ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یه موقع هایی میترسم از بنده هات......
حس می کنم دارن بهم حمله میکنن....
حس می کنم خیلی راحت منو فراموش میکنن....
نمی دونم چرا ولی حس می کنم الان توی خیلی قلب ها پر شده از سنگای ریزو درشت.....
راستش میترسم از نگاهاشون....
خیلی حواسم هست به اینکه چی می گم یا چه برخوردی باهاشون دارم.....
پس چرا اونا مواظب گفتار و رفتاراشون نیستن؟؟؟
چرا خیلی راحت دل می شکنن؟
واز صبح تا شب تلاش می کنن واسه ی خودشون.....
فقط و فقط واسه ی خودشون.....
حس می کنم این همه سنگدلی داره به منم سرایت می کنه....
نمی خوام....
حاضرم قلبم خالیه خالی باااااااااشه...
حاضرم اون قدر سبک بشم که توانایی راه رفتن روی این کره ی خاکی را نداشته باشم....
ولی نمی خوام با سنگ های جورواجور دلمو پر کنم.....
خدای عزیزم می دونی که نمی تونم این حرفا را به هیچ کسی بگم....پس میام و فقط و فقط به خودت میگم.....
شاکی ام از بنده هات....
ودلم می خوام پر می کشیدم از بین این همه بی رحمی و نامهربانی....
نمی گم بدهستن...
خوبن و می خندند وقتی چشم هایشان در دیدگان تو گره می خورد.....
ولی همش ظاهریه....
دلم مهربونی می خواد ...
دلم خنده های واقعی می خواد....
دلم سنگ نمی خواد....
پس تنهام نذار خدای عزیزم که دارم زیر سنگ های آدمای اطرافم خورد میشم....
دستمو بگیر تا بتونم بیام بیرون.....
رسم پروازو یادم بده....
رسم پروازو یااااااااااااادم بده....
محبوب من
شاید سختی بر من غلبه کند
شاید ناامید بشوم
اما میدانم در هر لحظه ی تنهایی
یکی هست که مرا دوست دارد
تویی که میگویی
آرام باش من باتوام
همیشه
همه جا
نمی دانم تقصیر کیست؟؟؟؟
توجیحی ندارم برای این روزا .....
داری می بینی که چه زجری می کشم از با تو نبودن....
نمی گویم نیستی که اگر نبودی من به سرزمین نیستی روانه می گشتم....
هستی ... هنوز هم حضور گرمت را با گرمای کم دستانم حس می کنم....
پس هنوز هم بنا به عهد عاشقانه یمان حضور داری .... ولی چه سنگین!!!!
نمی دانم این همه فاصله تاوان کدامین خطاست؟؟!!!!
دلم بهانه ات را می گیرد بیشتر از هر زمان دیگری....
می دانم چند وقتی بود که می خواست خانه ای برای خود بیابد که ناکام به وجودم بازگشت....
بگذار به حساب کنجکاوی اش.....!!!
دلم را ببخش....این روزها بیقرار تر از همیشه گشته است....
لحظه به لحظه تو را طلب می کند....
و همیشه تو بودی که آرامش می کردی....
با بودنت عرش را سیر می کرد....اما حالا!!!
بگو چه بگویم؟
بگویم نمی دانم؟
نمی دانم که به کدامین گناه این گونه محروم گشته ام از با تو بودن...در تو بودن....غرق شدن در عشق بی منتهایت که برای من پاک ترین دریای حیاتم بود.....!!!
و حتی نمی دانم که چرا چشمه ی چشمانم را قحطی فرا گرفته است....!!!
ونمی دانم که چرا دورم از تو.... !!!
فقط می دانم که خسته تر از همیشه ام...خسته ام از دوری تو....
مرا به خودت بازگردان....به حرمت گذشته هامان....به حرمت لحظات عاشقانه ای که غرق در تو،فارغ از تمام هستی، به اوج آرامش و نشاط می رسیدم.....
خدای مهربانم ....
عزیزترینم... بگذار تا لیاقت عشقت را داشته باشم
دل بیقرارم بیشتر از هر زمان دیگری تمنای حضورت را دارد
به یاری اش بشتاب به حرمت عاشقانه هامان...
عزیز من سلام...
امروز یه باره دلم خالی شد....
خوبه که بودی باهام وگرنه همون لحظه پروااااااااز می کردم تا ابدیت....
داشتم رانندگی می کردم،تنها بودم...
تنهای تنها...
حس کردم قلبم خالیه خالی شد...
یه خلا عجیب با مکش فوق العاده زیاد...
حس کردم سبک شدم...
انگار داشتم توی هوا رانندگی می کردم...
حواسم بود و نبود...
خودم هم بودمو نبودم...
دستام سرد سرد شدن ...یخ زدم یه مرتبه...
یه لحظه حس کردم قلبم خالی شد از همه...
از تمام وابستگی هام...
از تمام دلبستگی هام...
خالی شد از عشق وچه قدر بار سنگینی بود بر قلب خسته ام...
نمی دونم چرا ولی میون اون همه آدم توی ترافیک،حس کردم چه قدر تنهام...
دیگه عشقی ندااااارم... دارم پرواااااز می کنم ... پرواز...
یه لحظه با خودم گفتم اگه الان پرواز کنی هیچ وابستگی به هیچ کسی نداری...!!!حتی مریم...
این یعنی خلا...یعنی اینکه اقیانوس دلت یه مرتبه خشک خشک خشک بشه...!!!
.
.
.
یه باره اومدیو و رفتی نشستی توی قلبم...
انگار می شنیدم صدایت را...
گفتی فرینازم من که هستم...یادته بهت قول دادم هیچ وقت تنهات نمی ذارم؟!!..
یادته بهم قول دادی وابسته نشی وارسته بشی؟!!
من باهاتم...تو عزیز منی...
.
.
.
اومدیو قلبمو پر کردی از عشق خودت...
اومدیو دوباره پرم کردی از وجود مقدست...
دمیدی در من...شدی برام اکسیژن...عشق...انگیزه و شوق برگشتن دوباره به زمین...
سیراب شدم از حضور نورانیت...
حس کردم دارم می یام پایین...
حس کردم بدنم گرم شد...دوباره گرمای وجودت را به من ارزانی داشتی عزیزترینم...
به خودم اومدم دیدم هنوز فرمون توی دستامه...
ولی الان دیگه دارم روی زمین رانندگی می کنم...
پرم از تو ... از عشقت ... از نورت ... از گرمای وجودت ... وتک تک سلول های بدنم گواهی حضورت را زمزمه می کردند...
عزیزترینم ... خدای خوب و مهربونم ...
شکر....بینهایت شکرت بهترینم...
ممنون که دوسم داری و تنهام نمی ذاری...
ممنون که امروز به دادم رسیدی و زندگی دوباره ای بهم بخشیدی...
خدای عزیزم به خاطر همه چیز ممنون...
باش ...همیشه و همه جا...
می دانی که اگر نباشی...یا اگر نخواهی که باشی،فنا می گردد روح وجسم فانی ام...!!!
حالا فقط عشق توست که سراسر قلبم را به احاطه در آورده است...
زمانی قلبم را خانه ی کسی کن که آن را خالی نگرداند...
که لیاقت همجواری تو را داشته باشد...
دلم می خواد آدم های اطرافم کمی مهربون تر باشن...
دلم می خواد به هم کمک کنن بدون چشم داشتی...
دلم می خواد دلاشون از بغض و کینه خالی باشه...
دلم می خواد پر از مهر و محبت و خوبی باشن...
دلم می خواد کمی بیشتر حواسشونو جمع کنن...
دلم می خواد مراقب قلباشون باشن....
دلم می خواد مراقب دل های اطرافیانشونم باشن...
دلم می خواد یارو یاور همدیگه باشن...
دلم می خواد تو غم و شادی های همدیگه شریک باشن...
دلم می خواد خودشون باشن....
دلم می خواد انسان باشن...
و دلم می خواد زندگی قشنگ تر از این ها باشه...
می دونم که می تونم قشنگ تر از اینا زندگی کنم.باید خودم بخوام.باید افکارم را پاک کنم از تمام خاطرات تلخ گذشته.از تمام روزهایی که زمانی برای من قشنگ ترین لحظه ها بودند...
روزهایی که الان شده برام آرزوی محال...
امروز یه خانوم مهربونی بهم گفت خدا خیلی دوستت داره...
بهم گفت یه موقع هایی توی زندگیت هست که خدا می خواد حسش کنی...
می خواد بهش پناه ببری...
می خواد که بشینی و باهاش عاشقانه حرف بزنی...
خدا می خواد برگردی پیشش...
می خواد بهت بگه نعمت های زمینی من همشون زمانی فنا می شوند...می روند و تو را تنها می گذارند...
خدا می خواد بگه فریناز حواست باشه همه رفتنی ان جز من
حواست باشه که من هیچ وقت تنهات نمی ذارم عزیزم....
وحالا من بینهایت خوشحالم آرومم و یه حس خیلی خیلی خوبی دارم از اینکه خدا حواسش به من هم هست...
خدا حواااااااااااسش به من هم هست....
متشکرم عزیزم