در یک ثانیه،
3600 ثانیه
به جلو می روم!
راستی
فاصله ام تا تو
چند سال ثانیه ای است
معبودم؟!
قهوه ی فرانسوی! حتما باید از مجتمع اوسان یا مارتین بخری وگرنه طعم اصلیشو نمیده! حتی تو شادترین لحظه هام هم با خوردن قهوه با شیر مخصوص با کمی شکر یاد شب های امتحانی میوفتم که هیچ وقت نشد که بیدار بمونم! حتی اگه بیدار می موندم می رفتم سراغ پنجره ی تنهایی هام و به برتری ماه و خورشید فکر می کردم...به تو!
شیشه رو می کشم پایین! به آدم ها نگاه می کنم...به ترافیک های مرکز شهر! به مغازه های شلوغ...به مردای شیرینی به دست...یا به اون پیرمردی که یه گل سنبل توی دستش با یه خنده ی قشنگ روی لبهاشه... به اون راننده ای که داره فکر می کنه! به اون زن و شوهر هایی که از مغازه های مختلف بیرون میومدن و هنوزم خرید دارن! راست می گن ها: خانوما هیچ وقت از خرید خسته نمی شن! راستی چند نفر از این آدم ها لباس نو خریدن؟ چند نفرشون دلشون رنگ و بوی بهارو گرفته؟ سال 90 واسه چندتاشون خوب و قشنگ بوده؟ و چرا...چرا یکی از هزاران آدمی که امروز از کنار من گذشتن، تو نبودی؟!
دوباره رسیدم به تو!
آیس پک...دلم یه چیزی می خواست از جنس خوشمزگی! آیس پکی که همیشه به خاطر داشتن موزش ازش می ترسیدم شد دوای دردم...آیس پک شکلاتی بدون موز... روی صندلی عقب پشت سر مامانم نشستم و خودمو از توی آینه می تونم نگاه کنم! سایه جون راست می گه...آدم وقتی عاشق باشه قشنگ تره.مخصوصا وقتی عاشق خداش باشه...و عاشق هدیه ای که خدا زمانی بهش داده اما ضامن موندگاریش نشده!!! از خودم راضی یم... از نگاهم...از... دارم فکر می کنم دیروز خانم امانی کارشو خیلی خوب بلد بوده! چقدر بهم میاد... یه هورت دیگه می کشم! بستنی توی این سرما بایدم از نی بالا نیاد! عجب زوری می گی ها! یه صدایی از ضبط بلند می شه: بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم...اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم... ایندفه به جای بستنی و شکلات های ریز آیس پک، بغضمو هورت می کشم... چشمم به خودم میوفته...چقدر چشمای بارونی آدمو خوشگل تر می کنن...شاید تو اینطوری بیشتر دوست داشته باشی.چشمایی که برق می زنن! بازم رسیدم به تو!
از اتوبان دو طبقه امام خمینی چه غروب قشنگی پیداست... یه غروب مات و کدر اما قشنگ! برام آشناست ولی نمیدونم کجای زندگیم شبیه این غروبه! دوباره یه صدایی میادو بهم کمک می کنه...جدایـــــی را حکایت کن که من زخمی آن هستم... اگر از زخم دل پرسی برایش مرحمی بستم... ولی دل من از رسیدن های غیر محال زخم شده نه از نبودن ها! مث غروبی که حتی رفتنش هم قشنگه... مث تو!
بالاخره هفت سینو چیدم! یه دریای قشنگ که وسطش ماهی های قرمزن و بالای سرش آینه و قرآنو اطرافش سبزه های گندمی که خودم و بیشتر مامانم! درست کردیم...قشنگ شده...آبی رنگیه که بینهایت دوستش دارم...دارم فکر می کنم چه دریای قشنگی شده هفت سین 91 ! کاش مث دریای 90 من نشه... مث دریایی که مهم ترین ماهیش تو بودی...و هنوزم هستی...اما انگار خدا هنوزم راضی نیست! هنوزم قراره هدیه شو ازم پس بگیره... مث تو! باز هم رسیدم به تو!
برنامه های عید...میز شام! سبزی پلو با ماهی شب های عیدی که با تمام سبزی پلو با ماهی های طول سال فرق می کنه!با شادی عجیبی به هفت سینم نگاه می کنم.ماهی برمیدارم.ترشی می ریزم.با یه لیوان نوشابه...با چهره ای باز و آماده برای عید...با حس بودن تو! یه بغضی میریزه رو تمام خنده هام... ماهی توی گلوم گیر میکنه! چشمام پر اشک می شن! نکنه تو امشب سبزی پلو با ماهی نخورده باشی و من!!!
بازم تو با یه بغض عمیق!
نت...خوابم نمی بره! هنوزم کلی کار دارم
تا لحظه ی تحویل سال... برم سر سجاده ام! دلم می خواد تا صبح تا آخرین
دقیقه های نود بیدار بمونم...خدایا دلم برات تنگ شده.باهام
قهر نکن.بهم حق بده...امتحان سختی روی دوشم گذاشتی و هنوزم ادامه داره...
می شه بیام تو آغوشت؟ می شه بیام و تا صبح بگم برات و گوش کنی و اشکامو پاک
کنی؟ می شه بازم بهت بگم تو یگانه معبود بی انتهای منی؟ تویی که بینهایت
دوستت دارم و بودنم به بودن تو بسته ست؟می شه بهت بگم مث همیشه ی همیشه
عاشقتم؟
راستی خدای مهربونم...ممنون...شُکر...
خدایا شُکرت...چرا که یه بهار دیگه رو بهم نشون دادی...به اندازه ی یه بهار دیگه به تحولی عظیم ایمان میارمو میرم در آغوش سجاده ی آبی ترمه ای که منو از فرش تا عرش پرواز میده
خدایا
امشب
تا صبح
مهمونتم
خدای مهربونم بذار تا تحولی عظیم در وجود منم رخ بده...مگه نه این که عاشقت باید زیباترین بشه؟ بذار زنگارهای دلم پاک بشن...بذار اشکام تا صبح ببارن و قلبمو زلال کنن...و حتی عشقی که روزهاست جوونه زده از حضور هدیه ی قشنگت... نذار گرد و خاک زمین بهش بشینه...نذار زمینی بشه...که سرنوشت من توی آسمونه و تو و من و بارون...
این دفه دیگه نـرسیدم به تو! رسیدم به خدای خودم...
دارم می رم
تا صبح
مهمونشم...
یادم نیست طلوع کدام خورشید بود که نجوایی در گوش های خیالم حدیث مهر خواند! و ناگاه دنیای مرا پر از عطر خوش مریم های روزگار نمود... و گفتم تو را چه با من آخر نگارین خوشبو؟ که مریمان مرا نه شاید که ماندن و رفتن پیشه می کنند از قلبم...از جانم و از دستانم! و گفت مرا مریمی نام نهاده اند ...مریمی ی که رسم ماندن می داند و شیوه ی عشوه های نرگس شهلا می شناسد و داغ دل شقایقان سرخ را می نوازد و عاشقانه های بنفشه های بهار را می سراید... و در جشنی به میان نفس های انسان به هستی پای می گذارد...و جشن ها را نشاید همیشه افتتاح که گاه در جشن اختتامیه ی زمستان، گلی از مریم و مریمی به لطافت گل های گلستان نور می روید و قلب هایی را لبالب از شور و شعف و عشق و سرور می کند و سرمای زمستان را به نسیم خنک بهاری پیوند می زند و دلیل آشتی دو فصل آخر و اول روزگار است...
مریم نازنینم!
آمدنت زیباترین بهانه ی آشتی زمستان و بهاران گشت...
و خدایی که تو را دلیل پیوند برف و شکوفه نمود، و قلب تو را چونان دریایی بیکران در پیکره ی زیبایت جای داد، برای تو تا همیشه کافی ست... برای داغ شقایق دلت... برای خنده های اشکبارت... برای بی قراری های گاه و بیگاهت... برای خودت...برای روحت...برای تمام وجودی که مریمش نام نهاده اند و چه نیکو نامیست بر تو مهربانم...
با خود می اندیشم که در این دل سرای آسمانی چه بی بهانه عطر خوش حضور تو لبخندی ملیح بر مشام جانمان می نشاند، در چشم سرای اطرافت چه غوغایی ست جانا!!!
میلاد تو بار دیگر زمستان را به بهار می رساند و بهار را بر دل های حسرت زده از دوری ات...
مبارک باد...
این پیوند...
این میلاد...
این نفس های پاک و بی ریایت...
آغاز بودنت مبارک باد مریم عزیزم
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو
دل بکنم یا نکنم!
با این سوال بی جواب
پناه به آینه می برم
خیره به تصویر خودم
می پرسم از کی بگذرم؟!
یه سوی این قصه تویی
یه سوی این قصه منم
بسته به هم وجود ما
تو بشکنی مــن می شکنم
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو
دل بکنم یا نکنم؟!
نه از تو می شه دل برید
نه با تو می شه دل سپرد
نه عاشق تو می شه موند
نه فارغ از تو می شه مرد
هجوم بن بستو ببین
هم پشت سر هم روبرو
راه سفر با تو کجاست؟
من از تو مــی پرسم بگــو
بن بست این عشقو ببین
هم پشت سر هم روبرو
راه سفر با تو کجاست؟
من از تو می پرسم بگــو
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو
دل بکنم یا نکنم؟!
تو بال بسته ی منی
مــن
ترس پرواز تو ام
برای آزادی عشق
از این قفس من چه کنم؟!
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو
دل بکنم یا نکنم؟!
......
...
.
و پنجاه و دومین سلام و درود بر تو باد آقای خوبی های ماندگار...
سلامی به خجالت اولین سلام
سلامی به لطافت باران های بی هوا
سلامی به طراوت شکوفه های بهاری
سلامی به گرمی خورشید تابستانی
سلامی به خنکای بادهای پاییزی
سلامی به سپیدی برف های زمستانی
و سلامی به غم پنهان آخرین سلام در این سالی که تک تک جمعه هایش در کنار تو و دعا برای ظهور تو گذشت...
به راستی سلام ها چه واژه هایی را در خود جای داده اند...مثل سه نقطه های پس از آن ها که بارها اینجا سلامی بوده با سه نقطه هایی به نشانه ی سکوت لب ها و لب گشودن چشم هایی که به انتظار تو هر صبح جمعه به استقبال مشرق می روند تا مگر تو به جای خورشید عالمتاب، طلوع کنی و بر زمزمه های عهد و پیمان شیفتگانت پرتو نور بپاشی و رحمت باران و بوسه های باد و سمفونی خوش کنجشککان در لابه لای درختان راه را...
و پس از سلام سفره ی دل می گشاییم و تو می آیی و میهمان تک تک واژه هایمان می شوی...مِهر می بخشی و راه نشان می دهی و عدالت را...عدالت را هدیه ی سفره هایمان می کنی و دوباره تو نور می شوی و ما پروانه و تو گل می شوی و ما بلبل و تو باران می شوی و ما کویر و تشنه ی جرعه ای امامت... جرعه ای ولایت... جرعه ای عدالت... جرعه ای انسانیت ...جرعه ای صداقت و جرعه ای عاشقی...
آری مولای من...دل مرا سیراب تمامی صفات خوب خدایی ات که کنی آخر باز تشنه است و جرعه ای عشق می طلبد... عشق نه آن که می در کف بخواهد و گل در بر و معشوق! از آن عشق های خام و پوچ و دنیایی را نمی گویم که عشقی فراتر از این ها را می خواهم...همان که مرا در آغوش گستره ی امامتت جای دهی و ساده برایت بگویم مولای من که باری از دوش تو بردارم نه این که خود بار باشم بر شانه هایت مهدی جان!!!
از آن عشق هایی که هر چه پخته تر شود دستان ایمان و عملت بارهای بیشتری را در خود جای می دهند و تو لحظه ای آرام می نشینی که بار دیگری از دوش امامتت بر جایگاهش گذاشته می شود...
اینجا هنگامی که به استقبال مسافر خود می روی تا آخرین لحظه هایی که فرصت هست خانه ات را و غذایت را و ظاهرت را آراسته می داری و تلاطمی در وجود تو غوغا می کند که نکند چیزی کم باشد و آبروی من برود!
حال اگر آن مسافر تو باشی من چگونه به استقبال تو بیایم مولای من؟ شوری در دل و جانم غوغا خواهد نمود که ببین مسافر دلت آمد و بشتاب به سویش...بشتاب... اما لحظه ای درنگ و لحظه ای تفکر و لحظه ای تامل....من که هنوز آماده نیستم! هنوز نه باری برداشته ام و نه کمکی بوده ام و نه انگیزه ای برای ظهور! و تمام وجودم به یک باره می ایستد که کاش به جایی دور تر از دور های دور پناه می بردم تا مرا و شرمساری ام را و ندامت مرا به نظاره ننشینی مولای من...
برای همین است که می گویم عشق کافی نیست... خواستن و در انتظار نشستن تو کافی نیست و باید در راه تو باری برداشت و گامی نهاد و انگیزه ای شد و در یک کلام برایت بگویم باید که انسان شد...باید که آدم شد و رسم آدمیت را جز تویی که تنها راهنمای باقی مانده بر زمینی چه کسی نشانمان دهد مهدی جان؟!
ما که خودمان آدم نمی شویم.راه مستقیم و رسیدن تا به مقصد ابدی را در میان چلچراغ مصنوعی روزگار گم کرده ایم... پس تو بیا و آدممان کن...تو بیا و چراغ باش و بر تاریک سرای جهان نور ببخش... تو بیا و ما را برای آمدن خودت آماده ساز مهدی جان...
یادت هست؟ گفته بودم نیا...گفته بودم زمین جای قشنگی نیست... گفته بودم دنیا جای نفس کشیدن و مهمان نوازی نیست و منی که دستانم خالیست جز سری تا انتها بر گریبان فرو رفته چیز دیگری ندارم مولای من... یادت هست؟
و حالا به این نتیجه رسیده ام که مهدی جان بگذار حضورت لابه لای دل های شیدا و تپش های شیفته ی تو، ما را برای ظهور تو آماده سازد...
پس باش مولای مهربانی ها
باش پناه تمام مظلومان
باش تا حق ستمدیدگان بستانی
باش تا جهان غرق عدالت خدایی ات گردد
باش تا دل هایمان در پیله های تنهایی خویش نمیرند
باش و دلیل بودنمان باش
باش و دلیل پروانه شدنمان باش
باش و بگذار به امید ظهور تو، حضورت را بیشتر از همیشه احساس کنیم
و اما...
یک سال ...
پنجاه و دو جمعه...
مرهم دردهایم بودی و شریک شادی هایم...
در این یک سال و نذری که جرقه اش از بهترین هدیه ی پروردگارت بر ذهن من تابیده شد و ادامه یافت به حرمت معجزه های خداوندگارمان، لحظه به لحظه ی هفت روز هفته اش در کلمه هایی گنجانده شد و بر صفحه های سپید انتظار نامه هایم بارید و به دست قاصدک نامه بر می دادم تا به تو برساند و پاسخی از سوی تو دریافت کنم مولای من... و حالا این آخرین انتظار نامه ام را در ترمه ای از عشق می پیچم و لای گل های معطر مریم می گذارم و به دست همان قاصدک همیشگی می سپارم تا قبل از آمدن عروس بهار، به دستان تو برساند مگر پاسخ تو زیباترین عیدی امسال من باشد...
نه تپش های قلب بی قرارم
نه لرزش رقص دستانم
نه چشمان اشکبارم
نه کلمه هایی که این یک ساله در صف ماندند و راهی نیافتم برای جواز حضورشان بر این صفحه ها،
نه رگبارم...
نه آرامشم
نه دلم
نه دلم
نه دلم
راضی نمی شود که این نامه را تمام کنم و دیگر برای تو انتظارنامه ای ننویسم!
مهدی جان!
کلمه ها می آیند و در رقص دستانم می نشینند و مجبورم خیلی از آن ها را حذف کنم و نگذارم این صفحه های سپید بیش از این سیاه شوند...
پس بگذار تمام حرف هایی که اجازه ی حضور نیافتند گوشه ای در قلبم بمانند برای روزی شبیه روز مبادا...
و امسال را... سال نود را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد... با تمام دردهای ناگهانی اش و با تمام مشکلات ناخواسته ای که داشت اما تو را هم داشت...قرارهای هر هفته ی ما را در کلبه ی آرامشم داشت... جمعه هایی که همیشه بودند و همیشه نوشته شدند و گاه انتشارشان شبیه معجزه بود! و بر این باورم که اول معبود بی همتایم و دوم شما مهدی جان، آری شما خواستید که قلمم به حرمتتان رقص عشق رود و نور عشق بپاشد و از میان تمام روزهای عشق بگذرد تا خورشید عشق به سر جای خود باز گردد....
مهدی جان!
مولای من!
آقای خوبی ها!
اولین نامه ی انتظارم را اینگونه آغاز نمودم:
*دلم می خواهد بیایی
انگار حضورت برایم رویایی شده دست نایافتنی!*
و حضورت را در تمام جمعه های انتظار و نور، با تمام وجود حس کردم...
و حالا آخرین نامه ی انتظارم را اینگونه به پایان می رسانم:
*دلم می خواهد بیایی
انگار ظهورت برایم رویایی شده دست نایافتنی!*
به امید این که ظهورت را نیز در جمعه های آینده مان با تمام وجود حس کنیم.
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج