ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
رگبار آرامشم خیلی مهربونه و خدا مهربون تر... حتی وقتایی که نمی تونم بیام اینجا برام دوستایی رو تو دنیای واقعیم گذاشته که بتونم کنار اونا روزای سختمو بگذرونم...دوستایی که از همین رگبار و آرامش شکل گرفتن. همین جا ازشون بینهایت ممنونم.
دو سه روزی رو نت نبودم.یکشنبه داداشم زانوشو عمل کرد و از روز قبلش که با مامانم رفته بودن بیمارستان کارای خونه با من بود و با میانترم های بدموقع دو تا درس سخت، همزمان شده بود! جوری که واسه میانترم امروز صبحم دیشب از ساعت 10 نشستم بخونم تا 2:30 که از زور خستگی خوابم برد! دارم فکر می کنم اگه استاد سوال اولو اون سوتی تابلو تو جوابشو ببینه چقدر بهم می خنده!
امروز بعد از امتحانم رفتم خوابگاه و تاب های مخصوصی که دارن و آدم ساعت ها دلش می خواد بشینه روشونو تاب بخوره و فکر کنه و افکارشو دست باد بده تا آروم تر بشه... داشتم فکر می کردم من به نت معتاد نیستم! بیشتر به نوشتن توی نت معتادم تا خود نت! البته یه زمانی اقرار می کنم که به نتم معتاد بودم ولی الان و امروز، دلتنگی برای اینجا و اونجا نوشتن، منو به این سرا کشوند...انگار انگشتات باید که برقصن...دلت باید که بتابه روی این صفحه های سپید مجازی....صفحه هایی که هیچ وقت برای من مجازی نبودن و نیستن...یه دنیای خوب و قشنگن...
همون تابی که گفتم.فاطمه همون تابه
و خوشحالم که خدا این قدرتو بهم داده که با دیدن فواره های یه پارک یا حتی جیک جیک گنجیشکای روی درختا یا لبخند قشنگ گلای نرگس و شب بو و بنفشه، واژه ها رو صدا بزنم تا آهنگ احساس قلب منو بنوازن... شاید هر کدوم از ماها اگه بخوایم و اراده کنیم به شیوه ی خاص خودمون یه آهنگساز ماهر قلب های پر رمز و رازمون باشیم. و چه قدر زیباست... چه قدر زیباست وقتی میای و آهنگ قلب های مهربونی رو توی این دنیای واژه ها می خونی و می بینی و می شنوی و یه دفه یه لبخند عمیقی روی لبهات جوونه می زنه و دلت آروم میشه و تو متحول می شی...
میبینی؟
بهار خیلی ساده میاد میشینه تو دلت...
تو بهاری میشی
تو رها میشی
اونوقت به یاد بچگی هات میری از دکه ی روزنامه فروشی از اون تمرهای ترش و خوشمزه رو می خری و گوشه شو با دندونت می کنی و شروع میکنی مث اون قدیما خوردن! و برات مهم نیست تو الان 22 سالته! تو چند ماه دیگه رسما می شی مهندس! تو بزرگ شدی!
برات حتی نگاهای آدم ها مهم نیست. فقط مهمه که از خوردن اون تمر حتی اگه صندلی جلوی تاکسی نشسته باشی، لذتبخش باشه... بعد توی آینه ی تاکسی نگاه کنی ببینی دهنت تمری شده و اگه دستمال نداری با آستینت یا پشت مقنعه ت پاکش کنی و زیر چشمی یه نگاهی به اطراف بندازی که ببینی کسی تو رو دیده یا نه!
سرخوشانه از جلوی مغازه ها رد می شی و خودتو توی شیشه هاشون نگاه می کنی و میبینی چقدر لبخند قشنگی روی لب هات خونه کرده و راه میری و راه میری و راه میری تا تمام افکارت آروم بشن...
همیشه عاشق راه رفتنم.راه رفتن و جاگذاشتن افکارت توی کوچه پس کوچه های جاده و سپردنشون به درختای بلوار و سنگفرشی که روش راه می ری...می رسی به پارک.همون پارک همیشگی...بنفشه های رنگارنگ تو رو مست می کنن.برکه ی پر از آب...پیرمردهای بازنشسته و سرحال.یا اون دو تا دختری که سر تاب بازی با هم دعوا می کنن. اونوقت دلت می خواد بری بهشون بگی بچه ها دعوا نکنین! انعطاف پذیر باشین! وقتی بزرگ شدین روزگار دیگه تابشو بهتون نمیده سوارش بشید اونوقته که اگه الان کوتاه نیاین اونجا کم میارین
دلم میخواد برم به اون بچه ای که سرسره رو برعکس بالا می ره بگم عزیزدلم از الان اگه بخوای راه اشتباهی بری، کار اشتباه عادتت می شه!!!
رد می شم.خوبی زندگی به همین رد شدن هاشه... میرم سراغ همون بنفشه هایی که بهم چشمک می زنن
همونایی که بهم می گن بیا ازمون عکس بگیر.
اونا می خندن
من عکس می گیرم
اونا می رقصن
من عکس می گیرم
اونا کارشون ناز کردنه و من کارم ناز کشیدن
بنفشه ها چه دنیای عجیبی دارن...
عکسا رو از پارک در خونمون گرفتم
فصل اول
بهـــار
شکوفهــ باران مهربانیـــ هایتـــ
بارانــــ
زلالـــ حضــور بی ریایتـــ
فصل دوم
تابستانـــ
بلـــوغ طنّـــاز نیازتــــ
نورریزانـــ
تشعشع لبخنــد چشمانتــــ
فصل سوم
پاییـــز
شکوهـــ گرم صدایتـــ
برگــ ریزانـــ
رقــص آهنگین احساستــــ
فصل چهارم
زمستانــــ
خنکــای خوش هوایتــــ
برفـــ ریزانـــ
حریـــر نــاز نگـــاهتــــ
فصل پنجم!
فصل همیشگی دل من
فصل حضور تو نازنینم
گردش فصل های روزگار
همه بهانه ایست
برای رسیدن به آخرین فصل...
فصل حضور تو!
سلام...
همان سلام و سه نقطه هایی که تا بیکران ها ادامه دارند...
بگذار امروز حرف آخرم را همین اول بگویم. شاید آرام آرام گفتن، جان می خواهد و توان که نه در دستانم است و نه در وجودمو و نه روحی که آخرین حق او را هم گرفتند...
مهدی جان!
پنجاه و یک جمعه برای شما نوشتن و حرف ها زدن کم نیست... حالا در دقیقه های نود سال نود، همان دقیقه هایی که یکی یکی تمام حقوق زندگی از من و جسم و روحم گرفته می شود، بگذار آخرین تیرم هم اینجا بخورد که اگر می خواهی روی زمین ظهور کنی نیا...
نه زمین خوب است و نه آدم هایش! آدم های خوب هم حقی بر حضور در لحظه های تو ندارند!
زمین بی اندازه کوچک است... بی اندازه حس حسادتی در اعماق وجود آتشینش می جوشد...
زمین حتی تحمل دیدن ماندن خوبی ها و آدم های خوب را ندارد... آدم ها خودشان می دانند. برای همین می گویند: *خداوند گلچین روزگار است.*
اما تو آن گلی که سالهاست در هاله ای از نور پروردگار، مخفی گشته...
راستی آدم ها را از پس نور پروردگار، تمام و کمال می بینی یا فقط خوبی هایشان را؟!
حتی منی که نامم را آدم نهاده اند، در قبال حقوقی که خداوندگارم از من و نفس های این روزهایم یکی یکی دارد می گیرد، دل آدمی دیگر را می شکنم...
آری
حتی خود من!
دل همان آدمی که به من، شکفتن واژه های انتظار برای تو را آموخت...
مولای خوبی ها!
شاید اگر زودتر از این ها می آمدی و پیش از این ها راه درست و شیوه ی نبرد با جبر روزگار را بر من می آموختی، حالا دلی هم نمی شکست و طاقتی هم تاب نمی شد...
روزها پیش برایت گفته بودم که تو را برای خودت می خواهیم...
برای خودت که نیامدی! لااقل برای آدم هایی چون ما می آمدی که در ظلماتی بی انتها غرق گشته اند...
و کاش
در میان حقوقی که خداوندگارم به اجبار از من و روزهایم می گیرد، لااقل حق آمدن و بودن تو را نمی گرفت...
و حق بودن او را که بر من انتظار را آموخت...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
یادت هست؟ آن روزها که ندای ثانیه هایم این بود: زیر کدامین آوار آرمیده ای آرامشم؟
یادت هست آن گنجشک زخمی را؟ و رهایش من و او در خواب...و بازگشت روح رهایم به تنی زمینی و نفس های سپیده دمی دیگر...
یادت هست از عشق و برزخ شعرها زمزمه نمودم و اشک ها ریختم؟ آن گاه که میان رفتن و ماندن مردد ایستاده بودم و در انتظار حرفی...کلامی...نشانی...
یادت هست مرغک نارسیده ز راه را؟ و روزهایی که برای وارستگی، دستان نیاز لبالب از زمزمه ی تثبیت بود و باور بود و ایمان... ایمان به وارَها وارَها کان رهیده هایی که خش خش برگ ها زیر پایم می خواندند...
و چه روزهایی بود!
از دو ماه پیش می گویم...از هفته های اول دی ماه...روزهای سخت نفس! روزهای صعب امتحان! امتحانی به نام دردهای ناگهانی ِزندگی...و نیمه شبی تاریک زیر نور ماه و سکوت سیمگون ستارگان و باد سرد زمستانی تفالی بر حافظ زدم و آمد که نذر داری...نذری که ادایش راهگشای جاده های تاریک پیش رویت است...
راست می گفت...یادم آمد نذری بود از جنس نور تقدیم به نور...
همان شب بود که خدا بود و تو بودی و نازنین بود و فاطمه..
و نذر نور را آغاز نمودیم:
أعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمنِ الرَّحیم
اَلْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمین...
....
و حالا به پایان سی جزء نور رسیده ایم...
....
ألَّذی یُوَسْوِسُ فی صُدورِ النّاس
مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاس.
صَدَقَ اللهُ الْعَلیُ الْعَظیمِ.
حالا که به آن روزها می روم و لحظه های زندگی ام را ورق می زنم و آرام آرام طوفان آن روزها را می نگرم، می بینم اثری از آن همه لحظه های تردید نمانده...و انگار نوری از جنس نور ازلی قلب هایمان را در آغوش کشیده است...
چه خوش لحظه هایی ست لحظه های اتمام نذر و عهد و پیمانی که با او بسته باشی...با یگانه ی بی همتایت... همان که عاشقانه بر سر کویش تا همیشه حدیث عشق می سرایی و ساز عشق می نوازی و رقص عشق می روی... همان که کلامش روزهاست بر لحظه های تنفس تو، بر غم و شادی هایت جاری ست و تو مست حضور او در تمام ثانیه های بودنی...
بارالها!
مهربانا!
پروردگارا!
بر عهد و پیمانم تا آخرین لحظه ایستادم.و نیتی که رازی ست میان من و تو...به حرمت قداست دوستی های پاک، بر همراهانم در این 60 روز لطف و رحمت بیکرانت را بباران...
بر آن زیباترین هدیه تو به زندگانی ام.
بر آن نازنین و همراه روزهای خوش با هم بودنمان
و بر او که عاشق ترین ماهی تشنه ی دریای بیکرانت است.
آمین یا رب العالمین