آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بیست و چهارمین: غریب، غروب، غربت

هواللطیف...


سلام صاحب جمعه های غریب


سلام دوستدار دل های غریب


سلام همدم اشک های غریب



غریب

غربت

غریبه

همه هم خانواده ی تنهایی هایند، تنهایی که تنهاست و جمع بسته می شود! و جمع ِ بعضی کلمات، خنده دار ترین واژه ی عالم است...

به غربت ِ طلوع خورشید صبحگاهان جمعه قسم که محال است نامتان در دلم غریب باشد و یادتان غریبه... مگر می شود شما که از سلاله ی عترتید، شما که خود ِ غنچه ی در گلبرگ ِ غیبت فرو رفته اید، غریبه ی من و دلم باشید، که امید بسته به قربتتان، به شکفتن غنچه ی ظهورتان، به لبخند امامتتان بر عالمین آقای مهربانم... مهدی جان!

به غربت سر ظهر جمعه قسم که جمعه از آن ِ شماست! و اگر نیایید، تمام جمعه های عالم باید که اشک ریخت، باید که مُرد در نیامدنتان، باید خاک پایتان شد، باید جان داد و با هر جان دادنی جواز حضور یافت، باید در غم ِ نبودنتان شکست، باید خاکی شد و به خاک بازگشت و باید که دست ها هنوز به آسمان باشند، و چشم های مشتاق به عمق ِ هستی بنگرند... باید گوش ها درست در جهت ِ کعبه بچرخد تا مگر ندای رسیدنتان را بشنویم و باید که تمام جمعه های بی حضور شما جمع شوند و از جمع ِ انفرادی ِ جمعه هایی که شما را ندیدند، جمعه ای ساخت که تمام لحظه هایش تنها و تنها برای آمدنتان دعا شود و دعا شود و دعا...


و به غربت غریب ِ غروب ِ جمعه ها قسم که چقدر غریبند دعاهایمان مولای به غربت نشسته ها...

دعاهایی که نمی رسند! و یا به قول اویم که می گوید باید بیشتر دعا کنی برای بعضی حاجت ها... آنقدر که برسند و روزی تا تو بیایند و تک تکشان اجابت شوند به نور حق!

غروب ِ جمعه ها خود غریب است، خود هم آهنگ ِ سوزناک ترین نغمه های ارغوانی و طلایی رنگ آسمان هاست و خورشیدی که آهسته آهسته ناکام تر از همیشه به پشت کوه هایی دور فرو می رود و معنای واقعی غربت غروب ، آخرین نگاه های یواشکی خورشید از پشت کوهای غرب به زمین است...

مگر او بیاید و ...


مهدی جان

در غربت ِ غریبی می سوزم و این روزها کوچک تر از قبل حتی! غریبتر مانده ام!!!

انگار نمی رسند! انگار جایی سنگی، گرهی، سدی، هست که مرا تا آسمان ها نمی برد...

انگار ریسمانم به گره ی کور خورده، و یا دعاهایم جایی کلاف سردرگمی شده بی سر و ته!

دعایمان کنید مولا جان

دعایمان کنید، که باز شدن ِ گره ها قدرت ِ نور می خواهد و تجلی ِ نور

که نیرویی می خواهد ورای زمین و زمینیان...

که خدا را می خواهد و شما که تجلی حقید بر عالمین...


درمانده ام مولایم

درمانده ام امامم

درمانده ام مهدی جانم...


اما چشم هایم مانده به راه ِ شما، به دعایتان، به پاکی حضورتان بر جهان و جهانیان و اینکه روزی می دانم از پس دعاهایتان خواهم آمد و آرام خواهم بود و ذره ذره شکر خواهم شد و سپاس...


چرا که اگر خدا خداست، شما هم مهدی خدایید و روزی دعاهایتان به ما هم خواهد رسید...


یک روزی

یک جایی

یک جوری

خداوند به دعایتان در حقمان آمین خواهد گفت

                                                               و اجابت می شوم در راه ِ تو مهدی جان



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین



نکته نوشت:

1:

این روزها بیشتر از همیشه می خوانم:


ای که مرا خوانده ای

                                      راه نشانم بده...



انگار درمانده ام... در راه مانده ام!!!!



2:

غربت، آنقدر غریب هست که نشود وصف نمود

گاه غریبه ترین آشنای شهرم!

گاه تنها ترین غریبه ای که می شناسم و می شناسندم و باز غریبم! غریب...

غریبی واژه ایست پر از هزار حرف ِ نگفته، اشک های نریخته و بغض های فرو خورده

چه شد که شجاعت یافتم و غریب را نوشتم! خدا می داند...

و به قول فاطمه

هوالغریب...



دارم کم کم عادت می کنم

هواللطیف...


دارم کم کم به سکوت، به نگفتن، به خوردن تمام حرف هایی که روزی سطر به سطرش اینجا حک می شد، عادت می کنم

دارم به بیشتر شنیدن و کمتر سخن گفتن، به نگاه کردن های عمیق و اطرافم را بیشتر شناختن، عادت می کنم

دارم به شیوه ی تکراری زمین، به دوستی با زندگی، به جنگیدن با مشکلات، به رفتن و رفتن و انتها را ندانستن، عادت می کنم

دارم به ننوشتن، به غریبگی دست هایم روی کیبرد پر از حروف، به رقص کند شده ی انگشتانم بر روی دکمه ها، به قاطی کردن حروف، به فراموش کردنشان حتی!!! عادت می کنم

نه اما فراموشی نه! یادم نمی آید چیزی را به قصد فراموش کرده باشم... گاه گاهی شبیه دیروز که یادم رفته بود رخت ها را از روی بند بردارم، فراموشی به سراغم می آیـــــد! اما فراموش کردن به قصد را تا به حال امتحان نکرده ام!

حتی نمی توانم مثلا گذشته ام را فراموش کنم! تنها کمرنگ می شود... خیلی چیزها به مرور آنقدر کمرنگ می شوند که پس از سال ها شاید تنها هاله از آن روزها و اتفاقات در ذهنت مجسم شوند! آن هم اگر نشانی ببینی! شبیه مثلا همین علف های گندمی شکل کنار باغچه های پیاده رو! یا یک نام خاصی که چندین بار تکرار شود! یا حتی بلواری به نام اطلس و تمام کاج های سر به فلک کشیده ای که حالا نسبت به ده بیست سال پیش، خیلی بزرگ تر شده اند... یا رایحه ی خوش اطلسی هایی که می بردت به دنیایی دیگر... یا عکس یک ماه! در آسمانی تنها! رها! رها ! رها  !!

یا ماهی های قرمز، زرد، ارغوانی! یا مثلا یک ماهی قرمز تنها در حوض آبی با کاشی هایی آبی!!!

یا بید! یا باد! یا...

خیلی چیزها...

انگار همین فکر کردن ها و به زحمت یاد آوردن ها، دارد سکوت مرا می شکند... سکوتی که هم خوب هست و هم بد...

سکوتی که من ِ دختر شاید تاب و توانش را نداشته باشم...

من ِ دختری که خیلی ها تا اینجای زندگی ام را و تمام ِ سختی هایش را و حتی مشکلاتش را همه را!!! همه را روی یک کفه ی ترازو می گذارند و می گویند پشیزی نمی ارزد!!!!


راحت به قضاوت می نشینند... حرف می زنند... نظر می دهند... می بُرند و حتی می دوزند....


و من دارم به صبوری هم عادت می کنم!!!


صبوری اتفاقی ست که آدم را بزرگ می کند تا زجر پوست انداختن ها را تحمل کند...

بزرگ شود!

برای خودش کسی شود...

تا دیگر کسی تمام روزهای گذشته اش را قضاوت نکند!

تا دیگر کسی او را اول راه نداند!!!


من دخترم!

دختری از تبار یاس های سپید

دختری که بوی اطلسی می دهد

دختری که دارد آرام آرام بزرگ تر از سقف هستی می شود...


من دخترم!

........................................

.........................................................................

......................................................


و یک دنیا سکوت!!!!

برای تمام سطرهایی که پاک شدند...


انگار تنها گوشه ای از سکوتم نشت داده شده باشد! و کلمه ها اینجا بریزند تا تمام دخترانگی هایم را به خودم تبریک گویم!


راستی دارم کم کم به دختر بودن عادت می کنم...




میلاد حضرت معصومه (ع) و روز دختر مبارک باد



ویژه نوشت:


کــاش چون شما شوم بانو

قطره قطره زلال ِدریــا شم

و به حرمت کبریای نام شما

روزگــاری منــم هویدا شم


کاش چون شما شوم بانو

پاک چون سلاله ی عترت

و زیــارتگــه شمـــا بانـــو

بــشــود بـر دلـم قسـمت




میلاد بانوی آفتاب، حضرت فاطمه ی معصومه تبریک و تهنیت باد


میلاد حضرت معصومه (ع) و روز دختر مبارک باد



نکته نوشت:

گفته بودم به شعر گــِرَویده ام!

و پیداست از بیت های بالا که همین امروز سروده شدند!

اصلا تو بگو همین حالا!

که من اینجایم و دارم حرف می زنم...


بیست و سومین: نور چشم های ما...

هواللطیف...


ششمین ماه ِ سال هم آمد!

و تنها شش ماه دیگر تا عیدی دیگر و سال دیگر و آمدنی دیگر مانده

حکایت تقویم و روزشمار تاریخ، حکایت عمریست که طی می شود و جوانی که اگر در راه شما هم نباشد، چه سود مولایم!

بی مقدمه آمده ام ،

ببخشایید مولای مهربانم


سلام مهدی جان

سلام مهربان ِ خدا

سلام نور ِ چشم های ما


چشم هایی که در راه رسیدن به دیدار شما پلک می زنند، و شما نور ِ دیدگان منید، به امید روزی که شما را درست وسط مردمک هایم جای دهم، و پرده ی پلک هایم را بگیرم تا دیگر بسته نشوند و در نور ِ حضور شما، بی نیازتر از تمام فانوس های راه باشم...


گل نرگس خوشبو سلام

مشام ِ جانم جمعه ها به عمق عمیق ترین قداست هستی نفس می کشد تا رایحه ی نرگس شهلایتان را تمام و کمال در جانم جای دهد و تمام نفس هایم عطر شما را بگیرد و زنده باشم به همین دلخوشی های خوشبو...


سلام عزیز دل ما...

طپش های قلبم، تندتر از تمام روزهای هفته به گوش می رسد! گویی سوار بر عقربه های ثانیه شمار شده باشد و در هر ثانیه دو بار بتپد و تمام دایره ی ساعت و زمین و هستی را طی کند و نرسد و باز از تلاش نایستد و دوباره برود و بتپد و به عشق شما هر لحظه را به لحظه ی بعد بسپارد تا مگر منت نهید بر ساعتی که نمی دانم چه ساعتیست و ندایتان به گوش رسد و بیایید و دل هامان همه روانه ی شماست مولایم...


دلم!

با تمام روزهای بهاری ام

بهار عمرم!

و بهار عمر هر آدمی روزهای خوش جوانی اش است...


چه عشقی بالاتر از عشق به شما

و چه ایمانی والاتر از ایمان به آمدنتان...


که شما یگانه مولای دل بی قرار منید و هر آنچه در راهتان قدم بردارم کم است...

هر آنچه تمام جمعه ها درب تمام خانه ها را بکوبم و بگویم که بیایید کوچه ها را آب و جارو کنیم مگر به حرمت امیدهایمان، مولای غریبمان بیایند، باز هم هیچ گامی برای آمدنتان برنداشته ام...


کاش بیایید و بگویید چه کنم؟ و چه کنیم مهدی جان؟


تا مایه ی افتخارتان باشیم...



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


رگبار1: 


شهادت امام صادق علیه السلام...

یک سال پیش

کرب و بلا

حرم امام حسین...

دسته های عزا

سینه زنی ها

مشکی پوشان

بین الحرمین خاموش

حرم حضرت ابوالفضل...

شب شهادت

سینه زنان

زنجیر زنان

همهمه ی مبهم شور و نوا


دلم تنگ شده

برای حرم

برای شش گوشه ی حسین

برای امنیت عباس

برای نجف غریب علی


جان و جهانم فدای علی...



بیست و دومین: حیران ِ بی قرار...

هواللطیف...


باز هم سه شنبه ای دیگر و روزی که از جمعه گذشت، تنها به سه شنبه ای فکر می کردم که در راه بود و جمعه ظهور ِ نزدیک ِ گنبدهای فیروزه ای بود و غروب خورشیدی که آسمانش را رنگ دیگری می دیدم! همیشه رنگ آبی آسمانش نیز مرا جور دیگری جذب کرده و حالا این زمان ها شاید با دلیلی دیگر اما جمعه ها که بی دلیل، غروب ارغوانی اش سراسر سرگشتگی ست و کسل شدن ِ نیامدن ِ وعده ای که حق بوده و هست، و باید صبر کرد، هر لحظه ی هستی! نه فقط جمعه و سه شنبه ها که هر روز و شب و لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه باید صبر کرد و چشم به راه بود و زیست تا روزی که بیاید و خورشید ِ حضورش برای همیشه بدرخشد و تمام شود این ابرسرای دل های بارانی...

حدیث ِ شوق بخوانیم و قصه ی دلدادگی و با سر به آستانش بشتابیم و آماده ی ظهور نورنشانش گردیم و همه جا سراسر نام مهدی شود و هر لحظه مهدی از آسمان ببارد و زمین گلباران ِ قدوم مبارکش گردد و مهدی بر سینه ی تاریخ بدرخشد و زمین و زمان غرق نور گردد و به راستی زمین تاب خواهد آورد پاکی اش را؟ امامتش را؟ نورانیتش را؟ مهربانی اش را؟...


سلام مهدی مهربانم...

سلام مولای خوبی های همیشه ام

سلام آقا و سرورمان

سلام

خودم اینجا و دلم جمکران...

دلم تمام جاهایی ست که می گویند رفت و آمد دارید... شبیه آن مسجد هایی که در سفر کربلا رفتیم و من لرزیده بودم و تمام خاک پای زایران را بوسیده بودم و چادرم را بر زمین ها کشیده بودم تا شاید رد پاهای مبارک شما بر خاکی مانده باشد و چادرم، و جانم، و تمام زندگی ام به خاک پایتان مزین گردد و در هوای حضور شما نفس بکشم و چه چیز از این بالاتر که بخواهم روزی ببینمتان... و در رکابتان باشم! زیر لوای مقدستان...

پناه داشتن، و آن هم از جنس امنیت محض بودن، حس غریبی ست که چشم انتظار رسیدن آنم...

به مهربانی هایتان، لطفتان را شامل حالمان کنید... برایمان دعا کنید آقای خوبی ها که دعایتان، یک گوشه ی چشمان مبارکتان، تمام زندگی هایمان را از این رو به آن رو می کند...


مهدی جان

من اینجا حیران می نویسم و سرگشته به جلو می روم! تنها روزها را می گذرانم و شب ها را در خوابی فرو می روم تا دور شوم از تمام دیدن هایی که دیدنتان در آن نیست و تمام شنیدن هایی که صدایتان را کم دارد...

روزها و هفته هاست من از سرگشتگی می نویسم و کلافگی، و شما

راستی

شما

می خوانید؟


حالم به رنگ پژمردن گل های شمعدانیست...!!!


می شود

                 بیایید

                             و

                                  بخوانید

                                                 دل نوشته هایم را؟

 


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین

یک شور غریب!


هواللطیف...


خاطره که زیاد هست و نوشتن هر روز تابستانی که کمی متفاوت تر از تابستان های دیگر می گذرد! اما ورای تمام این روزمرگی ها و خاطره ها و حتی آدم هایی که روزهای آمده را برایم خاطره ساز کرده اند، یک شور غریبی ست که به ایستادنم وا میدارد! حتی اگر تنها تا وصف باشد و نه عمل، و به لبخندی ختم! اما هست

و هستی باز اتفاق پیچیده ی دیگری را برایم رقم زده و آن هم دیدن ساده ترین هاست! ساده هایی که هر روز اطرافم پر پرند و من تازه می بینم! تازه می شمارم! تازه نفس می کشم...

دیروز درخت جلوی خانه مان که قربانی برف و بادهای زمستان ِ گذشته شده بود و جز تنه ای عظیم، هیچ برایش باقی نمانده بود، مرا دعوت به تماشای شاخه برگ هایی کرد که از دل تنه ی چوبین برآمده بودند و از نو شروع کردن را به من و تو و تمام رهگذرانی که متوجه این نو شدن نبودند، می آموختند...

همین برگ هایی که روزی بهارشان بود و از هیچ، پدید آمدند، به اواسط بودنشان رسیده اند و کناره هاشان همه با تابش خورشید می سوزد و قهوه ای می شود و با دستی خرد می شوند و فرو می ریزند... همین ها هم دیدن دارند! آدم را به آینده می برند و باز می گردانند تا بدانی درست کجای زندگی این برگ های سبز رنگ ِ سوخته ی آفتابی!


و آن شور غریب، که تنها مرا به نگاه وا می دارد و کشف حادثه هایی که هیچ گاه متوجهشان نبوده ام و سال هاست با آن ها زیسته ام، برایم دنیای دیگری ساخته!

دنیایی نه به شلوغی و شیطنت گذشته ها و راه رفتن روی بلوارهای باریک و یکی در میان رنگی، بلکه گام برداشتن آهسته و با نگاه، بر روی تمام سنگفرش هایی که هر کدام نقشی و طرحی منحصر به فرد گرفته اند از تلاقی شکل هاشان، و باهم بودن همیشه اتفاقات خوبی را به ارمغان می آورد که همین موزاییک های کنار هم چیده شده به ما یادآور می شوند....


نگاه، تو را به سکوت می رساند، به گوش دادن و دهان را بستن...

گاه حتی در انتهای نگاه ها، چشم هایت را می بندی تا بیشتر از قبل به تصاویری که می بینی عمق بدهی و حس می کنی با هر بار بستن، چشمت کمی جلوتر از قبل می پرد و کمی عمیق تر و تا جایی که تنها با چشم هایی بسته خواهی دید و در ژرفای هستی خواهی افتاد...


این شور غریب و عجیب! و یا عجیب و غریب! شبیه قصه ی اسیرشدگانی می ماند در آرزوی پرواز و رهایی که پشت میله هایی آهنین زندانی شده باشند... و هر لحظه آواز رهایی سر می دهند و در دلشان شب و روز دعای رهایی می خوانند و خدا را به رها شدن قسم می دهند و دست هایشان از پشت میله ها رو به آسمان آویزان است تا تکه ای رهایی بچینند و از حبس میله های روبرویشان بیرون آیند...


نمی دانم شبیه چیست! اما هست و آمده تا رخوت ظلمانی شب های تیره ام را به بزم سپیده دم دعوت کند و باشد که روزی از دل سیاهی ها سپیده سر زند و نور بیاید و ایمانی قوی و شهامتی بی اندازه و این شور غریب به سرانجام برسد و روزی قریب گردد و از دل خاکی که دل باشد، سر بر آورد و غنچه زند و دیدن برگ های تازه ی بهاری اش را جشن گیرم!...


http://www.ipics.ir/wp-content/uploads/fdghdfnhg53543453-ipics_ir.jpg