هواللطیف...
«دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه ... »
آری! این روزها که نمی نویسم و نیستم، قصد نبودن دارم شاید! و صبوری می کنم... به قول سید علی صالحی پا به پای نرفتن، صبوری می کنم... گاهی برای ماندن باید صبر کرد! و باید زجر صبوری را به جان خرید... پای زندگی ایستاد! و تصمیم گرفت... تصمیم به ماندن یا رفتن... گذاشتن و گذشتن و رها کردن یا ذره ذره، در شلوغی روزگار زیستن و دم برنیاوردن...
قلب ها آرام آرام بزرگ می شوند... با تحمل همین روزهایی که صبوری بسان اکسیژن دم و بازدم ها شده و شب های مهتابی که لبریز می شوی، در خلوتی شبانه می بارد تا حجم سنگین روزهای سوزانی که می گذرند، کمی کم تر شود...
باید صبوری کنم تا نه تنها تمام کلمات، که تمام فکرهایم، رویاهایم، حال و هوایم عاقل شوند!
که با دل به غم می رسی و حافظ در گوشت مدام زمزمه می کند که «دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد» و راست هم می گوید... باید عاقل شوند! همه چیز عاقل شود! همه ی هستی! حتی اگر جایی ازاین سرزمین شاعر دیگری چون سعدی بگوید: «ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید / گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل»
و بخندم که آسودگی در عشق؟ و فرسودگی در عقل؟ حتما شاعرش یا عاشق نبوده یا عاقل! و یا شعرش عاقل شو ای عاشق بوده و بعدها هم متوجه اشتباهش نشده و یک عمر همه فکر می کنند آسودگی در عشق است و پیروی از دل و عقل جز چین و چروک های چهره ی آدم ها سود دیگری ندارد...
اما من باید صبوری کنم تا عقل بیاید و تمام دلم را بگیرد و ببرد به کنجی! حاشیه ی زیستن شاید، و من تباه راه عاقلی شوم و یواشکی در دلم اقرار کنم که دلم عاقلی نمی خواهد و نطقم را در لفافه کور کنم و بروم به دنبال صبوری تا طلوع تبسم و سهم سایه و سراغ همسایه...
«صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
»
آری! شاید حتی از طلوع تبسم به مدارا برسم و مرگ... روزی سرانجام تمام صبوری هایم به خوابی ابدی ختم شود و دیگر زجر صبر نکشم و تلخی غم نچشم و صدایی بشنوم که...
«آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم سادهی آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!»
آری
شاید انتهای صبوری هایم به مرگ نرسد! به آوارگی ختم نشود و در دریا غرق!
شاید تا مرگ مرا بشناسد، روزی دوباره عاشق شوم و در گوش جهان اقرار کنم که همان روزهای سخت سوزناک تابستان فلان سالی که دلم را در حاشیه ی زیستن رها کردم و راه ِ عقل، پیش گرفتم، آهسته گفته بودم که آن شاعر اشتباه نکرده و عشق آسودگی می آورد و عقل فرسودن...

مهربان بی منتهایم...
در طوفانی ترین لحظات زندگی، دست هایم تنها رو به سوی توست
نگذار تصمیمات اشتباهی بگیرم که زجر صبوری را در هم فکنم...
صبوری می کنم
و هنوز
و هنوز
و هنوز
زجر صبوری را به جانم خواهم خرید...
هواللطیف...
دلم تنگ شده
برای آن صبح جمعه ای که بعد از سحری و نماز جماعت، به طبقه ی دوم هتل بازگشتیم و مداح، ندبه می خواند...
دلم تنگ شده برای آن فرازها... برای حرف هایی که آنجا برایتان زدم... برای اولین جمعه ای که آنجا بودم و داشتم فکر می کردم سه جمعه با شمایم... سه جمعه در سفری که ساده نیست! و باورم نمی شد آنقدر زود برود که به یک سال برسد...
دلم تنگ شده آقای خوبم...
و چشم هایم
و سینه ام
تنگ شده اند...
چنان که یارای نفس نیست و اشک تنها مرهم این روزهای مبهم شده...
روزهای رمضانی که با سال قبل از زمین تا آسمان فرق دارند...
کاش کمکم می کردید... کاش مثل پارسال می توانستم روزه هایم را تمام و کمال بگیرم و لحظه های افطار برایم وصف ناپذیرترین ثانیه های زیستن باشند... و آنقدر در آسمان ها باشم که دعاهایم را مستجاب ترین ببینم، نه مثل امسال و این روزها که حتی اجازه ی روزه گرفتن هم ندارم و چقدر سخت است روزه نگرفتن! برعکس خیلی ها که می گویند سخت است روزه گرفتن...
دلم تنگ شده...
برای تمام بی پناهی هایی که راه به جایی ندارم... اما سال قبل این روزها می آمدم و سر بر همان تکه حصیر سجاده می گذاشتم و خدایمان را به حق تقدس آن سرزمین قسم می دادم که بیایی... روزی بیایی و این غربت غریب شیعه را با آمدنت ببری به یک جای دور...
تا دیگر مجبور نباشیم، بدون بلندگو و آرام و آهسته ندبه بخوانیم و کمیل را ذره ذره نفس بکشیم... آخر آنجا دم درهتل ها نگهبانی میدادند و اگر صدای ندبه و زجه های دل های تنگ شده می آمد، به قول مدیرمان ناتمام می ماند...
دلم تنگ شده آقای من...
و کاش بودید، تا در این روزهای سردرگم و آشفته به آستان شما پناه می آوردم و همین بس که یک نگاه، یک دعا، یک توجه... همین برای من حقیر بس بود که بدانم میان این هزار راه پر حیله ی نیرنگ، راه راست را در کوی شما به یادگار خواهم برد و قدم به قدم در پس لوای مقدستان خواهم آمد و زندگی را جور دیگری از سرخواهم گرفت...
کاش حالا که نمی دانم کجایید، شما بیایید... بیایید و نگاهی به این دل تنگ شده بیندازید... به روزهایی که آشفتگی از سر و رویمان می بارد و جز شما که تنها امام زمان مایید، هیچ کس یارای کمک و یاریمان نیست مولایم...
مهدی جانم
دلم
برای
شما
تنگ شده...
سلام مولای مهربانی های بی حساب...
سلامی به رنگ بوی حسرت عطش هایی که امسال از دهانم رخت بربسته است و بر جانم حلول کرده...
می شود برای سلامتی هامان هم دعا کنید پدر ِخوبی ها؟...
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
هواللطیف...
برای تمام روزهایی که در سرنوشتم بود و نفمیدم چگونه گذراندم افسوس می خورم
شاید برای تمام روزهای سال قبل و حال خوشی که با تمام سختی های طاقت فرسایش داشتم... اولین سحری دسته جمعی، اولین زبان روزه بودن ها، اولین آب زمزم دیدن و نخوردن ها، و اولین هایی که این بار سخت و دوست داشتنی بودند... یادم هست اولین روزی که از شدت تشنگی سه جزء قرآن روزانه ام را نمی توانسم بخوانم اما همین که اطرافم را، چراغ های آویزانش را، سقف های متحرک و ستون های مرمرینش را می دیدم، سختی های روزه داری آن هم در آن هوای گرم و طاقت فرسای مدینه، آسان تر می شد... و اینکه فکر می کردم، به همین مسجدهایی که حالا سر و تهش پیدا نبود، روزگاری خرابه های پیچ در پیچی بودند که یگانه مادرمان فاطمه ی زهرا زیر نور آفتاب طی می نمود... و نوگلان باغ بهشتش در همین کوچه هایی که دیگر نیست، بازی می کردند، بزرگ می شدند، خدا را می شناختند، و به امامت رسیدند...
همین کوچه ها علی و فاطمه را به هم داد... همین ها بود که ابوالفضل را ماه منیر کرب و بلا ساخت، همان درب خانه ی حضرت فاطمه بود که دست هیچ مستمندی را رد نمی کرد و هوای اطرافم عجیب بوی آن زمان ها را می داد...
ساختمان های عظیم و مسجدهای توبرتو و صحن و سراهای بزرگی که سر و ته نداشتند، اما تمام چشم هایم تنها به تصورات ذهنی چشم می گشود که تصویر مجسم زندگی روزهای علی و فاطمه و پیامبر خدا بود...
چقدر راه میان روضة النبی و بقیع را با اشک، با مراقبت و متانتی خاص گام برمیداشتم... شاید هنوز گردی، غباری، خاک کف پایی...
به آسمان می نگریستم و خدا می داند که چقدر از تمام آبی بیکرانش پرسیدم آن روزها هم تو همین رنگ بودی؟ اصلا تو بودی؟ تو برترین تجلی های خدا را روی همین خاک و زمین و خطّه دیدی؟...
و چقدر غبطه می خوردم
به حال نخل های چندصدساله ی اطراف آنجا...
و آسمانی که میگفت بوده... دیده... و آن روزها را نفس به نفس علی و فاطمه و پیامبر خدا زیسته است...
همین کوچه ها و همان خانه بود که زینب را بر فراز تلّ زینبیه استوار ساخت و چنان صبر و قدرتی به او داد که من ِ زن در شگفتم از طاقت یک خواهر به وقت کشته شدن برادری که حسین بود...
همین خانه بود که روزی به پهلوی فاطمه رفت و برای همیشه غباری کبود بر چهره ی هستی نشاند و زندگی سیاه و تاریک تر از همیشه گشت...
وای که چقدر همین ها، را می شود آنجا نفس کشید، مُرد حتی! زجه زد، التماس کرد، نالید، و به خاک افتاد و به تمام این دنیای هفت رنگ و هزار حیله پشت کرد و تنها به معبود یکتا پناه برد که خود، شاهد و حاضر بر تمام لحظه هاییست که بر من و تو و ما و همگی می گذرد...
به راستی خدای من...
آن روزها که میان تمام تاریخ قدم می زدم، نسیم محبتی بر سراپای وجودم می خورد که مرا هر روز و هر ساعت و هر لحظه، مشتاق تر از قبل می نمود و حس می کنم حالا که یک سال از آن روزهای بهشتی می گذرد، می توانستم عمیق تر، پخته تر، و بهتر از آن روزها، عظمت آن سرزمین را درک کنم...
و شاید این طبیعت تمامی ما باشد، که همیشه در آینده ها، گذشته ها را محکوم به کم کاری می کنیم، و همیشه از خودمان به قدر خود حالایی که شده ایم انتظار داریم...
زندگی هرروز درسی جدید، امتحانی جدید، و فراز و نشیب هایی جدید خواهد داشت...
باشد که روزی سربلند از تمام این لحظه ها بیرون آییم...
اما
کاش
همین روز
همین لحظه ها
سال قبل بود...
مدینه
شهر پیغمبر
بوی فاطمه
بوی عشق
بوی شور
بوی شیدایی
بوی عطش...
رگبار1: دیشب علارغم اینکه سحر خوابیدم، اما خواب عجیبی دیدم!
یکی از دوستان قدیمی همین سرا، دزد شده بود... و از کوچه ی ما دزدی می کرد...
یک دوست قدیمی از جنس مذکر :)))
هواللطیف...
نیمه شب و آسمانی که همان آسمان بود و من با تاریکی های شب قبل شهرم خداحافظی کرده بودم... باورم شده بود که قرار است جایی بروم! جایی که از همان اولین جلسه اش تمام دلم لرزیده بود و آن روز که رفته بودیم تا لباس های احراممان را بخریم، زندگی برایم یک انتهای عظیم پیدا کرده بود! یک هدف شاید! و یا یک دیدار! لحظه ی دیدن دوباره ی خانه ای که عظمتش ناخودآگاه تو را تمام قد به زمین می اندازد و به هیچ یک از تذکرات ماموران آنجا گوش نمی دهی و سر بر سجده ی شکر می سایی...
شرجی هوای داغ جدّه و رفتن به سمت اتوبوس های عربی، با کولرهای بسیار سردش مرا برد تا ده سال پیش، همین وقت ها بود که به جدّه رسیده بودیم، فرودگاهش تا حالا زمین تا آسمان فرق می کرد! یادم هست که ساک ها را در آن هوای گرم و شرجی می کشیدیم و ساک های مادربزرگم را هم! در اتوبوس هوا سرد بود و جایم را با پسرخاله ام عوض کردم و کنار مادربزرگم آن آخر نشسته بودم! کم نبود! چهارده نفر بودیم! و اگر آن زمان می دانستم آخرین مکه ایست که با مادربزرگم می آیم حتما جور دیگری لحظه هایش را می گذارندم...
به خودم که آمدم، جایی میان راه جدّه و مدینه بودیم و رفتیم تا یک نمازخانه ی سرراهی پر از ملخ!
همیشه سفرها سختی های خودش را دارد! و باید تمامشان را تحمل کنی تا به مقصد برسی...
اولین نماز بدون مُهر، اولین دل گرفتن ها، اولین اذان بدون نام علی، اولین صبحانه ی عربی که لب نزدم و خیلی اولین های دیگری که مرا از بیست و دوروز ماندن در این دیار می ترساند...
دم دم های ظهر بود که رسیدیم! خیابان های مدینه را می چرخیدیم، تا به هتل برسیم... و باز من رفته بودم تا ده سال پیش و پیچ آن اتوبان و دیدن گنبد سبزی میان بالا آمدن از زیرگذر و اشک های مادربزرگم و چشم های مشتاقم و صلوات کاروان و ...
آن سفر آنقدر خوب بود که هیچ گاه حس غربت نکردم! و حالا از همین ابتدا غربتی غریب تمام چشم هایم را گرفته بود...
دیدمش! یکی گفت دیدمش و همه صلوات فرستادند و من به همین لحظه های دم ظهر مدینه بازگشتم گنبدش را دیدم و باورم نمی شد در کنار بقیع، جایی روبروی نرده هایش نگه داشت و ما را پیاده کرد! هتلمان درست روبروی بقیع بود و من همان جا آرزو کردم که کاش پنجره های اتاقمان روبروی بقیع باشد...
با چای و لیمو به استقبالمان آمدند و چه استقبال خوبی... کم کم ترسم ریخته می شد و همین که آن هتل و معماری زیبایش و کارکنان ایرانی اش را دیدم حالم بهتر شد و همین که اتاقمان را دیدم فریاد شوق برآوردم که از میان چهار اتاقی که به ما و خانواده ام و دوستمان داده بودند، تنها اتاق من و دو برادرم روبروی بقیع بود و سلام کردم! به بقیع! به چار گوهر یکدانه ی بقیع که از اینجا پیدا نبود... به غربت بقیع! به ده شب و روز که اینجا من و بقیع بودیم و آن صندلی سبز و پنجره ای بزرگ و زبان روزه و ...
تا نماز ظهر راه بسیار بود و من مشتاق... کاروان دسته جمعی به طرف مسجد النبی می رفت برای عرض ادب و اولین سلام ها... کمی دیر رفتیم اما رفتیم... و رسیدیم به روحانی و مدیر و آدم هایی که چند وقتی بیشتر نبود که می دیدمشان...
آنجا در حیاط و اطراف مسجد، اجتماع شیعیان ممنوع است! و هزار بار ماموران امنیتی آمدند تا مدیر و روحانی کاروان را ببرند و ما جابجا می شدیم...
پاهایم نمی رفتند، و دلم بی قرار اجازه ای بود که بدهند و به آستان رضوانش گام بردارم... سلام می دادم... السلام علیک یا رسول الله... السلام علیک یا فاطمة الزهرا... السلام علیک یا...
سخت بود! تا اینجا آمده باشی! تا یک قدمی گنبد خضرا و دلت نشکند! و راهت ندهند! و حالت از خودت، از گناهانت، از تمام بدی ها و بد بودن هایت به هم بخورد، و التماس کنی! با چشم هایی خشک ، دست هایی خالی، با قلبی مشتاق و ...
و بشکند قلبت
و پربکشد دلت
و بجوشند چشمایت!
از چشمه ی که نمی دانم کجای دلم پنهان شده بود...
باریدند... به قدر تمام اولین سلام ها، تمام دعاهایی که روحانی می خواند و من زمزمه می کردم... و تمام لحظاتی که چشم هایم خیره به گنبد سبزش و بقیع و غربت غریب آن و کوچه های آن روزهای بنی هاشمی بود که هیچ چیز از آن ها نمانده بود... کوچه هایی که روحانی روضه اش را آرام می خواند و من همچنان می جوشیدم...
تا آن لحظه ها که داخل مسجد شدیم...
ده سال پیش یادم هست که با سنگ های سپید و ستون های سر به فلک کشیده ی مرمرین و آب های زمزم ردیف شده و فرش های قرمزش خداحافظی کرده بودم
و باورم نمی شد حالا دوباره پاهایم روی همین سنگ های سرد راه می روند و دست هایم ستون هایی را لمس می کنند که سال ها آرزویم دوباره دیدنشان بود و لب هایم قران هایی را می بوسند که تنها مخصوص آنجا بود و هیچ گاه نداشتمشان...
میان مسجد آنقدر گشتیم و گشتیم تا جایی زیر یکی از سقف های بسته اش به نماز بایستیم! من و مادرم و فایزه و زهرا و مادرش...
که ناگهان با اولین قدقامت شکر، سقف باز شد... سقف بالای سرمان باز شده بود و اولین سلام ها را روانه ی اولین نمازهایمان در مسجد پیامبر می نمود...
آنجا بود که نماز و حمد و ربنا و اشک قاطی شده بودند و نگاهم تا اعماق آسمان هایی بود که آرامم می کرد...که قبولم کرده اند...
سلام شهر پیامبر
سلام پیامبر خداسلام!!!
16 تیر 1392
هواللطیف...
مانتوی کِرِم و شلوار پارچه ای و روسری ساتن قهوه ای روی تختم، و آنطرف تر چادر تازه اتو زده ام... حتی جوراب ها و صندل های جدیدم هم آماده بودند...
آخرین لحظات بستن چمدان ها بود که خاله ها و دایی و بقیه آمدند برای بدرقه مان...
همین وقت ها بود که تند تند رگبارم را باز کردم و نوشتم! روز قبل قول داده بودم که دم رفتن خواهم آمد و خواهم نوشت...
سبک بود! بارم! تنها چند دست لباس و یک تسبیح سبز و قرآن و یک گوشی برای عکس گرفتن و همین... نه می شد کتاب دعاهای سبز مخصوصم را بیاورم، نه مُهر... نه زیارت عاشورایی که همیشه داخل کیفم بود..
تمام راه تا فرودگاه را فقط به التماس دعاها و سفارش های خاله هایم گوش می دادم و نمی دادم... باورم نمی شد! خاله ام سفارش هایش را به وقت دیدن کعبه می گفت و من در این فکر بودم که پس از ده سااااال دوباره عازم توام! اما اینبار مادربزرگ برای همیشه به پیش تو آمده...
حتی آن لحظه های داخل فرودگاه و رفتن به قسمت سالن انتظار و گشتن های چندین مرحله ای و مُهر خروج زدن بر پاسپورت ها هم مرا قانع نمی کرد که کجا می روم...
خودم تمام اِحرام هایمان را تا کرده بودم، مانتو و مقنعه و شلوار و بلوز و جوراب و چادر سپیدم را... خودم بار سفرم را بسته بودم و باورم نمی شد... حتی تا آن لحظه های آخر و داخل فرودگاه و حرف زدن هایم با تو... که قرار بود بیست و دو روز خطم خاموش باشد و باورم نمی شد چطور می توانم از آن اردیبهشتی که برایمان بهشت شده بود تحمل کنم و تحمل کنی و حتی حرف هایمان تا آخرین لحظه که مادرم اشاره می کرد ما رفتیم! و در راهرویی قدم می زدیم و به سمت پایین شیب داشت و اتوبوس بزرگی که ما را برد تا آن هواپیما...
سلام کردم! به بال هایش، به بدنه ی بزرگش! به چرخ هایش! به پره هایی که می چرخیدند! به پله هایش! به سفری که انگار داشت باورم می شد شوخی نیست! قصه نیست! رویا نیست! واقعیت است! معجزه است! حقیقت است! و حقیقت ها گاهی هم می شود که تلخ نباشند...
و خداحافظی می کردم! با آسمان بالای سرم... با هوای نصف جهانم! با زمینش! با تیر ماهی که می دانستم تا آخرش دیگر اینجا نیستم! با آخرین قدمی که برداشتم و روی پله ها بودم و حتی با زمین نصف جهانم هم خداحافظی کردم...
چادری که روی پله ها کشیده می شد و من حتی نای جمع کردنش را نداشتم... باید صلانه صلانه رفت تا دیار دوست...
تمام آن شب و آن لحظه ها که پرواز کرد و دیگر روی زمین نبودم و شوق و ذوق همسفرانم و یک هواپیما آدم که دعوت شده بودند...
ماه خدا
خـانه ی خدا
میـــهمانی خدا
بنده ی گنهکار خدا...
کم کم باورم شده بود، همان نیمه های شب که در فرودگاه جدّه پیاده شدیم و یک عالمه آدم خارجی دیدیم! آدم هایی که پوستشان سیاه سیاه بود و به زبان دیگری حرف میزدند... و من همچنان مات و مبهوت بودم که چطور می شود از هواپیما وارد یک سالن شد و دیگر از پله ها پایین نرفت! و آنچنان شد که من در تمام سفرم روی آسمان بودم... با همان پله هایی که از فرودگاه شهید بهشتی بالا رفته بودم و دیگر هیچ پله ای را پایین نیامدم تا بازگشت!!!
ادامه دارد...