آنگاه که سطر به سطر این صفحه های سپید را سیاه می کنم و در انتها تمامی واژه ها را با یک حرکت از داغ تمام شقایق های سرخ به آتش می کشم تو در میان عطر کدام اطلسی تازه جوانه زده آرمیده ای و به جنون ِ پاک ِمــاه می خندی؟!
کمی آنطرف تر از طومار مهیب ذهن و دلم پنجره ای باز بود و بادی می وزید...نیلی آسمان خبر از رفتن خورشید می داد و دوباره شب و ماه و من و خدا...
(حالا رخصت رفت و آمد نفس هایم همین اشک هاییست که در ظلمت شب می درخشند... دانه به دانه شان را به آسمان می فرستم و او فارغ از گرمای مانده از خورشیدی که نیست اشک هایم را بر گیسوان شب نشانش می آویزد و هر شب هزاران ستاره تا سپیده دم زجه می زنند و تو گویی چشمکی ست بی هوا! و بی نگاه رد می شوی...)
داشتم می گفتم
شب بود و سمفونی باد میان برگ های جنگل همسایه که خبر از رسیدن فصل سرما می داد
حس غریب حادثه ای که پادشاه فصل ها را به پای خزان دلم به سجده می افکند...
شب بود و بادی سرد که مرحم کوره ی آتشین گونه هایم بود...
شب بود و سکوتی سهمگین و فضایی عاری از هر آنکه انسان است و انسان نمایی می کند و تو که آن بهترینشان بودی چه کردی که حالا دیگران کنند!!!
شب بود و ...
نه!
قرارمان باشد همان آتش زدن تمام این سطرها و دلنوشته هایی که دودشان در آسمان بالای سرم گم می شود
فقط
شب بود و ظلمتی و هراسی و بید لرزان تنی و تهی شدن قلبی از اعتماد و آوار حرمت عشقی که تکیه گاهش بود و امیدی که تا آن سوی زمین سفر کرده بود...
میان ظلمت شب
و میان زوزه های مهیب باد
نوری از خدا در هوا دمید
و صدای الله اکبر اذان
بر جای جای دلمردگی هایم بارید
ماه چه زیبا می درخشید
و خدا چه عاشقانه صدایم می زد
حی علی خیرالعمل
حی علی خیر العمل
شب چه پاک بود
و ماه چه زیبا
و خدا چه مهربانانه تکیه گاه تمام آوارگی هایم گشت
حی علی الفلاح
حی علی الفلاح
اطلسی های باغچه می درخشیدند
و برگ ها دست در دست باد غرق رکوع عشق
ماه چه زیبا بود
و خدا چه قدر نزدیک
آرام در دلم تابید
حی علی الصلاة
حی علی الصلاة
بگذار همه ی هستی من به قول فروغ آیه ی تاریکی باشد!
من خدایی دارم که بودنش جانشین تمام نداشته ها و از دست رفته هایم است.
راستی تو که قصد رفتن داشتی کاش خاطره ی تمام روزهای خوش آفتابی را با خود می بردی... کاش مرا در میان برزخی از یاد و اندوه و داغ، تنها به دست نامرد سرنوشت نمی سپردی
کاش قدری برای دلی که دریا بود...
بگذریم
به ستاره ها سپرده ام تا صبح برای خوشبختی ات چشمک زنند
ستاره هایی که از چشمان ماه می ریزند...
رگبار1: برزخ...
قسم به فوج به فوج سال های بی تو
قسم به دانه به دانه ی فصل های بی تو
قسم به فصل به فصل ماه های بی تو
قسم به برگ به برگ هفته های بی تو
قسم به سطر به سطر روزهای بی تو
قسم به خط به خط ساعت های بی تو
قسم به جمله به جمله دقیقه های بی تو
قسم به واژه به واژه ی ثانیه ی های بی تو
قسم به لحظه به لحظه ی بودن بی تو
قسم به تو
قسم به من
قسم به ما
قسم به باران های نباریده
قسم به پرتوهای در هوا مانده
قسم به حرف های در گلو خفته
قسم به پنـجره های باز بی لیـلی
قسم به جاده های سرد بی مجنون
قسم به عشــق های از دســت رفته
قسم به نبض به نبض سال های بی تو
قسم به سال به سال فصل های بی تو
قسم به فصل به فصل ماه های بی تو
قسم به ماه به ماه هفته های بی تو
قسم به هفته به هفته روزهای بی تو
قسم به روز به روز ساعت های بی تو
قسم به ساعت به ساعت دقیقه های بی تو
قسم به دقیقه به دقیقه ثانیه های بی تو
قسم به ثانیه به ثانیه ی لحظه های بی تو
قسم به لحظه به لحظه ی بودن بی تو...
قسم به تو
قسم به او
قسم به جمع شما
قسم به شکوفه های بهار دو دل
قسم به شادی لحظه های عبور
قسم به جاده های جدا گشته ی حضور
قسم به ناز و نیاز شما و او با هم
قسم به راز و نیاز من و خداوندم
قسم به من بی تو
قسم به من بی من
قسم به او با تو
قسم به پیچک احساس یک صنوبر زرد
قسم به صورتی برگ های آلاله
قسم به داغ سیاه شقایق سرخُ
قسم به عاقبت دین و دل و این خانه...
قسم به عشق و تمام!
در جبر زمین درگیرم
در عشوه های هرزه ی علف های سبز
در التماس سرخ رُز و داغ ارغوانی اقاقی های لب دیوار
در حکم خورشید و نفس های نیمه کاره ی باران و خم بابونه
در چارچوبی که باید ماند و سر سپرد به سردی یک چوب
درگیر تمام پرستو های بی آشیانم
درگیر زد و خورد واژه هایی که خطرآفرینند! حبسند به تاریکی و سکوت و صبر...
از ارتباط مخفی ستاره ها و شب خبر دارم
آرام و پاورچین با نقابی به رنگ شب پا بر بالین نور می نهم!
آنجا که شام ِزفاف نور و ناهید است
آنجا که تمام منظومه های شمسی در خوابند و زیر کور سویی از هوس ناله ای بر می خیزد که آآآآآخ
من از ویرانترین آشیانه باز می گردم
از حال خراب شب بوهای عید
از شرم سرخ آفتابگردان در حیرت نابهنگام غروب!
من از داغ شقایق باز می گردم
از آوار روزهای خوش بی بهانه
از گیسوان موّاج شب و نقره فام ماه
درگیرم من
درگیر تمام لحظه هایی که به حکم او می گذرند
درگیر بی چارگی محض بختی که در کوچ گل گم شد
درگیر مِهری که تا ابد مُهری جاوید بر دلم کوبید
حافظ و سعدی و سهراب و شاملو را بگذار بر روی طاقچه تا از عشق بگویند
و خوش باشند در حیرت ویران یک بغل شقایق داغ
و چریدن گاوی میان علف زار زندگی
می روم تا دل مردی از دیار دل
که شبی آرام و آهسته می گفت:
«اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دست هامان خالی
دلهامان پــُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما !
کاش می دانستیم
هیچ پروانه ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی آورد...
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم
از خانه که می آیی
یک دستمال سفید،پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!»
هواللطیف...
از کجای قصه برایت بگویم؟ آخر قصه های ما همه رنگ و بوی زندگی دارند! انگار که آدم هایش سینه دارند و سینه ها دل و دل ها مملو از تپشی سرشار! گاهی به جبر زمین، و گاه نه که با اشتیاق چشمانی و آوای خوش خنده هایی که دلت را و جانت را به یکباره مجنون ترین بید گیتی می کنند...
رسیده ام به واژه های که بی اندازه برایم گنگ اند و پُرمعنا...
تپش! تپیدن! دل! قلب! عشق! زندگی! نفس!
گاهی دلم آنقدر کوچک می شود که از تپش آن برای خریدن یک پفک یا یک لواشک ترش ترش خنده ام می گیرد! آرام و با تبسمی شیرین ناشی از دلی که بچه ترین دل دنیاست وارد مغازه ای می شوم و پفکی می خرم و لواشکی و می روم می نشینم روی چمن های نم داری که سرشار از زندگی و حس سرسبزی و عشق و جوانه زدنند... نفس عمیقی می کشم به رنگ سبز! با لبخندی آبی رنگ! و شوق و ذوق کودکانه ای که من آن را زرد و نارنجی می بینم... می نشینم و خدایم را به میهمانی دو نفره مان دعوت می کنم. پفکم را می خورم و لواشکم را با ولعی تمام لیس می زنم و سرم را به آسمان می برم و غرق می شوم...غرق خنده های زیبای خدایم...خدایی که تا عمق دل بی قرارم شیرجه می زند و به یکباره تمام وجودم همه عشق می شود و همه شادی و کودکی و طراوت و نشاط و بندگی...
گاهی دلم به یکباره می تپد! بی هیچ دلیلی! بی هیچ نگاهی و یا صدایی و یا حرفی و کلامی! اما می تپد! شاید کسی جایی گلی را از زندگی ساقط می کند یا دلی را می شکند و یا خاطره ای از من لحظه ای از یادی می گذرد و دلش را می لرزاند... گاهی تپش دلم مملو از اشک شوق ست و گاه دلتنگی و گاه بی خوابی های شبانه و گاهی حتی پُرم از کابوس! در آن طوفان سرگشتگی ها و تپیدن های بی اراده، دستانم را به سوی او بلند می کنم و از لرزش بی امانشان می هراسم. زبانم همه «الا بذکرالله تطمئن القلوب» می شود و بس... دلم همه او را می خواند و او را می خواهد و همه ی وجودم به یکباره حیران او می شود که دل مرا باران کرده و «خیرالناصرین» است...
دیده ای لحظه های اضطرار و درماندگی همیشه هاله ای از ابهام و رویا پیش رویشان است؟همان لحظه ها که تو حواست نیست اما به یکباره می بینی دلت عجیب آرام گرفته و اوضاع بر وفق مراد گشته...آن لحظه های آمدن خدا روی زمین است و یا رفتن تو به آسمان ها و یا حتی جایی میان زمین و آسمان... لحظه های آرمیدن در آغوش امنی که تو را از تمام خطرهای زمین مصون می دارد و دلت را آرام می کند و دعایت را مستجاب... و تو به عمق زندگی بازمی گردی با دلی که حالا آرام ِحضور معبود است و بس...
من از جای جای تن زمینی ام تپشی را می شنوم...
از وجب به وجب روح ازلی ام
من گاهی به یکباره غم می شوم
و گاهی همه شادی و شعف و سرزندگی
گاهی لبریز از عشقم و گاهی در رخوت و دلمردگی
من از تمـــام دریچه های هستی تپــشی می شنوم
تپشی از قلب هایی که به رنگ خداست
و به بوی باران و بندگی و نیاز
من از رضایت تو شادمانه می تپم
و از نگاه مهربانت عاشقانه نفس می کشم
همه تــویی و جــز تــو را نمی طلبــم معبــودم
هواللطیف...
اینجا میان واژه های برآماسیده ی قلبم بلوایی برپاست! کم نیست! حالا دارد می شود سه ماه که نبوده ام... سه ماه به قدر جوانه زدن یک دانه ی تنهاست یا به اندازه ی کوچ فصلی جدید و عادت پرستو به دیاری و نه یاری دیگر! سه ماه به اندازه تمام دلتنگی هایم پر از دقیقه های دوری و ثانیه های بی قراریست؛ اما حالا که سبز گشتن نهال کوچک روح ازلی ام را میان دشتی سراسر بابونه های رخت بربسته می نگرم، چه شوق عجیبی درونم غوغا می کند و چه شور قریبی در چشمانم موج می زند که دانه ی بی جان وجودم به لطف او که حق مطلق است جانی دوباره یافته و دارد آرام آرام در دستان امن خدایی اش قد می کشد و بزرگ می شود و شادابی و سبزینگی و لطافت گلبرگ های احساسش را قدری درنگ و صبر باید تا زیر سایه ی حرف های درون سینه اش لمی بدهی و تو را در خنکای حس حضوری دوباره میان داغ پژمردگی بابونه های اینجا غرق خاطره هایی ابریشمین کند و به آغوش خدای مهربانت بشتابی و با متانتی بی مانند به پیشگاه نوری سر بر خاک بسایی که تو را هر روز جانی دوباره می بخشد و همه،او شود و همه ی من،او شود و همه تو،او و دیگر من و تویی را نه!
......
...
سخت نگیر بر من و کلامم که چکیده اش "با یاد خدا آرام گرفتن" است و بس! اما به شیوه ی دلبرانه ی واژه های نام آشنایی که حالا دوباره بر شیار انگشتانم جاری گشته اند.
حالم به اندازه تمام خنده های گل های سرخ سرزمین دلدادگی ها خوب است، بدون امّایی که بگوید تو باور مکن! که این بار باورت شود که خوبم و باورم شود که تو نیز خوبی حتی اگر لبخندی تلخ بر لب داری و چینی بر چینه های پیشانی ات مهمان گشته یا تاری دیگر از گیسوان مستانه ات سپید...
گاهی می روی تا تمام دنیا را بگردی! تمام آدم ها را به کنکاش بنشینی و وجب به وجب زمین را گز کنی! آخر از همه به اتاق آبی مملو از آرامش خودت بازمی گردی و کتاب خدایت را می گشایی و اوست که تو را صاف و ساده و صمیمی می خواند و تو کافی ست فقط کمی با دنیای زودگذر این روزها مــدارا کنی و بس!
تو فقط مدارا کن و غیر او و رضایتش را نخواه حتی اگر در عمق چاهی عمیق افتاده باشی! حتی اگر نفس هایت به شماره افتاده باشد و حتی اگر چشمانت کورِ امید گشته باشد...
آنگاه است که یک فرشته نه، که هــزار فرشته از جانب یگانه ی بی همتایت به زمین می شتابند و تو را در میان حریر نرم بال هایشان جای می دهند و دنیا به پیش چشم تو زیبا می شود و خداوند آرام لبخند می زند و تو جان می گیری و می شوی لبخند خدا و دیگر هیچ...
آنگاه که مدارا کرده باشی و او را از ته ته ته دلت خواسته باشی
آنگاه که خورشیدت خدا باشد و تو آفتابگردانی که فقط در دل خورشید می روید
آنگاه که صدایش کرده باشی و جز او را از او نخواهی و بس
آنگاه که امانت دار خوبی بوده باشی و بی هیچ چشم داشتی داده هایت را سر موعد مقرر پس داده باشی
باورت شود یا نه اما تو آن لحظه ها خوشبخت ترین آدم روی زمینی
آدمی که لبخنــدخــدا می شود و دیگر هیچ...