زمین بود یا آسمان! نمی دانم!
زمین بود اما!
و یکباره
با آمدن پریان و حوریان گمگشته در پارچه های حریرسپید
و بال های ابریشمین
همه جا آسمان شد!
فرشته
آمده بود که ببرد، خورشید مرا ببرد
نه دویدم! نه ترسیدم! نه گریستم! نه خندیدم!
نه حرفی! نه اعتراضی! نه کتمانی! نه شکوه ای! هیچ...
فقط نگریستم...
در چشمانی که شیشه ای بود
گفت میعادگاه جدایی ست
و رستاخیز دلت امروز
فرصت بخواه
فرصت آخرین دیدار را
فقط نگریستم...
او می گفت و من فقط می نگریستم...
گوش هایم می نگریست!
دست هایم می نگریست!
پاهایم می نگریست!
همه ی وجودم فقط می نگریست!
او گشت
تمام مرا گشت
تمام وجود مرا
پشت قفسه ها اما خالی بود
تپشی نبود!
همه جا تاریک بود
نه او بود و نه دلم!
و من
فقط نگریستم...
راه آمده را دست خالی بازگشت
اما همه جا پر از عطر خدا بود!
فرشته نمی دانست
خدا
خودش
خیلی وقت پیش
آمده بود
گرفته بود
و رفته بود
او را
و دل مرا
داری آرام آرام قد می کشی با تمام روزهای من، با تمام لحظه هایی که در پس کلمات و واژه های ساده و صمیمی گم می شوند... هنوز روز میلادت را یادم هست.شاید سال ها بعد گفتم که چرا تولدت به این روز و این لحظه ها کشید اما حالا تو باید کودکی کنی و در رویاهای خوش کودکی خود غرق باشی...خیلی هم خوب نیست بچه ها بزرگ شوند و بزرگ فکر کنند چرا که روزی حسرت بچگی های نکرده شان را می خورند و آنگاه که دلشان می خواهد کفش هایشان صورتی جیغ باشد با چراغ های چشمک زن و موهایشان دم اسبی و بتازد در هوای اطرافشان و یواشکی رژ لب مادرشان را کج و معوج بر لب بزنند و سرمه ی روی طاقچه را در چشم بکشند و خودشان را که دیدند ریز ریز می خندند و می گویند مامان که نمی فهمه! اما امان از چشم های بزرگ بین آدم بزرگ ها که همه چیز را می فهمند و دل های دریایشان که به روی خود نمی آورند!
داشتم می گفتم
خوب نیست تو حالا راز به دنیا آمدنت را بدانی. هر چند با همین سن کمت بارها برای بغض های من شانه شده ای و آمده ای نشسته ای در انتظار حرف هایم تا بر روی سطر به سطر سپید دل تو جاری شوند و رهگذران این جویبار مملو از رگبار و آرامش و حسی که تا همیشه در تناقضی محض دست و پا می زند لحظه ای بنشینند و دستی بر آب زنند و ناگهان خیس واژه!
آری! تو با این سن کمت قرارگاه پنهان منو خدا می شوی و عاشقانه هایی که آن ها هم از بطن رازی نهفته سر بر آورده اند و چند صباحی ست که تمام احساسم را در گلیم رنگ و وارنگ سکوتی محض پیچیده ام و در آن را محکم گره زده ام که یک وقت شیطان ترین کلمه هم از گوشه کناره هایش به بیرون نریزد و توشه ام را به بطن همان راز عمیق فرستاده ام تا در خاک سرد تقدیر فرو رود و گاهی می نشینم سر ریشه گاهش و آرام آرام آنقدر که حتی شقایق های سر بر آورده از خاک هم بیدار نشوند گریه می کنم و سکوت بر سر واژه هایی که همه عاشقانه بودند و بس...
تو حتی با این سن کمت تمام رازهای مرا در گوشه کنار خود جای داده ای... تو گاهی مرا خیس آرامشی عمیق می کنی و گاه در زلال همان آرامش امن ازلی به یکباره طوفانی مهیب می شوی و می دانم که همه از قدرت حرف های من است و دریایی دل تو که خسته نمی شوی از منو دلتنگی هایم... از منو اشک هایم... از منو ناامیدی هایم... تو حتی از شادی های من نیز خسته نمی شوی! از آرامش گاه به گاه ماندگارم زده نمی شوی و مرا دعوا نمی کنی... تو مرا همان گونه که هستم دوست داری...با تمام روزهایی که ذره ذره در دست سرنوشت نقش گرفته ام و صیقل خورده ام
چه خوب که تو با این سن کمت همیشه کنار منی... حتی آن روزها که تو نذر آرامش طوفانی مهیب بودی چه صبورانه ماندی و آنگاه که به آغوش تو شتافتم مرا پس نزدی و حتی لبخند مهربانت را از من دریغ نکردی...
تو با این سن کمت چه خوب می فهمی مرا و سر تسلیم فرود می آوری بر حکم او که قادر مطلق است و بس و پا به پای من هر روز داری قد می کشی و جوانه می زنی و شاخ و برگ می گیری و می دانم که روزی در زیر سایه ی امن حضورت آرام می نشینم و میوه های تو را بر جانم می ریزم و وجودم لبریز از عشقی می شود که خدا به من عطا نموده است.
بزرگ ِ کوچکم!
امروز تازه دو ساله شده ای و انگار که تولد دوباره ی من است از میان آن روزهای سرد و سخت و تباه شده...
امروز تو دو ساله می شوی و چقدر به خود می بالم که تو را دارم
تویی که رگبار منی... رگباری مملو از آرامش عمیقی به رنگ و بوی خدا
هواللطیف...
سلام بر تو ای یگانه منجی عالم و عالمیان
سلام بر تو ای حجت خدا بر تمام زمین و زمینیان
سلام بر تو مهدی جان
نامت را که صدا می زنم امواج آهنگین حضورت در جانم به یکباره می پیچد و مرا فارغ از این جهان و بی اکسیژنی محض حیا و عفت و حرمت ها در حضور ملکوتی تو گم می کند و آرامشی عمیق بر جای جای دلم جوانه می زند... دلم قرص می شود که تو هستی و خدایمان هست و او برترین تدبیرکنندگان و ماکران است بر تمام مکرهای شوم دشمنان این روزها
روزهایی که سیاه دلان شوم و شیطانی بذر حسادت و نفاق بر زمین پاک ایمان می کارند و با با کورسوی نوری از میان چشمی بی جان در قاب هرمی شش پرشان، خورشید می شوند و با گنداب لذت هرزگی های محض، باران می گردند! گوشه ای میوه های کال نقشه های شومشان را گاز می زنند و در هاله ی هپروتی محض گمند و برای خود قصه های رنگین می بافند!
عجب نیست! از مغزهایی که تهی از هرآنچه انسان است و ایمان و خلیفگی خدایی که پروردگار جهان و جهانیان است
عجب نیست! از دل های بافته شده با تار و پود هرز و هوس و اوهام شیطانی
آنان که کرور کرور آتش بر اقیانوس بیکران ایمان می اندازند و چشم های کورشان با آب و آیینه و روشنایی بیگانه
آنان که دم به دم شمشیر بر ستون ایمان می زنند و دست هاشان با استواری و صلابت و اقتدار خدا غریبه
آنان که نمی دانند زمین پاک دل مومنان مملو از دانه های محبت ازلی ست و با نور خورشید مهر خدا جان می گیرد و با باران های رحمت و عشق بی نهایت او سیراب می شود
آنان که در غفلت محض خود در خوابی عمیق فرو رفته اند و در خیال خام خودشان تیشه بر ریشه ی ایمان می زنند! آنان را چه به بیداری و ایمان و اقتدار!
آنان از قدرت سرخ لاله ها بی خبرند
چشم هاشان همه کور ِاتحاد خدا و لاله هاست
گوش هاشان همه کَر ِعاشقانه های ملکوت و کبریاست
و دل هاشان مملو از سیاهی و هپروت و غفلت و ادعاست
کدام عقل سلیمی باور می کند که مشعل های بی جان آتش شیطان اقیانوس بیکران ایمان را به آتش زند؟
بیا مهدی جان
اینجا تویی و خدایمان
تویی و عترت پاک تو از نسل پیامبرمان
تویی و حضور تو و آرامش عمیقی که به یکباره تمام جانمان را احاطه می کند
و حرص و بغض و کینه ی دشمنانی که در حیرت ِآرامش ِمحض ِدریای دل مومنانند!
اینجا تویی که عطر حضورت مملو از یاس های سپید و ارغوانی مادرت زهراست
تویی که بیرق دل و دینت یادگار سالار دشت کربلاست
اینجا تویی و حرمت او که واسطه ی تمام خیر و برکات زمین و آسمان است از جانب یگانه ی مهربانمان. و حالا عده ای به رنگ و بوی شیطان در خواب سنگین غفلتند و عقل هاشان همه زائل! یادشان رفته همین نفسی که آنان را انسان کرده به حرمت او که محمد مصطفی ست به آنان عطا شده است. حال به جایی رسیده اند که شعار من من من سر می دهند و شیطان را به یاری می گمارند و حرمت گلستان محمدی را می شکنند! اما نمی دانند خداوند برترین تدبیرکنندگان است و مکرشان به خودشان باز می گردد!
حالا تو اینجایی. تویی که ثمره ی باغ و بوستان خاندان عترتی.تویی که خدا را داری و دست در دست او تمام ظلمات زمین و زمینیان را به نور می نشانی
دست هامان تا به آسمان ها بالا رفته است
دل هامان به دنبال تو آواره ی تمام کوچه پس کوچه های زندگی ست
و لب هامان همه به دعا برای ظهور تو می رقصد
بیا که حرمت محمّد و خاندان پاک او جز به دستان امامت تو حفظ نمی شود
رگبار1:
به حرمت امروز، هر دل بارونی که دوست داشت 100 تا صلوات هدیه کنه به حضرت محمّد(ص)
تو یکی از همین خونه ها همین نزدیکیها دل یکی آتیش گرفته .از روی بوم نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش میریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته.
تو اومدی اما کمی دیر. از ته یه خیابون دراز مث یه سایه ی نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو حسابی آتیش زدی.به من میگن چیزی نگو نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می گیره. دل یکی اینجا داره خاکستر میشه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سر وقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش را آوردی بیرون و انداحتی تو آتیش و بعد گذاشتیش سرجاش. واسه همینه که یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه یکی داره تو چشات غرق میشه.یکی لای شیارای انگشتات داره گم میشه. یکی داره گُر میگره. دل یکی آتیش گرفته یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک بشه. میون این همه خونه که خفه خون گرفته ن یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه.یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه...
مصطفی مستور
اون یکی خیلی یم دور نیست
اون یکی می تونه من باشه می تونه تو باشه می تونه تموم دلایی باشه که پرت شدن وسط یه زندگی و حالا باید تموم این آتیشو به جون بخرن! باید بسوزه دلاشون تا زندگی بچرخه. باید چیکه چیکه آب بیاری بریزی روی دلشون، روی یه کوه آتیش! یه بارون می خواد یا شایدم یه رگباری که همشو بخوره...همه ی آتیشا رو بخوره و ببره با خودش یه جای دور.مثلا تو هفتمین طبقه ی آسمون
دل یکی راستی راستی آتیش گرفته ولی انگار اینجا کویره.انگار اینجا ابرا قهرن. بارونا قهرن. اینجا زمستونش سفید نیس. اینجا قهرموناش می رن و می پرن و تو باید بشی آتیش پروازشون؛ بعدشم می شی خاکستر و هیچ کسی یم نمی فهمه که دل تو آتیش گرفته بود
اینجا یکی راستی راستی هوس کرده بپره توی دلت. بپره توی دستات. بپره روی شونه هاتو آروم بگیره. اینجا یکی داره آتیش می گیره. دلش آرامش حرفاتو می خواد. می خواد بپره تو بغلت..می خواد تموم وجودشو آتیش بزنی! دل که سهله
....
یه دفه چی شد؟!
زمستون شد یا تو رفتی؟
دل یکی آتیش گرفته بود...
همه ی راه ها را امتحان کرده ام
برای شکست تو!
حتی اگر تمام حرف هایم در دل شقایق های سرخ پنهان شوند و سکوت را بر تو شمشیر سازم تو هلال ماه سپیدش بینی در دل سیاهی خود! و تمام من به یکباره فرو می ریزد بی هیچ حرفی و کلامی و مرهمی بر داغ سوزان دل ِشقایقم
راستی در این روزهای بی حرمتی ِ انسان، تو نیز حرمتت را در گوشه ای تا کرده ای و لای سجاده ی خاک خورده ات پیچیده ای و گذاشته ای برای پوسیدن؟!
انسان ها را آدم نکردی
خودت نیز انسان شدی؟!
تو تقدیری!
تو سرنوشتی!
تو انسان نیستی!
تو اصلا هر چه که می خواهی باش! من هنوز نای جنگیدن دارم
با همین دردهای تازه
با همین آب باریکه ی نفس
با همین طوفان های مهیب امن!
با همین...
لزومی به دانستن تو نیست! تو تقدیری و من تو را در دست می گیرم! با همین رعشه های خفیف...
تو نه احترام سرت می شود نه حرمت نه مهربانی نه قدردانی
و اما انعکاس من از نورهای بی فروغ تو!
نه لعن و نه نفرین!
نه مدارا و کنار آمدن!
نه مهربانی و تملّق!
نه دشمنی و بغض!
نه انتقام و ناسزا!
نه بخشش و گذشتن!
و
نه سکوت و سکون!
من به جنگ با تو برمی خیزم!
با پرتاب صداهای در گلو خفه شده
با شکستن تمام بغض های انباشته شده
با دلی که حالا دارد سرد می شود
و بی روح...
تو تمام شادی های مرا در هم پیچاندی!
تو تمام خنده های مرا در یک لحظه به فنا سپردی!
تو قاتل دل منی
قاتل روح من
قاتل جسم من
تو تمام کلاغ ها را سپید کرده ای
و تمام جغد ها را سعید
تو نه جای پیش برای من گذاشته ای و نه جای پس!
تو مرا به قعر گردابی کشانده ای که با سرعت نور می چرخد!
اما بدان
که تو
فقط سرنوشتی!
فقط تقدیر!
و قاتل تمام من! به یکباره تمام تمام من!
ولی یادت باشد
تو هرچقدر که می خواهی پیله کن
هر چقدر که می خواهی فشار بیاور
سیاه باش
داد بزن
فریاد
تو حتی بکُش
اما من آنقدر می مانم تا بزرگ شوم
تا به کمال یک پروانه برسم
روزی
تمام تو را
تمام تمام تو را
در هم خواهم شکست
و بال خواهم داشت
و پرواز خواهم کرد
تو
هرچقدر که می خواهی پیله کن!
رگبار 1: دیشب برای اولین بار نمازم را نشسته خواندم.. شرمسارم معبودم...
رگبار 2: میان تمام لحظه های سرد و بی روح جاری بر شانه های تقدیر! با گذراندن ساعاتی در آغوش گرم یک دوست می توان انتقام سختی گرفت و خندید و خندید و خندید...
هر چهل ستون ِ کاخ،ایستاده یا لمیده بر پهنای آب، مرا و تو را و عهد خواهرانه مان را نظاره گر بودند
اصفهان به یُمن قدم های تو، تمام ِ جهان گشت آجی ِ خوبم... مهــرنازم
سپاس ِ آمدنت ، بودنت ، آغوش امن خواهرانه ات و پدر و مادر مهربانی که فرشته های بی بال زمینند هدیه به تو
رگبار 3: دانلود آهنگ بازخوانی شده ی بارونا از وبلاگ مسافر شهر باران؛
(آقای فرشاد محمّدی)