ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آمده ام به پاس دعوتت سراپا غرق در خدایی ات گردم
آمده ام تمام قدردانی های هستی را پیشکشت کنم مهربانِ من
آمده ام تا بدانی چه قدر خوبی
چه قدر بودنت را حس می کنم....
آن لحظه که از آسمان نیمه ابریت برایم برف رحمت نازل کردی...!
آن لحظه که خیره گشته بودم در این دالان سپید...!
آن لحظه که مات و متحیر به اطرافم می نگریستم.....به ابرهای نیمه جانی که خودنمایی می کردند !!!!
بگو این دانه های سپید صدفی از کجا بر گونه هایم می نشستند؟؟؟!!!
دیگر هیچ نمی دیدم جز گذرگاهی از دانه های ریز سپیدی که به استقبالم می آمدند و بر گونه هایم بوسه ی عشق می زدند...
آخر بگو این ابرها که خود محتاج برف بودند از کجا بر من می لغزیدند؟؟؟!!!
دالانی از سپیدی ها!!!
دعوت بی منتهایت را لبیک می گویم باری دیگر....
در شعف حضورت محو گشته ام که پس از گذر ۷ روز سقوط و ویرانگی،باری دیگر جانی تازه به بر من عطا کرده ای جانِ من...
آن لحظات را نمی توانم باور کنم....ولی تو که باشی دیگر نیاز به باور چیزی ندارم...
تو که باشی تمام باور هایم به یقین می رسند...به ایمانی لایتناهی که از اعماق قلبم سرچشمه می گیرد...
خوبِ من!
آمده ام تمام قدر دانی های هستی را نثار بودنت کنم
فدای هستی ات پروردگارا
حال که دوباره برخواسته ام بیش از بیش مراقبم باش
حال که دوباره فرصتی دیگر به من ارزانی داشته ای،دستانم را محکم تر از قبل بفشار
یادم بینداز یادم بماند قرارمان چیست!
از بودنت به شعف رسیده ام...
شُکرت خدای مهربانی ها
هزاران بار شُکر
خود خودم:برف نبود...آسمون ابر برفی نداشت!!!!ولی توی این دقایقی که تا رسیدنم به خونه طول کشید این مرواریدای الهی یاریم می کردن...صورتم پرشده بود از برفای ریز وسفید!!!انگار از جلو برام می باریدن نه از بالای سرم!!!
از توی اتاقم دیگه برفی ندیدم...
فقط برای دقایقی اومد تادعوتم کنه واسه پروازی دوباره...
کاش واقعا یه برف حسابی بیاد بشینه روی تمام ناپاکی ها...
کاش...
نشسته ام کنار برکه ی تنهایی هایم...
می بینی؟
می بینی در این سقوط چه بر سرم آمده است؟!!!
مهربانم توانم ده...
شاید ققنوسی گشته ام که بعد از آتشی جانسوز،نیاز به تولدی دوباره دارد
جرمش چیست که در قبال نو گشتن،باید اینگونه در آتش اسیر گردد ؟!
روزهاییست اینجایم...
روی زمینت
کنار برکه ام
به آسمانت که می نگرم...به آسمانی که این روزا قطرات دعایم را بر سرم پاشید؛دلم تنگش می شود...
می دانی که از این دیار نیستم!
می دانی که ریه هایم به هوایش خو ندارند!
می دانی که توان این همه نا مهربانی را ندارم!
می دانی که نمی توانم دورنگی ها را تاب بیاورم!
من با آسمان سازگارترم...
اینجا می شوی شیشه ی شکسته ای که به تو امان ترمیم نمی دهند
ذره هایت را نیز خُرد می کنند...!!!
می خواهم دوباره برخیزم
هر چه بیشتر روی زمینت باشم به لحظه ی نابودیم نزدیک تر می گردم
تو مرا برای اینجا نیافریده ای...
جرم من چه بود که مرا به اینجا کشاندی؟!
بار الها
مرا ببر جایی که بوده ام
ازقطره قطره اشک هایم برایم ابری بساز تا شود مأمن آرامش بی قراری هایم
از مهربانی هایت برایم ضمادی بساز تا شود مرحم شکستگی های قلبم
بارالها
در انتظارت کنار برکه ام همچنان نسشته ام
به امید پرواز دوباره ام...
خدا جونم دوباره اومدم!!!
اومدم بگم به خدا خیلی خدایی...خیلی خوبی
اومدم بهت بگم به خودت قسم،خیلی خیلی خوشبختم که تو را دارم...
اومدم امشب پیشت بهت بگم حالا می فهمم عاشق خدا بودن چه قدر سخته...
ولی من تموم این سختی را با جون و دلم می خرم...
خدا جونم امشب خوشحالم که هستی و بی تابم
نمی خوام حس کنی ناامید شدما
نه به خودت قسم...
ولی خداییش بار سنگینی گذاشتی رو شونه هام که تا آخرین لحظه زندگیم باید حملش کنم
خوبه هستی...خوبه کمکم می کنی...
امشب فهمیدم هستن کسایی که مثل منن
زندگیشون...غم هاشون...حتی قلباشون...
چه قدر سخته یکی را با تموم وجودت درک کنی و خودش ندونه که تو هم مثل اونی
تو پیش اونا هم هستی خدا؟!
اونا رو هم کمک می کنی؟خب اگه نباشی که میشه فنا...خب اون وقت دیگه امیدی نمی مونه!!!
اومدم بگم هم مراقب اونا باش هم من
قرار بود از زندگیم و دنیای واقعیم هیچ وقت گله نکنم
آره الانم روی قولم هستم....فقط می خوام بهت بگم چرا؟!!!
چرا همه این جور نیستن؟بار سنگینی را گذاشتی رو دوش من و اونایی که مثل منن
باشه خدا جونم بیشتر نمی گم که میشه شکایت...
فقط ...
خدا جونم می دونی که این بار تا همیشه هست...
پس...
توان حملشو به بهترین شکل به من و اون هایی که امشب فهمیدم هستند توی این دنیا،عطا کن
کاش می شد بری بشینی تو قلب همونایی که امیدشون برگشته از زندگی...
کاش می شد باشی همیشه...
بهت هنوزم می گم:یادم بنداز من قراره تا کجا برم و هدفم چیه
نذار سنگینی بارت شونه هامو فرسوده کنه...
نذار بیوفتم...
من هستم تو هم باش...تا دیگر من،من نباشم...
خدایا یادم بنداز یادم نره واسه چی اینجام
یادم بنداز یادم نره هدفم چیه
یادم بنداز یادم نره تموم تلاشامو تا به اینجا
یادم بنداز یادم نره کی بودم کی شدم و قراره کی بشم...!!!
یه موقع هایی چه قدر فراموش کار می شم
یه موقع هایی حس می کنم توانش دیگه در من نیست
کمکم کن
بهم اون اراده ی خدایی را عطا کن
بذار اون جوری بشم که تو می خوای
بذار رنگ و بوی تو را بگیرم
یادته خدا؟!
من و تو خیلی قول و قرارا با هم داریم
من و تو عهدی داریم که همیشه منو می کشونه اون بالاها پیش خودت
خدا جونم فقط بیا و یادم بنداز...
همیشه...
لحظه به لحظه در یادم باش
یادم رفته بود عاشق که خواب ندارد!!!
اما نمی دانستم چرا این عشق ، شب هاست که بر من غلیان می کند؟!
شب ها تا صبح در تاریکی محض آسمان،فریاد شراره هایش را می شنوی ومی دانم که می بینی و لبریز از اشتاق می گردی از این همه سوختن و دوباره ساخته شدن...
آری معشوق از جوشش عاشقش غرق در اقیانوس عشق میگردد...
و تو ای خوب من...
حال فهمیده ام چه زیباست شب های بی قراری ام ...
حال از بودن در آغوش بی منتهایت به شعف آمده ام ...
چشمانم را می بندم...به یگانه نور تابناک در بی نهایت ازلی ات خیره می گردم
دیگر چیزی نمی شنوم
سبک می گردم بسان پرواز کبوتران مهاجر
دیگر بودنم را حس نمی کنم
نه ...
با سرعت مافوق صوت به نوری بی منتها کشیده می شوم ... کشیده می شوم... کشیده می شوم......
حال، من نیز نور گشته ام
من،من نیستم دیگر
همه نور است و نور خداست و من،دیگر من نیستم ....
پ ن۱: از تمام دوستان عزیزم بی نهات سپاس گزارم.به شماها می گن دوستان واقعی به خدا
پ ن۲: از ۲ تا دوست عزیز هم واقعا کمال تشکر را دارم که برای من خیلی چیزها را حل کردند.
پ ن ۳: دیشب بعد ار مدت ها برای ساعتی خوابیدم از جنس خواب های خدایی...شاید یک ساعت بود ولی انگار روزهاست که غرق در خواب و وصالم
پ ن ۴: شاید درک حرفام سخت باشه...ولی سخت تر اینه که قفلیست بر دستانم و نمی رود بر روی کلماتی که باید برود...شاید باید رازی بماند بین من و معشوقم