آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تفاوتی از جنس آغاز

تا کودکی هایم سوار بر اسب زمان می تازم...

به امروزهایی می رسم که همه از جنس زمستانند و بهمن و چنین روزی...

چه اشتیاقی در جانم می پیچید...

در چنین روزی دنیا را جور دیگری میدیدم. ساده بگویم دنیا را شفاف تر می دیدم...نمی دانم چشم دلم بود یا چشم های خودم اما آدمیان چنین روزی را لبخند زنان غرق نشاط می دیدم...

از صبح چشمانم بر دستگیره ی در تقدیر بود که شاید معجزه ای و هدیه ای و شادباشی از آن یگانه ی مهربانم بر من فرود آید...

اما امروز...

آدم ها را درگیرتر از همیشه یافتم! حتی به قدر یک سبقت از سمت راست هم به من راهی نمی دادند! امروز تمام آن هایی که نمی دانستند، مانند همیشه سلامی بود و حالی و احوالی و...اما کسانی که می دانستند،همچون همیشه نبودند... بر قلبم دنیا دنیا مهربانی پاشیدند...بر لب هایم شکوفه های لبخند نشاندند...بر حال و هوایم دنیا دنیا شادی ریختند...و لحظه های امروز مرا غرق شور و نشاط و شعف می نمودند...

و من دانستم روزها همه یکی هستند....روزهایی مانند امروز که برای خیلی از آدم ها یک روز ساده ی کاری ست مثل اکثر روزهایشان... امروز هم خورشید از مشرق طلوع کرده و به سمت مغرب غروب می کند....امروز هم میان باد و ابرهای زمستانی مسابقه ی گرگم به هوا برپاست....

اما همین امروز ممکن است برای خیلی از آدم ها آغاز نفس هایشان باشد....یا حتی پایان خیلی های دیگر...

امروز هم یکی از روزهای خداست


امـــا

     تنها تفاوت کوچک آن

در آغاز نفس های مـن است...


تفاوت بزرگی از جنس آغـــاز!!!



نایت اسکین

ادامه مطلب ...

چهل + هشتمـــین جمعـه ی انتــظارت

سلام مهدی جان...

دیگر  سلام های ساده برایم زیباترند و من راحت و بی تکلف اولین کلامم را با سلام آغاز می کنم...

راستش را بخواهی دلم در این سرمای زمستانی کمی یخ بسته است...هر آدینه با طلوع خورشید انتظارنامه ای دیگر از میان انگشتان دلش برمی خیزد و به امید رسیدن به مقصد حضور تو، تا شب هزاران بار حدیث راه می سراید و دلش بر قاصدیست که قول داده هر هفته تا شما پرواز کند...

مهدی جان!

قاصدک، انتظارنامه هایم را به شما می رساند؟ اگر می رساند پس چرا تمام نامه هایم بی جواب مانده اند؟ چرا آخر تمام نامه هایم سنگینی نگاهی و ژرفای سکوتی رازآلود عیان می شود نه جوابی که با گوش هایت بشنوی و با چشمانت بخوانی و با زبانت زمزمه کنی... چرا جواب هایتان نه مهر تایید است و نه امضای عدم آن!؟

دلم جواب می خواهد...این روزها از تمام زمین و زمان جواب های سوالات تاریخ گذشته ام را درخواست می کنم...

می شود از میان نامه های رسیده بر در خانه تان، جواب یکی از آن ها را برایم بفرستی؟!

راستی تو آخرین امامی... همان که راه راست را می نمایاند و دین را با خوش لهجه ترین واژه های هستی برایمان مشق می کند... حالا بیا و بگو دعایمان چه باشد؟!

آمدن تو میان دنیایی که اکسیژن آن روز به روز تحلیل می رود و سینه هایمان را غرق در فشاری در عمق عمیق ترین درد ها می فشارد!

یا نیامدن تو و آمدن ما به سوی تو در دنیایی دیگر... دنیایی که احترام حضور تو را داشته باشند...دنیایی که بتوانی دستت را بر شانه های هم نفسی از جنس آدمیت خود بگذاری و یا علی بگویی و برخیزی...

ما بیاییم

یا تو می آیی؟


ما سینه هایمان را شرحه شرحه از فراغ بسوزانیم یا تو ما را رهنما می شوی؟


چه حرف هایی که میان کلمات با شعور پنهان می شوند... و خدایمان و تو و این کلمات می دانند حالی که من دارم را! حالی که این انتظارنامه دارد را...

چقدر زمین تو کوچک است پروردگارم...

می شود ما را تا امامت به بیکران هستی ات ببری؟؟



نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

ادامه مطلب ...

rainy day

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حس خوب بودنت*رمز همیشگی*

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بغض سرکش

بغض روزهایم درگلوی زمان گیر کرده است


آب می خواهم

گوارای وجودم باشد

زلال نفس هایم

 

آب می خواهم

خنکای داغ دلم باشد

طراوت گلبرگ های پژمرده ی قلبم

 

آب می خواهم

آبی بی رنگ

آبی بی ریا

آبی که نه رایحه ی خوشش مستی به بار آرد

و نه طمع دل انگیزش دنیا دنیا دلتنگی...

 

بغض های خفته بر گلویم آرام ندارند...

دلم می خواست چونان کودکان رها از زندگی بر تاب رنگین کمان می نشستم و تا دنیا دنیا بود بر انحنای خوش نگاهش تاب می خوردم.

دلم می خواست چون کودکان آزاد و بی غل و غش، بر سرسره ی خروشان آبشارها می خوابیدم و مست آهنگ زیبای آب و چلچله های شباهنگ، آبتنی می کردم...

دلم می خواست کسی دل تنگ مرا درون سینه ام چنگ می زد و می کَند و تا دورترین حوالی آسمان ها پرتاب می نمود... و شاید تا خورشید... تا کوره ی آتشین هستی... تا جایی که سوختگان را نشاید رسیدن و گفتن و سرودن...


بغضی عجیب چند روزی ست راه گلویم را سد کرده است.دلم می خواست دستانم را تا جایی که می شد باز می کردم و هوا را حتی همین هوایی که داغ دل باران و برف و زمستان را بر شانه هایم جا گذاشته است، با تمام بودنم در آغوش ریه هایم می کشیدم و بغض ایستاده بر گلوی کوچکم از جویبار هوا پرشی می نمود و تکانی می خورد مگر تا همیشه به نیستی واصل شود...


بغضی که دلیلش را نمی دانم... گاه دلم تنگ می شود...تنگ تمام آنانی که لحظه های خوش مرا رقم زده اند... تنگ آنانی که چون ماهی های فرز و گُرز در دریای دل بی تابم شنا می کنند...


گفتم دریا...

چقدر دلم برای دریایم تنگ است...دریایی که کاش تا همیشه دریا می ماند و نمی دانم چرا حالا  از آن همه موج و صخره و ساحل و صدف و اعماق شگرف گونه اش چیزی باقی نمانده است....


روزی شاخه ای شکست... و من گریستم.روزی دلی شکست و من باز هم گریستم... و نمی دانم این همه اشک از کجا می آیند که فقط در انتظار اتفاقی غیر عادی اند تا رگبارشان تمام گونه هایم را از داغی بسوزاند...

امشب داشتم فکر می کردم چه خوب است میان سرمای نفس هایم اشک هایم هنوز داغند!

دلم می خواهد بغضم را با تمام اشک هایم می باریدم و با تمام کلماتم به اینجا می پاشیدم و با تمام آه هایم آن را در اعماق سینه ام فرو می ریختم! اما چرا نه من آرام می شوم و نه این بغض سرکش آرام می شود و نه روزهای سرد و زمستانی ام!!!


اما هنوز من عاشق زمستانم و عاشق این ماهم و تمام بغض چموشم را می بخشم چرا که در این روزهای بهمن بر من آوار گشته است...

اما هنوز نمازم را ایستاده می خوانم...

هنوز می توانم بر پاهایم بایستم و راه بروم...

امروز لحظه ای خندیدم...

پس هنوز می توانم جلو آدم های اطرافم ماهرانه آنچنان بخندم که کسی فریاد بغض های ایستاده بر گلویم را نشنود...


هنوز به روزهای خوش بهمن امید دارم... به بارانی که قرار است هر روز ببارد و یادش می رود... به ابرهایی که گاهی تمام آسمان را در آغوش می کشند و خوابشان می رود...

هنوز به روزهای خوشی که قرار است بیایند امید دارم...

هنوز به تو ایمان دارم خداوندگارم...

هنوز به تو ایمان دارم...