-
دالانی از سپیدی ها
پنجشنبه 23 دی 1389 10:55
آمده ام به پاس دعوتت سراپا غرق در خدایی ات گردم آمده ام تمام قدردانی های هستی را پیشکشت کنم مهربانِ من آمده ام تا بدانی چه قدر خوبی چه قدر بودنت را حس می کنم.... آن لحظه که از آسمان نیمه ابریت برایم برف رحمت نازل کردی...! آن لحظه که خیره گشته بودم در این دالان سپید...! آن لحظه که مات و متحیر به اطرافم می...
-
کنار برکه ی تنهایی هایم...
سهشنبه 21 دی 1389 11:33
نشسته ام کنار برکه ی تنهایی هایم... می بینی؟ می بینی در این سقوط چه بر سرم آمده است؟!!! مهربانم توانم ده... شاید ققنوسی گشته ام که بعد از آتشی جانسوز،نیاز به تولدی دوباره دارد جرمش چیست که در قبال نو گشتن،باید اینگونه در آتش اسیر گردد ؟! روزهاییست اینجایم... روی زمینت کنار برکه ام به آسمانت که می نگرم...به آسمانی که...
-
سقوطی ناگزیر به درازای عمرم
شنبه 18 دی 1389 14:33
گاه چون قطرات فواره های بلند،آنقدر اوج می گیرم که خود را در آسمان حس می کنم. می روم....بالا بالا بالا...آنقدر بالا تا، خود ، اوج تمام قطرات دیگر گردم. انگار دیگر جاذبه ای وجود ندارد زمینی نیست فقط بالا می روم... نه می پرم نه می جهم.... آرام و آهسته به پیش می روم... دیدگانم تنها اوج را هدف می گیرند .... فقط به ماورای...
-
بارون!فقط بارون
چهارشنبه 15 دی 1389 16:03
سرعت گوله های اشکم روی گونه هام بیشتر از این بارونته جانم...!!! بارون باید صدا داشته باشه...باید اون قدر زیاد بباره که نتونی بری زیرش نم نم مال الان نیستشا نم نم بارونی که هر چند ثانیه یک بار یکیش صورتمو نوازش میده !!! خدا جونم میخوای دل منو خوش کنی؟می خوای بگی بیا اینم بارون؟ خودت بودی اسمشو میذاشتی بارون؟ !!! چند...
-
یه بار سنگین به وزن ایثار(هستم۳)
سهشنبه 14 دی 1389 21:28
خدا جونم دوباره اومدم!!! اومدم بگم به خدا خیلی خدایی...خیلی خوبی اومدم بهت بگم به خودت قسم،خیلی خیلی خوشبختم که تو را دارم... اومدم امشب پیشت بهت بگم حالا می فهمم عاشق خدا بودن چه قدر سخته... ولی من تموم این سختی را با جون و دلم می خرم... خدا جونم امشب خوشحالم که هستی و بی تابم نمی خوام حس کنی ناامید شدما نه به خودت...
-
یادم بنداز که یادم نره...(هستم۲)
سهشنبه 14 دی 1389 19:53
خدایا یادم بنداز یادم نره واسه چی اینجام یادم بنداز یادم نره هدفم چیه یادم بنداز یادم نره تموم تلاشامو تا به اینجا یادم بنداز یادم نره کی بودم کی شدم و قراره کی بشم...!!! یه موقع هایی چه قدر فراموش کار می شم یه موقع هایی حس می کنم توانش دیگه در من نیست کمکم کن بهم اون اراده ی خدایی را عطا کن بذار اون جوری بشم که تو می...
-
هستم(۱)
سهشنبه 14 دی 1389 16:30
بار الها بگذار دقایقی بنشینم... خسته ام بگذار آرامش یابم بگذار این جا فقط برای تو عیان گردد اینجا را دوست دارم ...بوی تو را می دهد... نمی خواهم هراسی داشته باشم برای خانه ی خدایی ام جز تو کسی را ندارم رگبار آرامشم را به خودت می سپارم همین... پ ن : هستم با رگبارآرامش
-
یه شب عجیب!!!
دوشنبه 13 دی 1389 22:25
امشب چه قدر عجیبه... چه قدر آسمون سیاهه... خیره شدم بهش تا شاید ستاره ی چشمک زنمو پیدا کنم... ولی انگار امشب سیاه تر از این حرفاست!! تلاطم سپید درون م،با آرامش سیاه امشب،جور در نمیاد...!!! نشستم توی سکوت...ولی از درون داره یه کسی فریاد میزنه ... چه خبره؟! در اتاقمو می بندم تا کسی از فریاد درون من بیدار نشه...اون قدر...
-
خوشحالم الان...
چهارشنبه 8 دی 1389 15:17
اینکه غرور خوبه یا نه را نمی دونم ؟!!! توی زندگی واقعیم خیلی جاها به خاطر غرورم از خیلی ها زدم و جاشون گذاشتم ... ولی خب دلم نمی خواد اینجا اینطوری باشم .... اینکه الان فکرم آزاد شده را بیشتر دوست دارم تا اینکه ببینم غرورم کجاست ... الان خوشحالم از اعتراف به اشتباهم خیلی وقتا دل ها از حرف هایی که نزده باقی می مونن می...
-
برگشته ای زیبا تر از همیشه مهربانم
سهشنبه 7 دی 1389 13:43
یادم رفته بود عاشق که خواب ندارد!!! اما نمی دانستم چرا این عشق ، شب هاست که بر من غلیان می کند؟! شب ها تا صبح در تاریکی محض آسمان،فریاد شراره هایش را می شنوی ومی دانم که می بینی و لبریز از اشتاق می گردی از این همه سوختن و دوباره ساخته شدن... آری معشوق از جوشش عاشقش غرق در اقیانوس عشق میگردد... و تو ای خوب من... حال...
-
دیشب هم نیامدی جانم*۳*
یکشنبه 5 دی 1389 15:26
جان من دوباره آمده ام ببخش امروز تنها آمدن است که آرامم می کند... بار الها پاک نیستم قبول شکسته شده ام قبول اعتراض کرده ام قبول کوتاهی کرده ام قبول دور شده بودم قبول خطا کرده ام قبول شکانده ام قبول همگی قبول همه به خاطر شما قبول اما بد عهدی که نکرده ام اما پایبندم به تو ... به خودت سوگند... بار الها همه ی نا گفته ها...
-
دیشب هم نیامدی جانم*۲*
یکشنبه 5 دی 1389 09:59
خدا جونم دوباره اومدم نمی دونم دلیل این بی تابی ها واسه چیه ؟! خدا جونم نمی دونم دارم تاوان چی رو پس میدم ؟! ببین ... دستامو ببین ... خالیه خالین هیچ چی برام نمونده جز تو خداجونم به قلبم نگاه کن ببین چه قدر مشتاق تو إ.... خدا جونم بغضمو چی کار کنم؟داره سیل میاد اینجا...چرا اشکام بند نمیان؟! خدا جونم بیا پیشم ذره ذره...
-
در را برایم بگشای به حرمت عشق*۱*
شنبه 4 دی 1389 16:18
نمی دانم با چه رویی به دامانت بازگردم.این بار شرمسار تر از همیشه بر در خانه ات تکیه کرده ام می شود در را برایم بگشایی؟ این دیوارها مرا میشناسند می شود بر من ببخشایی؟ می بینی قلبم دیگر توان تپیدن ندارد..دارد از اشتیاق وجود تو جان می بخشد بر خودت. می بینی از لمس دستانم به لرزه افتاده ام..گرما برایم بیگانه گشته است. چشمه...
-
اینم درد سرهای حس ششم ما....
پنجشنبه 2 دی 1389 12:50
داشت با دوستش صحبت می کرد: ۱۸ واحد دارم این ترم،۶ تاشو حذف کردم،حذف اضطرای و پزشکی،شده ۱۲ واحد یعنی کم ترین تعداد واحدی که میشه برداشت برای یه ترم!!! این درس ۳ واحدی را هم که میانترم ندادم...حالا خوبه استادش قبول کرد ازمون میان ترم بگیره! ..... ....... دلم براش سوخت...قیافش خیلی مظلوم بود... یه پسر متشخص ولی در...
-
ببخشید دلم آزرده شده....باید مینوشتم....
چهارشنبه 1 دی 1389 14:27
دوستای خوبم سلام... بالاخره این هفته ی سخت هم سپری شد. شاید اون هفته که داشتم پست عاشورا را میذاشتم میگفتم تمام سختیش به درسامه ولی خب این طوری نبود.... دلم گرفته از نامه یه دوست...!!! حتی نمی دونم دیگه میاد بخونه یا نه....ولی نمی تونم در مورد موضوع دیگری صحبت کنم.... سخته متهم بشی به تمام افکاری که توی ذهن تو هیچ وقت...
-
به سکوتت محتاجم...به یاری ات...به بودنت
سهشنبه 23 آذر 1389 16:18
خدای مهربانم... تو می دانی که چه تلاطمیست در درونم... و می دانی که مغزم پر گشته از سوالات بی جواب خدایا... می دانی که روزهاست به انتظار حسینت اشک ریخته ام... دلم بیشتر از هر زمان دیگری بهانه می گیرد می خواهد به یاری حسین بشتابد به زمان نیاز دارم... به سکوت... به تفکر... می خوام غرق شوم در عشق حسین و یارانش می دانی که...
-
گز و چای اصفهان...
یکشنبه 21 آذر 1389 16:00
اینم گز و چای به سفارش یکی از دوستای خیلی خوبم.... به امید اینکه این گز و چایی را زیر بارون الهی نوش جان کنید.... عزاداری هاتون قبول باشه دوستان عزیزم....
-
دیگر صبر بر من جایز نیست...نه دیگر جایز نیست!!!
شنبه 20 آذر 1389 13:18
..... ..... تو اجازه نمی دهی بر ابرهای پراکنده ی آسمان اینجا که فرود آیند بر دل های غبار گرفته ی مردمان این دیار... پس بگذار من بر قلبم اجازه ی بارش دهم...! دیگر صبر بر من جایز نیست!!! دلم پر است از تمام پلیدی ها ...پر است از تمام بی مهری ها... مگر مردمانت را مهربان نیافریده بودی؟ مگر در اولین روز ورود به زمین خاکی،در...
-
دوباره عشق وشور وشیدایی
چهارشنبه 17 آذر 1389 08:36
بالاخره اومدی... خودت می دونی کی باید بیای... همیشه تو اوج درماندگی ها می آیی و مرحمی می شوی بر زخم های قلب پاره پاره ام... نشانه ی آمدنت را خوب می شناسم پرچم های سیاه ، گذرگاه های سیار که گویی پر است از بوی خدا... آری این بار بیشتر از همیشه به آمدنت محتاج شده ام دلم را که می دانی لبریز از نا گفته هاست در این یک سال...
-
امواج دلتنگی هام
یکشنبه 14 آذر 1389 14:28
راستش نمی دونم چرا امروز واژه ها نمی یان یاریم کنن... یه سکوت عمیق... یه خلا عجیب ... دارم فکر می کنم ایکاش می شد با سکوت حرف زد... ایکاش میشد به تمام تله پاتی ها ایمان داشت... وقتی تو یه جااااااایی داری پر پر میزنی واسه ی یه قلب مهربون،ایکاش باور داشته باشی که اونم داره پا به پای شمع بی تابی هات ذوب میشه... می دونم...
-
روزهایی که خونمون پر بود از خدا
پنجشنبه 11 آذر 1389 18:08
بالاخره بعد از ۴۰ ساعت تاخیر اومدن..... ساعت ۱۲ شب توی فرودگاه...یه باره مامانمو دیدم: مامااااااااااااااااااااااااااان حس کردم نور می داد.نمی دونم چرا ولی حس من بهم می گفت حواست باشه اون الان مثل یه بچه ست که تازه به دنیا اومده....پاک پاک آروم بغلش کنیا!!!تا با ناپاکی های تو آلوده نشه.... بابامو نشناختم آخه کچل شده...
-
داریم می ریم پیشواز حاجی هامون
شنبه 6 آذر 1389 11:40
سلام بر همگی.... حاجی هامون هنوز نیومدن.... تا الان شده ۳۰ ساعت تاخیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این هفته خیلی کار داریم....خیلییییییییییییییییی.... خونمون خیلیییییییییییی قشنگ شده.... دیگه سنگ تموم گذاشتیم... جای همگی خالی دلم برای همتون تنگ می شه خیلی زود میام.....در اولین فرصت این گل ها تقدیم به همگی....
-
زندگی ۲بخشه!!!!!!
چهارشنبه 3 آذر 1389 21:03
چشماتو باز می کنی می بینی خورشید خانوم برگشته...پس باید خودتو واسه ی یه روز دیگه آماده کنی. امروز همه چیز بر وفق مراده. خیلی سریع آماده می شی.صبحانه می خوری.همه مهربونن یا لااقل به تو که می رسه لبخند میزنن. تا پاتو میذاری بیرون تاکسی هم می ایسته جلو پات..عجب شانسی...!!!! توی دانشگاه همه چیز خوبه.... استاد یادش رفته...
-
چرا دل ها پر شده از سنگ های جورواجور؟؟؟
پنجشنبه 27 آبان 1389 17:49
یه موقع هایی میترسم از بنده هات...... حس می کنم دارن بهم حمله میکنن.... حس می کنم خیلی راحت منو فراموش میکنن.... نمی دونم چرا ولی حس می کنم الان توی خیلی قلب ها پر شده از سنگای ریزو درشت..... راستش میترسم از نگاهاشون.... خیلی حواسم هست به اینکه چی می گم یا چه برخوردی باهاشون دارم..... پس چرا اونا مواظب گفتار و...
-
محبوب من
پنجشنبه 27 آبان 1389 10:17
محبوب من شاید سختی بر من غلبه کند شاید ناامید بشوم اما میدانم در هر لحظه ی تنهایی یکی هست که مرا دوست دارد تویی که میگویی آرام باش من باتوام همیشه همه جا
-
دیگر تاب و توان سنگینی ات را ندارم.....
دوشنبه 24 آبان 1389 12:01
نمی دانم تقصیر کیست؟؟؟؟ توجیحی ندارم برای این روزا ..... داری می بینی که چه زجری می کشم از با تو نبودن.... نمی گویم نیستی که اگر نبودی من به سرزمین نیستی روانه می گشتم.... هستی ... هنوز هم حضور گرمت را با گرمای کم دستانم حس می کنم.... پس هنوز هم بنا به عهد عاشقانه یمان حضور داری .... ولی چه سنگین!!!! نمی دانم این همه...
-
دل من،این بار نمی گذارم مجنون گردی...!!!
سهشنبه 18 آبان 1389 21:11
نه خواهش می کنم دل من.... !!! الان نه.....!!! دست از تپش های تند و سریعت بردار.... نمی خواهم دوباره اسیر شوی..... نمی خواهم دوباره مجوز تپش هایت را از برق چشمانی دیگر دریافت نمایی... نه خواهش می کنم دل من.... !!! به چشمانم سپرده ام که در چشمانش جا خوش نکنند.... به احساسم سپرده ام که پرتو های آتشینش را دریافت...
-
کتابی که مریم بهم داد...
شنبه 15 آبان 1389 15:01
یه روز اومد و یه کتاب گذاشت توی دستامو گفت اینو بخونش تا بعدا بهت بگم چرا!!!... و چه قدر لذت بخشه وقتی معشوقت دلش می خواد برگ برگ کتابش پر بشه از برق نگاه های عاشقانت و اثر انگشتان لطیفت... اسم کتابش «جاناتان مرغ دریایی» بود از ریچارد باخ... بعدها که خوندمش گفت: ببین تو خود خود جاناتانی... شخصیت اصلی داستان...!!!!!...
-
یه پرواز عجیب...
چهارشنبه 12 آبان 1389 17:44
عزیز من سلام... امروز یه باره دلم خالی شد.... خوبه که بودی باهام وگرنه همون لحظه پروااااااااز می کردم تا ابدیت.... داشتم رانندگی می کردم،تنها بودم... تنهای تنها... حس کردم قلبم خالیه خالی شد... یه خلا عجیب با مکش فوق العاده زیاد... حس کردم سبک شدم... انگار داشتم توی هوا رانندگی می کردم... حواسم بود و نبود... خودم هم...
-
عاشقتم تا...
سهشنبه 11 آبان 1389 20:07
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم . دختر لبخندی زد و گفت ممنونم... تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد... حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود... دختر با خودش می گفت :می دونی که من هیچوقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به...