هواللطیف...
سلام بر شما آقای مهربانی های همیشه
سلام بر شما که متوجه و مراقب مایید...
امروز با چشم هایم دیدم و با قلبم ایمانی فراتر از قبل یافتم و با روحم تا شما پر کشیدم و با جسمم سجده ی شکر به پیشگاه حضرت حق رفتم...
پس از نماز ظهر، در حین تدارک ناهار علارغم مخالفت های برخی، به اتفاق بقیه مهمان ها حدیث کسا می خواندیم و وقتی جایی حدیث کسا می خوانند و نام پنج تن آل عبا جانم را بسان چشمه ای زلال از عشق می جوشاند، حضور مقدس امام زمانمان مهدی فاطمه به وضوح میان فرازها حس می شود... و امروز هم که جمعه بود و روز آمدن مولایمان...
و درست یک ساعت بعد فهمیدیم که در همان لحظه های خواندن حدیث کسا پسر عمه ام تصادفی کرده بود که می توانست امروز روز آخر عمرش باشد و حالا حتی خراشی هم برنداشته بود و تنها ماشین به قول یکی از مهمان ها لوله شده بود!!!
همان لحظه ناگهان به دخترعمه ام گفتم درست وقتی که حدیث کسا می خواندیم!!!
ساعت های سختی بود... از سلامتی خودش خوشحال بودیم و از اتفاقی که افتاده بود به طرز غریبی شک زده!...
باور اتفاقی که می توانست بیفتد و به خیر گذشته بود برای تک تکمان غیر قابل تصور بود...
چیزهایی که تعریف می کرد تا لحظه ی تصادف کمی معجزه ی محض بود! همین که حتی به دلش افتاده بود پنجره اش را پایین بکشد و کولر را خاموش کند و همین باعث شده بود که حالا صورتش سالم بماند و با شیشه یکی نشود! خودش و کسانی که رفته بودند تا محل تصادف، باورشان نمی شد پسرعمه ام سالم از آن ماشین بیرون آمده باشد...
عمه ام از ترس اتفاقات وحشتناکی که می توانست بیفتد بغض کرده بود و همین که پسرش را سالم روبرویش می دید تنها شکر می کرد... دختر عمه هایم همه در اعجاز امروز مانده بودند و هر کس به شکلی دیگر...
من اما در حدیث کسا مانده بودم و اینکه همان لحظه های ظهر جمعه آقایم را میان فرازهایش صدا زده بودم و از او خواسته بودم مراقبمان باشد... محافظ راهمان شود... و مهربانی اش را عجیب تر از همیشه به تمام ایمانم ثابت کرد...
ما کجاییم و بزرگان کجا...
شب من بودم و ستاره هایی کورسو و درختانی بهاری و بادی که می وزید و سجاده ام و سیاهی شبی که می توانست برایمان جور دیگری رقم بخورد و حالا جای دیگری باشیم اما همین جا بودیم و صدای قهقهه های کوچک ترها و بزرگ تر ها گوش آسمان را کر می نمود...
مهربانی از این بالاتر که درلحظه صدا بزنی و درلحظه معجزه ببینی؟؟؟
محبت از این بیشتر که اگر خود پیش درگاه حضرت حق آبرویی نداریم، امام حی و حاضرمان را داریم که شفیعمان شوند؟؟؟
آقای مهربانم
مهرتان سر گرفته از مهربان مطلق ازلی و ابدی ست....
و ما که کور ِ دیدن ِ حضور لحظه به لحظه ی شما بر تمام زندگی مان هستیم...
کدام روز چشم هایمان به حضور نرگس نشانتان بینا می شوند؟
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
شکر خدایم...
شکر و سپاس از آن توست که خدایی را سزایی و بندگانت را هیچ گاه تنها نمی گذاری...
هواللطیف...

راه ها تداعی جاده های پر پیچ و خم ِ زیستنند و تو گاه با 100 کیلومتر بر ساعت و گاهی بیشتر و گاه هم ذره ای مسیر پیش رویت را می گذارنی! هر روز از مبدا مشخص به مقصدی از قبل تعیین شده می روی... از خیابان های متعدد آن ها که زودتر می رسند را انتخاب می کنی، گاهی مجبوری ترافیک های سنگین را تحمل کنی و گاهی هم جاده برای توست و با یک آهنگ تند پیش می روی!
مثال این راه ها، مثال زندگی هر کدام از ماست. هر کسی از یک مبدا مشخص تا مقصدی که خودش می داند به راه می افتد، سبقت می گیرد، لایی می کشد و هر کار دیگری می کند تا سریع تر برسد؛ گاهی هم دلش دیدن جاده ها را می خواهد، به سمت لاین کندرو می پیشد و با خیال نسبتا راحتی آرام ولی با دقت می رود... جاده را، آدم ها را، ماشین های تندرو را، در و دیوارها را، خانه ها و مغازه ها را می بیند و به این فکر می کند که زندگی باید یک جاهایی روند کندی به خود بگیرد و حواست به چیزهای جدیدی جلب شود که تا آن لحظه برایت صفحات مبهم گذرنده ای بیش نبودند که رنگ هاشان تنها امواجی در هم و آمیخته با سرعت را کناره های چشمانت به قاب می کشند...
میان راه حتی تصادف هایی را می بینی که نه تنها خودشان بلکه بقیه را به ایست وا می دارند و حرکت کندتر از آن که باید می شود... خطا و کجی یک نفر اما بهانه ی ایستادن تا همیشه نمی شود!! راهی همیشه آن گوشه کنارها هست که با تلاش های بی وقفه ات به آن می رسی و کمی با احتیاط تر از قبل می روی...
و حتی شاید مثل دیروز جسد یک گربه ی له شده میان اتوبان را ببینی و به تمام شدن فکر کنی...
گاهی تصادف ها هم به تمام شدن منتهی می شوند و گاه نه! تنها حکایت همین گربه ی بیچاره می شود که در امتداد یک اتوبان طویل، آخرین لحظه های زیستنش را تجربه نمود و برای همیشه از این دنیا رفت...
به ادامه ی جاده که می روم می اندیشم که گربه دلش می خواست این جاده های پیش رو را ببیند؟ و لذت زیستن در زمین را بیشتر از دیروز تجربه کند؟
انسان ها هم گاهی میان راه های زیستن، تمام می کنند... درست میان همین روزها و ساعت های عادی بی هیچ مناسبتی، یک ثانیه سهم خاص شدنی از آن ما می شود و برای همیشه نفس ها تمام... زندگی تمام... درد و رنج ها تمام... خوشی ها و ناخوشی ها هم تمام...
و چقدر دلم می خواهد به زیستن ادامه دهم تا به مقصد برسم! به راه های بقیه ی انسان ها که می نگرم هنوز لذت های شگرفی وجود دارد که آن ها را نچشیده ام و اتفاقات خوشایندی که سهمم از زندگی نشده...
دلم می خواهد زندگی را بیشتر از امروز و این لحظه ها و فرداها زندگی کنم...
در این دنیای خاکی اهداف فراوانی دارم و امیدهایی که چون به سوی خدای بلندمرتبه است یقین دارم ناامید نمی شوند...
به اتمام زندگی دیگران، به عکس های روی اعلامیه فوت ها که نگاه می کنم دلم می خواهد بیشتر از قبل به زمین چنگ زنم تا به آسمان برسم...
فکر اینکه پس از آخرین نفس، دستم از خوبی کردن ها و کارهایی که باید انجام میدادم و ندادم، کوتاه می شود، تنم را یک جور عجیبی می لرزاند آنقدر که می خواهم لحظه را از دست ندهم و برمی خیزم...
ما درس می خوانیم تا کارکنیم، کار می کنیم تا زندگی کنیم، اما گاهی غافلیم از آخرتی که پیش روی ماست...
روزی که دست هایمان کوتاه تر از همه ی دست های هستی ست، کدام درس و کدام کار و عمل ما برایمان باقی مانده که خوبی اش پایدار خواهد ماند؟!
کدام نیت ما را از عذاب هایی که وعده داده شده اند مصون می دارد؟!
نیت ها...
مهم ترین بخش کارها و تصمیماتی هستند که یک انسان در طول زندگی اش می گیرد...
نیت هایی که می توانند تو را تا عرش ببرند و یا در عمق فرش فروبنشانند...
اگر درس می خوانی برای خدا باشد و کار می کنی برای او... زندگی هم همینطور...
برای رضایت خدایی که برترین است و بصیر... علیم است و سمیع... و خدای بلند مرتبه ی توست...
تمام راه ِ زندگی، چه کوتاه و چه بلند، اگر برای رضای خداوندگارمان باشد همه چیز درست می شود... آن وقت فرقی نمی کند فردا و پس فردا ادامه ی زندگی را ببینی یا نه
تا همین جا هم لحظه هایت تباه نشده اند... علم و تحصیلت... کار و فعالیتت...
امتحان کن... از امروز...
ساده ترین کارها را هم برای خدا انجام بده...
غذا می خوری برای رضای او باشد تا نیروی عبادت داشته باشی
درس می خوانی برای قرب او باشد تا در راهش صرف کنی
نماز می خوانی
می خوابی
راه می روی
غذا می پزی
کار می کنی
نان می دهی
خدمت می کنی
حتی می نویسی
همه و همه اگر برای رضای حضرت دوست باشد تمام راه ِ آمده تا حالا را برای روزهایی که دیگر نیستی ذخیره می کنی...
به نام حق
بــرای حــــق
و قسم به حق
بسم الله...

هواللطیف...
این ثانیه ها بی حضور شما تنها عقربه های رونده ی همیشه ی در تب و تاب ِزیستنند!!
کجا جا مانده ام که نمی رسم مولایم؟!
...
سلام نامی نامداران عالم...
سلام بر شما و درود و دعا برای فرجتان مهدی جان...
تمام جهان ِگردمان گردِ یک گردی ِ 12 عددی می چرخند و صبح و ظهر و شب می شوند و روز و ماه و سال... با سه عقربه ی دونده به دور خود و نمی دانم که خسته نمی شوند از نرسیدن؟ اصلا می رسند یا نه؟ قرار است به کجا برسند؟یا تنها، نوازنده یک آهنگ تکراری در ساکت ترین دقایق روزند؟... تیک تاک تیک تاک تیک تاک...
ما هم گرد خودمان می گردیم که نمی رسیم... به دنبال صبح تا ظهر می رویم و از ظهر تا شب و از شب تا سپیده به خواب می رویم و همچنان پا به پای این گردی 12 عددی می گردیم که آخر به کجا برسیم؟
شاید در یک ساعت و یک دقیقه و یک ثانیه ای مخصوص ایستاده ایم و از آن به بعد بی خیال تمام عقربه ها و تیک و تاک ها و شب و صبح ها می شویم و می ایستیم تا روز بعد و روز بعدتر و به همین شکل یک انسان ِ انسان نما!...
آری مهدی جان...
انسان ِ بی راهنما انسان نمی شود! یا بهتر بگویم انسانی که باید بشود، نمی شود!
تنها رونده ی بی جان ترین اشیا ِهستی ست تا مگر روزی کسی جایی دست هایش را بگیرد و او را به خدا برساند...
مولای من...
شما که امام ِ حاضر ِ تمام انسان هایید... راه ِراست، راه ِشماست؛ و انسانیت، ثمره ی بودن در مسیر ِ نورنشانتان...
امامان دستگیرند، کریمند، مهربانند... و ما که تشنه ی ذره ای از محبتی نشأت گرفته از کوثر خدا...
جز صدا زدن نه کاری می دانم و نه راهی...
دلم رو به سوی شماست... روزی هزار بار هزار جهت هستی را پروانه وار می گردد تا جایی نشانی از ردّ ِ نور و تسلّای حضور یابد و شتابان رهسپار ِ شما بشود...
من دست هایم را بالا آورده ام...
دیگر با شما و امامتتان است که بگیرید و ببرید به راهی که انتهای بی منتهایش خداست مهدی جان...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
رگبار1: تاخیر رسم ما نبوده و نیست
تنها گاهی واژه ها در توالی یک حضور عجیب! متلاطم می شوند
و دیرتر از زمانی که باید، می شکفند...
هواللطیف...
ریتم تند زمان به کندی قدم های من نیست
پر پروازی باید تا راه آسمان گرفت، پر زد و رفت...
فرق هست میان دیدن بهار و باور داشتنش
و حتی بهاری گشتن و به رنگ و بوی بهار زیستن!
چشم هام نظاره گر دومین شکوفه باران درخت های آشنا ست
و آن ها سمیع میان من و حرف های پنهانی ام با خدا
به برگ و بار نشسته اند و نوبرانه هایی سبز از شاخسارهاشان آویزان
و حال چند شب و روز یک بار قد کشیدنشان را در دیدگانم ثبت می کنم و رازهایم با خدا بسیار...
ستاره تک امید کوچک درخشنده میان سیاهی هاست
و ماه ایمان محض به خدای بیکران هستی
غروب سرخ و زرد و بنفش ارغوانی جمعه ها تداعی تداوم انتظاری ست بی وصال
و من که تکه ابرهای منعکس شده به انعکاس ارغوانی غروبم
شاید از سپیده تا غروب ارمغان ارغوانی رنگ انتظار به وصال ننشیند
شاید از بهار تا پاییز شاخسارهامان برگ و بار و شکوفه ندهند
شاید از شب تا سحر هلال نو پای ماه میان سیاهی محض آسمان گم شود
اما در بطن هر انتظاری، وصالی هست
در بطن هر شاخه ی خشکیده ای، بار و برگ و شکوفه ای
و در بطن هر شب سیاهی، لشکری از ماه نهفته است
نبودن، انکار ِ نتوانستن نیست!
خدایی هست که داشتنش جبران تمام نداشته هاست
او که اگر بخواهد، می شود و اگر نخواهد، نه!
بخوان به نام خدایی که علیم است و قدیر
حکیم است و غفور
سمیع است و بصیر
رحمان است و رحیم...
پروردگارا
امیدم به رحمت توست...
رگبار1: وقت هایی که مریض می شویم سلامتی بیشتر از همیشه برایمان دست نیافتنی می شود...
رگبار2: دندان پزشکی برای من مساوی ست با دیو عظیم جثه ی قصه های بچگی هایم...
هواللطیف...
پناه آوردن به بارگاه شما تنها مأمن دل بی پناهم شده...
چنان که بی مقدمه می شتابم و بی سلام به حضور...
سلام مولای همیشه ی من...
سلام یگانه امام حاضر اعصار و دوار جامانده بی ظهورتان...
سلام...
دل خوش به همین لحظه هایم که شما تنها مخاطب تمام احساسات نهان پشت واژه های من هستید و می بارم برای شما...
همین که صدایتان می زنم پرتوی از جنس نور و با سرعت نور و به گرمای نور تمام قلب مرا در کمتر از ثانیه می پیماید و چشمه ای ناگفته هایم می جوشند و فوران دلتنگی سر به فلک می کشد...
به آستان شما پناه می برم که پناه بی پناهانید...
به مهربانی تان که یاور مظلومانید...
آنجا که دعاهایم در راه می ماند و دست هایم کوتاه تر از رسیدن به آسمان خدا...
تنها نامتان آرام جان بی رمقم می شود...
یا مهدی... یا صاحب الزمان... یا بقیة الله فی ارضه...یا حجة الله علی خلقه یا سیدنا و مولانا انا توجهنا واستشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا... یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله...
و آنقدر می گویم و می گویم و می گویم تا شفیع این دل جامانده شوید و برایمان دعا کنید...
فکر به دعای شما برای جانم را همچو بیدی در باد می لرزاند...
امام من برایم دعا کند... امام زمانم...
و من اینجا نشسته ام و کاری نمی کنم...
آقای من...
مولایم
مهدی فاطمه...
می شود شما بگویید چه کار کنم که سرور آذین دل دریایی تان گردد؟ و چهره نورانی تان به لبخند رضایت مزین شود؟
آقای خوبی های همیشه ی هستی...
جز شما کیست که راهنمایمان شود به راه راست؟
کیست که برایمان دعا کند از شر وسوسه های شیطان؟...
کیست که ندای حق سر دهد و ما همه لبیک گویان مشتاق به نور باشیم؟...
مهدی جان
دست هایم به هوا هم نمی رسند چه رسد به آسمان...
می شود کمی نزد این دل شکسته بیایید؟ دست هاش را بگیرید و با خودتان تا دل نور ببرید؟
سید و آقای من...
می شود برای حال و روزهایمان دعا کنید؟...
أین المضطرُّ الَّذی یُجابُ اِذا دَعی...
کجاست آنکه دعای خلق پریشان و مضطر را اجابت می کند...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج