ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیروز سر کلاس دکتر خدامی، وقتی به مبحث اصلاح زیردست و بررسی و بهبود مقاومت سایشی الیاف در حین عملیات تکمیلی رسیدیم دکتر گفت همیشه وقتی به این مبحث از درس میرسم، یاد شعر کلاغ و عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری میوفتم. منم کنجکاو شدم ببینم این چه شعریه و چه ارتباطی با این مبحث می تونه داشته باشه! اینه که اومدم پیداش کردمو و حالا میذارم که شما هم بخونین. شعری طولانی بود ولی وقتی خوندم دیدم پیام قشنگی رو به زبان شعر و داستان بیان کرده.ولی راستش هنوز نمیدونم چه ارتباطی بین این شعر و پیام درونش و اون مبحث درسی هست؟!
کلاغ و عقاب
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بیم زده، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان
کبک، در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ، نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سال ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
سلام مهدی جان...
از انهدام روزهای بنفشه باران، دلم به رنگ داغ شقایق های سرخ گشته است...
آری امام من... امروز نه شکایه دارم و نه گله از سقوط چراغ های سرسرای حضور...اما درد دارم...درد دیدن و دم نزدن ها! درد سوختن و ساخته شدن آنان که در جایی دور با نمادی از جنس شیاطین سربرآورده از اوهام افکارشان، دنیای تو را و قداست حضور و ایمان بر ظهور تو را... و خاندان عترت تو را و خدای من و خدای تو و خدای یگانه ی ما را، به تمسخر گرفته اند... از آنان که قدرت را برای خود و برای هر آنکه همنفس و هم پیمان آنان است جاویدان می بینند و نمی دانند هر روز جهانی تازه می روید از سیلاب دلی شقایق گشته...و نمی دانند لحظه ها نیز نه عهد و نه وفایی راست دیگر چه رسد به قدرت های زاده ی افکار چپ جهتی شان...آنگاه که بر شمال می نگری!
اضطرار ظهور تو در لابه لای جیب های بادآورده شان گم می شود...و فلسفه ی بودن تو را با منطقی ترین واژه های عصیان، به عدم سوق می دهند...
من امروز از افراط در اصراف های به ظاهر نشسته سخن ها دارم...و چه کسی داند حرف های مرا؟ که تا به عمق آن، شیرجه ی نیاز نزنی تو را نه همدل روزهای صعب انتظار و نه فهم واژه های داغ بی قرار...
لطافت و هرم کلام برای توست مولای من، نه آنان که در لوای ظاهری خواستنت، با باد در پس پرده ها حرف های پنهانی دارند...
و قاطعانه ایستادن ها در خط مقدّم ِپیشواز ظهور تو برای همان یگانه دل هایی ست که عطر خوش نرگس و یاس های سپید و بنفش، از عمق ریه هایشان استشمام می شود... همان هایی که حس نزدیکی در حضورشان، لبخند ایمان بر لبانت می نشاند و نور آرامش بر قلبت می پاشد و نسیم خنکی بر ابروهای گره خورده از اضطرارت می بارد...تا هستی ِتو جان گیرد و نفسی عمیق از عمق وجودت بیرون آید و خیال تو آرام گیرد که در خط مقدّمی بدین صعب و نفس گیــر، تو تنها نیستی...که خدایی هست... خدایی هست و نفس هایی خدایی هنوز بالا و پایین می روند... راستی حس کرده ای چه صلابت شیرینی است؟
حس کرده ای آن اولی ها چه پوچند و پوشالی و دومی هایی که کوه در برابر صلابتشان به سجده می رود؟
و یادم آمد آنگاه که موسی قصد فرعون نموده بود...آنگاه که مامور به سرکوب طغیان و طغیانگرانی از آن جنس در ابعاد جاهلانه ی آن زمان گشته بود...
و گفت:
رَبِّ اشْرَِحْ لِی صَدْرِی...
ای پروردگار من! سینه مرا برای من گشاده گردان...
وَ یَسِّرْلِی اَمْرِی
و کار مرا آسان ساز...
وَحْلُلْ عُقْدَةَ مِّن لِّسَانِی
و گره از زبانم بگشای...
یَفْقَهُواْ قَوْلِی
تا (مردم) سخنم را فهم کنند...
وَاجْعَل لِّی وَزِیراً مِّنْ أَهْلِی
و از خانواده ی من یاوری برایم قرار ده...
هَرُونَ أَخِی
برادرم هارون
اشْدُدْ بِهِ أزْرِی
و به او پشت مرا محکم کن
وَأَشْرِکْهُ فِی أمْرِی
و او را در امر رسالک من شریک ساز...
کَیْ نُسَبِّحَکَ کَثِیراً
تا بسیار به ستایش تو بپردازیم...
وَ نَذْکُرَکَ کَثیراً
و تورا بسیار یاد کنیم.
إِنَّکَ کُنْتَ بِنَا بَصِیراً
که تو بر احوال ما بصیر و بینایی...
و خدای تبارک و تعالی فرمود:
قَالَ قَدْ أُوتِیتَ سُؤْلَکَ یَمُوسَی
آنچه خواسته بودی به تو اعطا گردید...
وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَیْکَ مَرَّةً أُخْرَی
و ما بار دیگر بر تو نعمت بزرگی داده ایم...
و بار دیگر فرمود:
وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی
و تو را برای خود برگزیدم...
و درجواب ترس موسی و برادرش هارون فرمود:
قَالَ لَا تَخَافَا اِنَّنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَ أَرَی
فرمود:( هیچ) مترسید، من با شمایم، می شنوم و می بینم...
و دو دل در پناه معبود بی انتهایشان آرام گرفت...
و اینک...
خط مقدمی دیگر در راه است...
بشتاب به یاریمان پروردگارا...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
زرّین نگارین انوار ِگرمــــ تو را
در لا به لای شـــاخه های جانــــ
در انحنای خشک برگــــــ های زمانــــــ
و در شریانــــــ شورانگیــــــز روح و روانـــــ
به پهنــــای واژه ای عـــظیـمــــــ
در امنـــــــ ترین جایگاه وجود
جای داده امــــــ ...
وحالا
بوسه های ابریشمینــــــ انوار تو
بر آبی سرای دریـــــای دلمــــــ
چه شـــــاعرانه می بـــارد...
و التــهابی غریبـــــ
به عشـــوه ای طنّــــاز
لا به لای شـــاخه های جانـــــ
عشقــــــ ـبازی می کنـــد...
.
.
.
ادامه مطلب ...گفتی Forever
گفتم تا همیشه! با چه کسانی؟
گفتی Forever with you
و دلم آرام بود...
آرام آرام که تو تا همیشه با ما می مانی...
حالا آمده ام به سرایت...سرای خوش دوستی های پاک و صمیمی مان...همان جایی که عطر خوش گل مریم، از ابتدای بودنم در این دنیای دل های زیبا مرا مست حضور تو کرده بود...
اما...
هنوز جیرجیرکان می خوانند...هنوز خورشید طلوع می کند... هنوز شب ها ماه در ظلمت سیاهی ها می رقصد... هنوز نفس ها می رود و می آید و هنوز زندگی هست...
نگو که همیشه ات همین جا تمام گشت؟!
نگو که دنیایت به مبادا رسیده است!
نگو از درد هایی که ناخواسته بر پیکره ی وجودت می پیچند!
نگو که دنیا به قدر عطر خوش شاخه ای مریم، آب و نان و نور و خاک نداشت!
عزیز من!
همراز خوش روزهای سخت من!
رفیق همیشگی لحظه های بی نفس اینجایی!
گل مریمم!
تو بگو چگونه پر پر شدنت را تاب بیاورم؟!
تو بگو چه کسی مرا آرام کند؟!
تو بگو به کجا پناه برم؟!
تو بگو با دلم چه کنم؟!
اشک های بی امان من، دیگر نبارید... بگذارید همین عطر خوش مانده از گلبرگ های پژمرده ی گلی با بوی مریم، تا همیشه در آغوش مشامم آرام بیارامد...
صدایی می آید از دورهای دور که حدیث فراق می خواند و غم وصال...
من که گفتم
حسرت آغوش
بماند همه عمر...