ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
همان روز بود که تا ابتدای بودنی از جنس انسان سفر کردم! رفتم به استقبال بوی تازگی اجناس...رفتم به جنگ هرج و مرج احساس...رفتم به هیاهوی انعکاس اضلاع الماس! و دانستم می توان به ابتدای بودن رسید...بودنی که از شبی با شور و نور و سرور و عروس سپید پوشو داماد سراپا شوق آغاز می شود...
پس از آن رفتم تا شتاب عرق های سرد...رفتم تا دیدن جان دادن انسان و سرعت بی حد عشق در جاده های زندگی برای جنگ میان مُردن و ماندن! و جانی دوباره یافت آن را که من دیدم...و شب گذشته امنیتی میان دردهای جانفرسایش هویدا بود که عشق چونان تنه ای ستبر بر دامان ضعف نفس هایش تکیه گاه جان گشته بود...
این روزها نظاره گر جوانه زدن بستری برای روییدن گلی در میان گلستان جهان بودم، تا جنگ برای ماندن و چیده نشدن از گلسرای هستی، و جشن فوج فوج آلاله های فارغ از عشق و شدیدا عاشق را!
این روزها خواهرانگی اش بر من شوری دوباره بخشید و جانی تازه بر پیکره ی پر
از دردم نشاند که دانستم چقدر می شود مهربان بود و چقدر می توان در عمق
احساسی ناب و تازه غوطه ور شد... ممنون گل همیشه بهارم
این روزها زیباترین رویای تعبیر شده ی نیلوفری در میان مرداب را به تماشا نشستم و چقدر شادمان گشت وجودم از تپش سومین سالگی گلی به بوی خوش طاهای آسمانی...
این روزها از همین حوالی تا آسمان سفر کردم و دیدم پری رویی در میان حبابی از جنس باران بر زمین سرد آدم ها چه مستانه می بارد...و در میان رقص انوار طلایی رنگ آفتاب چه دلبرانه می درخشد؛ و نگین نامیدند آن پری روی آرمیده در حباب بارانی را...
و نگین هر آنچه پُر نقــش تر، زیبــاتر و گران بهــاتر...
و راز زیبایی در ایستادگی ست بر تمام نقش هایی که روزگار بر پیکره ی روح و جانش می تراشد تا زیباترین نگین، همان که از آن خداست چونان خورشید بر تیرگی جهان بتابد و خدای را سپاس به پاس چنین نگین درخشانی...
اردیبهشت، گاه به روییدن گل هایی از جنس انسان، بهشت می شود و گاه به پژمردن ساقه ی رُز سرخ عشقی، شراره های نــار
و امروز روز روییدن است و این روزها آسمان یکریــــز می بارد...
سیزدهم اردیبهشت، روز تولد طاهای عشق، باران بارید و امروز هم!
امروز هم روز آمدن نگین خوش درخش پاکی هاست و آسمانی که چه شاعرانه می بارد...
و سپــاس پروردگــارم
سپاس به پاس باریدن عشق و نفس هایی از جنس عشق و رحمت بیکران عشق و سپاس یکتایم...
سپاس و هزاران سپاس که گاه زمینت بهشت می شود و بارانت نفس می شود و جانمان خیس خیس حضور تو معبودم
سپــاس...
خوش آمدی طــاهــای دردانه ی نگارین نیلوفر نگارستان عشق
خوش آمدی نگیــن خوش درخش و خوش نقش و خوش الحان پاکی ها
خـوش آمــدید و تـولّـــدتان مبـــارک بـاد
به انحنای نفس هایت تا کنون که بنگری، خطی ست پر پیچ و خم! پر از لذت حضوری رویایی، پر از عشوه های بی پایان آلاله ای از جنس طراوتی بی مانند...اما در میان تمام بی قراری ها هیجانی ست خفته... خفته در بستری که زمستان تمام فصل هایش شد و خوابش جاویدان در سردترین زیباترین فصل های سال...آنجا بود که دم و بازدم ها با ریه هایم غریبه شدند و راه با پاهایم و نگاه با چشمانم...آنجا بود که دیگر گوش هایم در میان حادثه ای مرگبار تا همیشه منجمد زمستان گشتند و اردیبهشت پر از شراره های آتشین شد.. رهگذر جاده ای شقایق نشین بودمو بانگی برخواست که ای دخترک بی فروغ روزهای همیشه، مرا نبین که سرخم! بگشا دل را... و گشودم دل گلی همیشه عاشق را...داغ بودو فواران گدازه هایی سوزان در پس سرخی نگاهش به من آموخت که چرا می گویند تا شقایق هست زندگی باید کرد... باورش نداشتم اما شیشه ای شکست...! غرق کودکانه هایم بودمو بزرگترین آرزویم شتافتن تا همان مهربان ازلی بود که مهرش در جای جای تنم سرشته گشته بود...
اما اکنون که به سالروز شعله ور شدن شراره های جهنم ِاردیبهشت رسیده ام جز انگشتانی نحیف و اندک لطافت گلبرگ هایی زرد و هراسان، همه درشعله ی شمعی که به پروانه خندید سوخت و فنا شد و رفت... اکنون نه بالی مانده برای پروازو نه پیله ای تا بازگشت به عنفوان حبس دل و نه گرمای خوش شمعی که در عجبم هنوز بر سوختن پروانه می خندد!!!
در میان بی قراری هایش هیجانی خوابیده بود اما روزها قبل بر بال های تمنّای حضور، کفن پوش تا سرای ارواح بی جان شتافت و دل از همان جا بود که مُرد! دل مُرد و برگ های زرد آرزو در میان خش خش رهگذران پاییز آوار شد... از آن دل تنومندو بهاری تنه ای سردو خشکو بی روح ماند و جوانه های یأس بر علف های همسایه اش روییدند...و چه کسی باور داشت که بهار بیاید! چرا که زمستان جاوید گشت و دل در خوابی ابدی فرو خفت...
زیباترین سردترین فصل سال قاتل آغوش امن حادثه ای از جنس خیال گشت و دیگر نه بغضی باران شد و نه خزانی بهارو نه زمستانی از خواب برخواست!
شقایق هنوز هست اما کجاست آن قرمزی دلربای گونه ها!
شقایق زرد گشتو زندگی هنوز ادامه دارد...
دیگر بدون باران باید بارانی گشت...
بدون مسافر شهر صداقت باید دریایی شد...
بدون رگبار واژه های دل، آرامش یافت!
و بدون تار و پود باید که بافت...سرنوشتی را که رهای از تار و پود عشق و اعتماد بر تمام مرد صفتان تاریخ است...
رگبار1:
چقدر خوب نوشتم حالمو...
رگبار2:
آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع
آتــــش آن است که در خـــرمن پـــروانــه زدنـــد
سلام آقای خوبی های همیشه
منم آن آشنای دیرین...همان که هر صبح جمعه کاسه به دست به دنبال جرعه ای نور، در انتظار طلوع نگاه تو می ماند...و بذر محبت می کاشت. و عشق چه دلبرانه جوانه زد از دانه های بی پروای جنون...
ببخش مولایم که تا به استقبال تو می شتابم قلم از دستم رها می شود و پایکوبان به رقص و ناز می رود...امروز آمده ام تا کنار تو باشم...کنار صاحب عزای این روزهای غرق ماتم و بغض و بهانه...
اکنون علی سال هاست که به سوی زهرایش شتافته و حسنش و حسینش و زینبش و دردانه اش و تمام پسرانش...حالا شمایی و غم بی مادری...غم نبودن گل های نرگس و یاس و محمّدی...که اگر بودند میان نسل قاتلان زهرایت تنها نمی ماندی!
تو بگو مولای خوبی ها
تو بگو امام پاکی ها
تو بگو یا بقیه الله فی ارضه
چگونه تاب می آوری این روزها را؟!
ببار بارانم
ببار تا قطره های غیرت مرد ِمن در پس دانه هایت محو گردد
ببار تا سالار ِمن بداند تنها نیست امشب
ببار تا سر بر شانه های همدردی تو بگذارد و قامت رعنای مردانه اش خم ِ جور و ستم فرومایگان نگردد پس از من...
ببار بارانم
ببارو اشک فرشتگان باش که دیگر محدّثه ای نیست برروی زمین سردو خاکی..
ببار که باریدنت وصال است و فراغ...
وصال من و معبودم...من و پروردگار بی همتایم...من و مهربان پدرم؛محمد(ص)
و فراغ...فراغ من و مرد ِمن...من و علی ِمن...من و دو پاره ی تنم،حسنینم... من و بانوی سختی های روزهای پس از من،زینبم... من و جگر گوشه ام،دردانه ی سه ساله ام،ام کلثومم
خداوندا
علی را چه کنم؟!