگی ام در ذهنم بُلد شده که مدام تکرارش می کنم و به هیچ نتیجه ای نمی رسم!

شاید روزی در 31 تیر یکی از این بیست و چهار سالی که گذشته ، یک اتفاق مهم افتاده! یا تولد عزیزی بوده! و یا نمی دانم

هر چه که هست تمام امروز ذهنم شلوغ بود و آخر هم نفهمیدم که چرا و چرا و چرا!!!